ملکه آرزوها (قسمت دوم)

اسم قصه: قصه صوتی ملکه آرزوها(قسمت دوم)✨👸
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودک
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com

ملکه آرزوها

اسم قصه: قصه صوتی ملکه آرزوها✨👸
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودک
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان 🦋
روی کوه بلند ی در یک  سرزمین دور و زیبا و سرسبز  ملکه ای  زندگی می کرد که هر آرزویی رو برآورده می کرد .مردم آن سرزمین اسمش رو گذاشته بودن ملکه آرزوها.
هر کس هر چیزی که در دل آرزو داشت و نمی تونست به دستش بیاره از ملکه آرزوها تقاضا می کرد و اونم آرزوشون رو برآورده می کرد.
در این سرزمین ، پسر کوچک و کنجکاو و جستجوگری به اسم کوژین  زندگی می کرد که آرزوهای بزرگ زیادی داشت . اما آرزوهای کوژین شبیه آرزوهای مردم سرزمینش نبود.
از نظر مردم آرزوهای کوژین برآورده نمی شدن.
کوژین هر بار که می خواست بره پیش ملکه آرزوها ، مردم با حرفاشون پشیمانش می کردند .اما کوژین ناامید نمی شد .
بالاخره یه روز تصمیم گرفت به کسی نگه و شبانه به دیدار ملکه آرزوها بره.
هوا که تاریک شد کوله پشتیش رو برداشت  و  راه افتاد و خودشو به قصر ملکه  رساند.
ملکه در باغ قصر قدم می زد و ستاره ها رو نگاه می کرد.
کوژین ادای احترام کرد و گفت سلام بر ملکه آرزوها
ملکه کوژین رو که دید تعجب کرد
یه پسر کوچلو اون وقت شب تو قصر چی می خواست
گفت سلام بر مرد دلاور .این وقت شب اینجا چه کار داری؟
کوژین گفت اومدم تا شما آرزوهامو برآورده کنید.
ملکه گفت: چه آرزوهایی داری که این موقع شب اومدی؟
بگو تا برآورده کنم.
کوژین گفت: همه می گن آرزوهات محاله برآورده بشن.
ملکه گفت: بگو تا منم بدانم.اگه بتونم کمک می کنم.
کوژین  گفت:  آرزو دارم بهم قدرتی بدی که بتونم به جنگ با ارباب غم ها برم  و  شکستش بدم.
دلم می خواد مردم سرزمینم همیشه شاد باشن
و هیچ وقت غم نتونه به زندگیشون لشکر بکشه.
ملکه باتعجب نگاهی به کوژین انداخت و با خودش گفت  تا حالا کسی چنین آرزویی نداشته .چه آرزوی عجیبی!.هر کس  آرزویی داشته برای خودش بوده .اما این پسر کوچک برای مردمش آرزو داره و برای خودش چیزی نمی خواد ! . بهش کمک می کنم هرچند آرزوش محاله .
ملکه آرزوها با چوب دستی فلزیش که سرش یه ستاره بود روی شونه کوژین زد و نوری ازش بیرون زد و کوژین چشمامو بست و باز کرد و قدرتی عجیب در خودش حس کرد.
ملکه گفت برو دنبال آرزوت .به تو  قدرتی بی پایان دادم .
کوژین شونه هاشو بالا برد و سینه رو جلو زد و لبخندی زد و گفت متشکرم ملکه . بعد خداحافظی کرد و رفت .
کوژین حالا قدرتمند شده بود و شکست ناپذیر .خنجر و تیر و کمانش رو برداشت و رفت تا به سرزمین غم ها رسید .به دروازه شهر که رسید  نگهبانان رو با تیر وکمانش نشونه گرفت و کشت . بعد وارد شهر غم شد .شهر بزرگی بود و سربازان زیادی داشت.روز ها جنگید و سربازان غم رو شکست می داد و پیش می رفت .ماه ها گذشت . سال به سر اومد و کوژین همچنان در جنگ با لشکر غم بود . هرچه قدر از سربازان رو  می کشت باز جای اون سرباز  دیگه ای میومد تازه نفس تر از قبلی.
کوژین خسته شده بود از اینکه نمی تونست به قصر ارباب غم ها برسه .فکر می کرد اگر ارباب غم ها رو شکست بده سربازانش تسلیم می شن.از دور فریاد زد آهای ارباب غم ها چرا سربازها رو می فرستی به جنگ؟ اگه از من نمی ترسی خودت بیا و بجنگ.
ارباب غم ها صدای کوژین رو شنید .سوار بر اسب شد وبه میدان جنگ با کوژین آمد . گفت : تو می خوای منو شکست بدی و نابود کنی؟
کوژین گفت : بله درسته که کوچیکم اما قدرتی دارم که قابل شکست نیستم.
ارباب غم ها لبخندی زد و گفت هرچه قدرم قدرت داشته باشی نمی تونی برای همیشه منو نابود کنی .من زندگی جاودانه دارم.
پسر شجاع ،  اگر من نباشم در سرزمینت زندگی تکراری و بی معنی میشه .عمر من جاودانه است و هیچ وقت نابود نمی شم.
کوژین حرفای ارباب غم ها رو گوش نداد و  باهاش وارد مبارزه شد. سال ها جنگید اما ارباب غم ها قوی و محکم بود و شکست نمی خورد.
کوژین خسته شد از این که نتونست ارباب غم ها رو شکست بده .
با ناراحتی برگشت پیش ملکه آرزوها…
ادامه دارد …
🦋رادیو قصه کودک
🦋خاله سمینا

ماهی صورتی و خورشید خانم

اسم قصه: قصه صوتی ماهی صورتی و خورشید خانم🐟🌞
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: ترس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
○○○○○○○
🦋متن داستان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
ماهی کوچولوی صورتی توی حوض حیاط ، همیشه حسابی بالا و پایین میپرید.اون هر روز صبح که خورشید خانم سرشو از بین کوهها میاورد بالا و خمیازه اول صبحشو میکشید، بهش سلام میکرد و میگفت: سلام خورشید خانم مهربون.ممنون که امروز هم اومدی تا همه جا رو روشن کنی. خورشید خانم هم یه نگاه گرم و مهربون بهش میکرد و لبخند میزد.ماهی صورتی قصه ما از لبخند خورشید خانم حسابی شارژ میشد و بیشتر بالا و پایین میپرید.
روزها گذشتن و ماهی صورتی کوچولوی ما کمی بزرگتر شد. یکروز صبح زود که مثل همیشه منتظر خورشید خانم بود ، ابرها رو دید که مدام بزرگتر میشن و باد اونهارو اینور و اونور میکنه.حتی اینقدر همه جا پخش شدن که جایی که خورشید خانم هر روز صبح ازش میاد بیرون رو هم پوشوندن. با ناراحتی به باد گفت: اقای باد لطفا ابرهارو نبر سمت خونه خورشید خانم….لطفا….اون نمیتونه بیرون بیاد. ولی اقای باد از بس عجله داشت صدای ماهی صورتی رو نشنید و هو هو کنان رفت.
گریه ش گرفت و با ناراحتی به ابرها گفت: زود باشین برید کنار …..اونجا خونه خورشید خانمه…..اگه کنار نرید که نمیتونه بیاد بیرون ….لطفا از اونجا دور بشید…. یکی از ابرهای خاکستری با اخم ماهی صورتی رو نگاه کرد.ماهی قصه ما سرشو کرد زیر اب و از توی اب ، اسمون رو نگاه کرد.وقتی دید همه اسمون تاریک شد ، از ناراحتی رفت پیش مامان قرمزیش و با گریه گفت: مامان جونم، اقای ابر تمام اسمون رو سیاه کرده و جلوی خونه خورشید خانم ایستاده.طفلی خورشید خانم نمیتونه بیرون بیاد.حتما حسابی داره غصه میخوره…..
مامان قرمزی با لبخند سر فرزندشو نوازش کرد و گفت: عزیزم این اولین پاییزی هست که داری میبینی. این یک پدیده طبیعیه.تو پاییز باد زیادی میوزه و هوا کم کم سرد میشه ….خورشید خانم هم مثل همیشه ، الان تو اسمونه.فقط ما نمیتونیم ببینیمش چون ابرها جلوی اون هستن. چند وقت دیگه هوا بهتر میشه و باد کمتری میوزه ، اونوقت ابرها کنار میرن و تو دوباره میتونی خورشید خانم رو ببینی.
صورتی اشکهاشو پاک کرد و گفت: چه خوب که هنوز خورشید خانم تو اسمون هست.من از همینجا و بین ابرها ی تیره ، بهش سلام میکنم.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

عاقبت مورچه فینگول (قسمت دوم)

اسم قصه: قصه صوتی عاقبت مورچه فینگول(قسمت دوم)🐜
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: تنبلی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان 👇
فینگول از ترس چشماشو بست و یادش اومد که هنوز از خونه اش خیلی دور نشده…..خوشحال شد وشروع به دویدن کرد….ولی هر چی میدوید مسافت خیلی کمی به جلو میرفت . هر چی بیشتر تلاش می کرد که تند تر بدوه ، کمتر نتیجه میگرفت…..با ناامیدی به خودش نگاه کرد و تازه دید که چقدر شکم و پاهاش چاق و بزرگ شده…..پس دلیل اینکه نمیتونست درست بدوه و حتی راه بره رو فهمید….چشماشو بست وبا خودش فکر کرد که چقدر تا الان اشتباه زندگی کرده.
مورچه خوار نزدیکتر میشد و صدای خرناس او ، حسابی فینگول رو ترسونده بود. در حالی که اشکش سرازیر شده بود با خودش گفت: خدا جونم کمکم کن ، قول میدم که دیگه درست زندگی کنم و تنبلی رو کنار بزارم…..
در همین لحظه که مورچه خوار نزدیک اون رسید و اماده خوردنش شده بود، فینگول احساس کرد که از زمین بلند شده و بسرعت داره حرکت میکنه.چشماشو باز کرد و دید که جینگول اونو توی بغلش گرفته و بسمت خونه میدوه…..همین که داخل خونه رسیدن و در رو بستن ، جینگول اونو زمین گذاشت و از خستگی شروع به نفس نفس زدن  و سرفه کرد….فینگول با ناراحتی شونه های جینگول رو گرفت و تکونش داد….جینگول جونم جینگول جونم، حالت خوبه؟
جنگول در حال سرفه کردن سرشو به علامت مثبت تکون داد.بعد از اینکه فینگول بهش اب داد و حال جینگول بهتر شد ، جینگول بهش گفت: فینگول جونم داشتی چیکار میکردی؟ چرا چشماتو بسته بودی و از دست مورچه خوار فرار نمیکردی؟ فینگول سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: نمیتونستم جینگول جونم…..اینقدر چاق شدم که حتی نمیتونم درست راه برم چه برسه به اینکه بدوم و فرار کنم….
جینگول گفت: اخه چقدر بهت گفتم نخواب …..اخه اگه من سر وقت نمیرسیدم و تو رو بلند نمیکردم چه اتفاقی می افتاد؟؟؟؟؟ اصلا نمیخوام بهش فکر کنم…وای…..فینگول سرشو پایین انداخت….
بعد از مدت کوتاهی فینگول گفت: راستی تو چطوری تونستی منو بلند کنی؟ اخه من خیلی چاق شدم و وزن زیادی پیدا کردم…..جینگول گفت: این بخاطر ورزشهایی هست که میکنم….میدونی که ورزش کردن همه رو حسابی قوی میکنه.
فینگول بازم خجالت کشید و وقتی که بلند شد تا کمی اب بخوره ، خودشو توی ایینه دید. در این موقع حسابی ترسید و از کنار ایینه در رفت گفت: وایییییی….این دیگه کیه؟
جینگول گفت: این تویی فینگول….از بس خوابیدی و به خودت نرسیدی و حمام نرفتی ، حسابی بهم ریخته و کثیف شدی…..چاق هم که شدی همینها باعث میشه که کلی بد بنظر بیای.
فینگول گفت: من خیلی زشت و بد شدم….برای همین هم دوردونه از من ترسید و منو نشناخت….همه حیوونهای جنگل از من ترسیدن.من دوست ندارم کثیف و چاق باشم و هیچکس منو دوست نداشته باشه.
جینگول اونو بغل کرد و گفت: ولی من خیلی دوست دارم دوست خوبم.من کمکت میکنم که حسابی تمیز و خوش اندام  بشی.
🦋رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا

عاقبت مورچه فینگول(قسمت اول)

اسم قصه: قصه صوتی عاقبت مورچه فینگول(قسمت اول)🐜
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۵ تا ۱۰ سال
موضوع: تنبلی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
❤️متن داستان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
فینگول و جینگول دو تا مورچه بودن که با هم دوست بودن و توی یک خونه کوچیک که کنار سنگ بزرگی وسط جنگل بود با هم زندگی میکردن.جینگول خیلی فرز و کاری بود ولی فینگول همیشه خوابیده بود و حوصله انجام دادن هیچکاری رو نداشت.
صبح که میشد جینگول از تو تختش بلند میشد و اونو مرتب میکرد.بعد میرفت دست و صورتشو می شست ،  صبحونه میخورد و بعد کمی نرمش میکرد . بعد هم با نام خدا میرفت که کلی چیزی برای خوردن پیدا کنه و برای زمستون اونهارو انبار کنه. تو این مدت هر چی فینگول رو صدا میکرد فایده ای نداشت….
جینگول میگفت: پاشو پاشو فینگول جونم،تنبلی خیلی کار بدیه.بلند شو با هم صبحونه بخوریم و بریم اذوقه زمستونمون رو جمع کنیم…..ولی فینگول با گفتن: ولم کن میخوام بخوابم، سرشو میکرد زیر پتو و دوباره میخوابید.جینگول با ناراحتی سری تکون میداد و از در بیرون میرفت .
نزدیکیهای ظهر فینگول از جاش بلند میشد و بدون اینکه کاری بکنه کمی غذا میخورد و دوباره میخوابید. عصر از جاش بلند میشد و دوباره کمی چیزی میخورد و بعد میرفت بیرون تا تفریح کنه…..
روزها یکی بعد از دیگری میرفتن و میومدن و هر روز کار فینگول همین بود.بدون اینکه کاری بکنه از دسترنج دوستش استفاده میکرد و بعد میرفت تا کمی تفریح کنه.یک عصر تقریبا سرد پاییزی فینگول بعد از خوردن کمی دونه که جینگول زحمتشو کشیده بود ، بیرون رفت . اون حتی تو ایینه خودشو نگاه نکرد که ببینه تو این مدت چقدر کثیف و زشت شده.همینطور که داشت راه میرفت رسید به کوپولی که کوچیک ترین خرگوش جنگل بود.کوپولی تا فینگول رو دید ،جیغ کشید و فرار کرد.فینگول با ناراحتی و تعجب به راهش ادامه داد که دوردونه رو دید. دوردونه سنجاب خوشگل و کوچیکی بود که بخاطر شاد بودنش همه اونو دوست داشتن.
دوردونه جیغ کشید : وایییی….کمک….یک موجود عجیب و زشت اینجاست…..فینگول که ناراحت شده بود گفت: خجالت بکش این چه طرز حرف زدنه….مگه منو نمیشناسی که داری ابروی منو میبری؟چند تا سنجاب و کبوتر و خرگوش دورشون جمع شده بودن که ناگهان صدای بلندی اومد و بالافاصله  همه حیوونهایی که دوروبر اونها بودن فرار کردن.
فینگول پشت سرش رو نگاه کرد و دید یک مورچه خوار بزرگ داره به سمت اون میاد….
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

دوستی در شهر نقاشی

اسم قصه: قصه صوتی دوستی در شهر نقاشی🌈
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: حسادت
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio


لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com

متن داستان 👇

در شهر نقاشی ها کاغذ سفید، مدادهای رنگی، تراش و پاک کن و خط کش به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند و همگی به کمک یکدیگر هر روز نقاشی های قشنگ می کشیدند.
مثلاً مداد قرمز گل های زیبا می کشید و مداد سبز برگ های اون رو، یا درخت های جنگل و سبزه ها رو..
مداد زرد و نارنجی هم خورشید زیبا و ووو
گاهی همه با هم رنگین کمون زیبا می کشیدند..گلهای رنگارنگ. کوه، باغ و خیلی چیزای دیگه.
یه روز از روزها مدادهای رنگی تصمیم گرفتن یه نقاشی قشنگ از منظره دریا با ماهی های رنگارنگ و پرنده های زیبای دریایی رو نقاشی کنند.

مداد آبی گفت: من الان یک دریای بزرگ آبی میکشم .
مداد قرمز و نارنجی و صورتی هم تصمیم گرفتند ماهی های رنگی را بکشند و رنگ کند. خلاصه هر کدام از مداد ها خودشان را آماده کردند کرده بودند تا با کمک هم یک نقاشی خوشگل بکشند۔
پاک کن سفید گفت: من هم در خدمت همتون هستم هر کجا که اشتباه کردین فوری میام و براتون پاکش می کنم.
تراش هم گفت: آره من اماده ام ،تا هر کدوم خواستید نوک تون رو بتراشم۔
خلاصه کشیدن نقاشی شروع شد..
مدادهای رنگی سخت مشغول بودند. گذشت و گذشت و کم‌کم نقاشی داشت آماده می شد..
یک منظره زیبا از دریای آبی با ماهی های رنگی و مرغ های دریایی.
اون بالا هم خورشید خانم درخشان لبخند می زد۔
مدادها خیلی کار کرده بودند و خسته شده بودند۔اون روز پاک کن هم خیلی کار کرده بود.
چون همه اشتباهات مداد ها را پاک کرد۔
اما… اما… هیچ کدوم از مداد ها از تراش نخواستند تا نوکشون رو بتراشه..چون هنوز احتیاج به تراش نداشتند و از او کمک نخواستند..
تراش خیلی ناراحت شد. چون در کشیدن نقاشی شرکت نکرده بود و به همین خاطر همش با خودش میگفت: هیچکی منو دوست نداره چون از من کسی نخواست تا کمکشون کنم ..
به خاطر همین شب که همه خوابیده بودن یواشکی بلند شد و رفت سراغ مداد آبی و قرمز که از همه بیشتر کرده بودند تا اونا رو یواشکی بتراشه. اول رفت سراغ مداد آبی۔۔
و خواست اون رو بتراشه که مداد آبی از خواب بیدار شد و گفت: چکار می کنی تراش؟

تراش بدجوری حسادت کرده بود۔ میخواست مداد آبی و قرمز کوچیک بشن.
خط کش که از صدای مداد ها بیدار شده بود اومد کنار اونا و گفت: چه کار می کنی تراش تو نباید بدون اجازه این کار را بکنی.
تراش با ناراحتی گفت: خوب من امروز کاری نکردم. هیچکس از من کمک نخواست..
خط کش گفت: آره، خوب منم کاری نکردم. چون لازم نبود. ولی خوب نباید ناراحت باشم.

بعد آروم دست تراش رو گرفت و از پیش مدادها کشید کنار و گفت: ببین  تو حق نداری بی دلیل مدادها رو اذیت کنی.
مداد آبی گفت: چون ما خیلی خسته بودیم. ولی فردا صبح تو باید همه ما را دوباره بتراشی تا بتونیم یه نقاشی خوب بکشیم.

مداد سبز گفت: تراش جان ، منم امروز کار نکردم.اما ناراحت نیستم۔چون همیشه نباید کارکرد ولی باید آماده بود.
بقیه مداد رنگیها که کم کم از خواب بیدار شده بودند حرفهای خط کش مهربون رو تآیید کردند.
خط کش گفت: تراش جان همیشه نباید کار کنین، اما بایدحاضر باشیم تا اگر مداد ها به ما احتیاج داشتند کمک کنیم.
تراش سرشو انداخت پایین..
اون خجالت کشیده بود.. تازه فهمیده بود چه کار بدی کرده و نباید به کار دیگران حسادت کنه.
گفت: من کار بدی کردم و از مداد ها معذرت می خوام. مدادها و پاک‌کن و خط کش همگی دوره تراش جمع شدند و گفتند ما تو رو دوست داریم تراش جان۔
تراشم قول داد که دیگه به کسی حسادت نکنه و همیشه آماده به کار باشه تا هر وقت لازم بود به بقیه کمک کنه.


رادیو قصه کودک
خاله سمینا

آرزوی گل سرخ

اسم قصه: قصه صوتی آرزوی گل سرخ🌹
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: جاه طلبی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان


در یک باغ سرسبز کوچک کمی دور و بیرون از قصر ملکه گل سرخ زیبایی زندگی می کرد .
هر روز که غنچه از خواب شب شکفته میشد ، چشم می دوخت به قصر و باغ بزرگ ملکه و آرزو می کرد ای کاش می تونست جزو گل های قصر باشه و هر روز ملکه رو ببینه.
در کنار بوته گل سرخ مورچه کوچکی لانه داشت .مورچه هر روز صدای گل سرخ رو می شنید که با چه حسرتی آرزو می کرد جزو گل های قصر باشه .یه روز به گل سرخ گفت : چرا این قدر دوست داری جزو گل های قصر باشی؟ مگه باغ خودمون چشه؟
گل سرخ گفت: تو به این چند درخت و بوته گل می گی باغ؟
اون قدر کوچلو هستی که این باغ رو بزرگ می بینی.بعد خم شد و گلبرگشو سمت مورچه برد و گفت : بیا روی گلبرگ من تا از این بالا قصر رو ببینی .مورچه با کمک گل سرخ بالا رفت و برای اولین بار تونست قصر رو از دور ببینه .قصر بزرگ و باشکوهی بود که میون باغ خیلی بزرگی قرار داشت.مورچه گفت: چه قدر بزرگ و زیباست .چه درختان سرسبز و گل های زیبایی اونجاست. گل سرخ آروم مورچه رو زمین گذاشت و بعد گفت حالا دیدی چرا آرزو دارم اونجا باشم!
مورچه گفت بله اونجا زیبا و بزرگه اما هنوزم می گم باغ ما هم زیباست .من که اینجا رو دوست دارم. درسته کوچیکه و درختان زیادی نداره اما ساکت و امنه
اینجا خونه دارم و دوستان خوبی که باهاشون شادم.
گل سرخ زیبا ، مهم نیست کجا باشی ؛ مهم اینه کجا دلت خوشه .تو اینجا ریشه داری برای همین شاداب و سرزنده ای .هر چیزی از ریشه و اصالتش دور بشه دوام زیادی نمیاره.
اما گل سرخ اصلا متوجه حرفای مورچه نبود .مورچه رفت تا به کارهاش برسه و گل سرخ همچنان غرق تماشای باغ و قصر بود.
یک روز که ملکه و همراهانش از کنار باغ کوچک گل سرخ عبور می کردند چشم ملکه به گل سرخ زیبا افتاد و محو تماشای اون شد. به همراهش دستور داد که گل سرخ رو از شاخه جدا کنه و با خودشون به قصر ببرن.
گل سرخ از شادی دلش می خواست فریاد بزنه.
همراه ملکه آروم گل سرخ رو از شاخه جدا کرد و با خود به قصر برد.گلدان بسیار زیبایی انتخاب کرد و گل سرخ رو در آن قرار داد.
گل سرخ از اینکه به آرزوش رسیده بود لبخند مغرورانه ای بر لب داشت.
روی میز کنار تخت ملکه بود و از اینکه این قدر به ملکه نزدیک بود ذوق عجیبی داشت.
روزهای اول همه چیز براش جذاب بود. دیوارهای باشکوه قصر. ظروف و گلدان های بزرگ و طلایی. چراغ های بزرگ و نورانی .همه چیز براش تازگی داشت.همه چیز با شکوه بود و حس غرور خاصی به گل سرخ دست داده بود.احساس رضایت و خوشحالی داشت.
روز ها گذشت . گل سرخ کم کم متوجه شد هیچ کس توجهی بهش نداره.هرکسی سرگرم کار خودش بود. خدمتکاران مشغول کار های قصر و ملکه سرگرم کارهای شخصی خودش.
پنجره اتاق ملکه رو به باغ کوچکی که گل سرخ اونجا زندگی می کرد باز میشد.
پنجره باز بود و نسیم ملایمی میومد.
گل سرخ از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.
پروانه ها پرواز می کردند.
زنبورها روی گل ها نشسته بودن.
بلبل داشت می خوند.
گنجشک ها گروهی در آسمان پرواز می کردن .
گل های آفتابگردان همه سمت آفتاب می خندیدن.
گل سرخ دلش برای دوستاش و آسمان و پروانه ها تنگ شد.
با خودش گفت قصر از دور فقط قشنگه . اینجا هیچ هیجان و شوری نداره.الان چند روزه تنها تو این گلدونم.
کسی باهام حرف نزده.
چقد دلم می خواد مثل گذشته آزاد بودم و با وز وز زنبورها بیدار میشدم.
باپروانه ها می خندیدم.
نسیم گلبرگ هامو تکون میداد و با باد می رقصیدم.
روزها می گذشت و حسرت گل سرخ این شد که ای کاش میشد یه بار دیگه باغ کوچک خودشو ببینه و آزاد و خوشحال زندگی کنه.
از ناراحتی کم کم پژمرده شد .
ملکه به همراهش گفت این گل پژمرده شده بندازش دور و گل جدیدی تو گلدان بذار .
همراه ملکه گل سرخ رو از گلدان در آورد و اونو بیرون قصر پرت کرد.
گل سرخ که نگاه های آخر رو به باغ کوچک خودش می انداخت مورچه رو دید که دانه گندمی رو رو دوشش گذاشته و میره.
به ارامی صدا زد مورچه کوچلو…
مورچه برگشت و گل سرخ رو دید که پژمرده شده و نای حرف زدن نداره.
مورچه گفت گل سرخ زیبا چی شده؟
تو که به آرزوت رسیدی و به قصر رفتی .اینجا با این حال چه کار می کنی؟
گل سرخ گفت مورچه کوچلو تو درست می گفتی باغ کوچک خودمون خیلی زیباتر بود.
من فریب ظاهر قصر و ملکه رو خوردم.
اونجا تنها شدم و دیگه نتونستم برگردم پیشتون .
مورچه گفت اون موقع آن قدر غرق آرزوهات بودی صدای منو نمی شنیدی
گفتم تو ریشه داری و بی ریشه زنده نخواهی موند اما نشنیدی.
فریب زیبایی های ظاهری رو خوردی و دل خوشی های حقیقی خودتو رو ندیدی.
در این موقع کالسکه ملکه از اونجا عبور کرد و گل سرخ زیر چرخ کالسکه له شد.
مورچه خودشو کنار کشید و به گل سرخ له شده و عبور کالسکه ملکه نگاه می کرد

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

زاغی باهوشه

اسم قصه: قصه صوتی زاغی باهوشه
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع:اعتماد به نفس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆♡♡♡♡♡♡♡
متن قصه :
در باغ سرسبز و قشنگ پدربزرگ امیر
که پر بود از درختان میوه ، پرندگان زیادی کنار هم به خوبی و خوشی در آشیانه هاشون زندگی می کردند.
در میان این پرنده ها کلاغ سیاهی بود که بهش می گفتند زاغی کوچلو.
زاغی کوچلو خیلی بچه خوبی بود .باهوش و زرنگ و مهربان .اما تنها بود و هیچ دوستی نداشت.
مادرش هر وقت می گفت برو با دوستات بازی کن گوش نمیداد .
زاغی کوچلو می گفت: نه . من سیاه و زشتم .نوک بلند و صدای زشتی دارم.نمی خوام با کسی دوست بشم .آخه مسخره ام می کنن و بهم می خندن.
مادرش از اینکه نمی تونست برای زاغی کوچلو کاری کنه ناراحت بود.
تا اینکه یه روز زاغی کوچلو از مدرسه اومد و به مادرش گفت: مامان آقا معلم یه مسابقه هوش گذاشته .هرکی برنده بشه جایزه داره.
مادرش گفت : تو که پسر باهوشی هستی خب شرکت کن .
اما زاغی با ناراحتی زانوهاشو بغل گرفت و گفت : نه مادر.من نمی تونم .نمی خوام اگه باختم کسی مسخره ام کنه.
مادر زاغی دیگه چیزی نگفت و از اینکه پسرش خودشو قبول نداشت ناراحت شد.
روزمسابقه فرا رسید.
کبوتر، معلم مدرسه شرکت کننده ها رو صدا زد .
همه منتظر بودن تا سوال مسابقه طرح بشه!
کبوتر یه لیوان رو میز گذاشت و نصف لیوان رو آب ریخت .بعد از شرکت کننده ها خواست که بدون اینکه لیوان رو از رو میز جا به جا کنن آب درون لیوان رو بخورن.
گنجشک کوچلو اولین شرکت کننده بود .رفت کنار میز و هرچی این ور و اون ور لیوان پرید نتونست آب بخوره .نوکش کوچیک بود و ته لیوام نمی رسید.
پرستو نفر دوم بود. رو لبه لیوان نشست و سرشو فرو برد تو لیوان اما نوکش به آب نرسید .
بلبل نفر بعدی بود که نتونست از لیوان آب بخوره .بعد با صدای زیباش آواز سر داد و خوند :
” نمیشه آی نمیشه ! …
چه جور میشه که بشه؟
اگر نشه چی میشه ؟
جایزه برا هیچکی نمیشه! “
نوبت فاخته شد.
پر زد و اومد کنار لیوان نشست
کلی دور لیوان چرخید اما نتونست آب بخوره
همه شرکت کننده ها به نوبت اومدن .اما هیچ کدام موفق نشدن که بدون جابه جایی ، از لیوان آب بخورن.
بحث و همهمه بین شرکت کننده ها وتماشاچی ها بالا گرفت .هرکدوم نظری میدادن اما نتیجه نمی گرفتن
زاغی کوچلو که تمام این مدت ساکت بود و فقط نگاه می کرد با صدای لرزان به کبوتر گفت :
من بلدم جواب رو
اما جزو شرکت کننده ها نیستم.
می تونم بیام انجام بدم؟
کبوتر گفت: بله .اگر درست جواب بدی جایزه مال تو میشه.
ادامه داستان در قسمت بعدی…
رادیو قصه کودک
قصه صوتی شب
خاله سمینا

ماهک و راهکارهای جادویی

❤️ این قصه تقدیم به ماهک جان  رحیمی امیر بنده عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: ماهک و راهکار های جادویی ✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

》》》قصه اختصاصی

لیلی و تمرین نه گفتن

اسم قصه: قصه صوتی لیلی و تمرین نه گفتن
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۱۰ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه