وبلاگ

بادبادک قرمز

گوش کنید :

اسم قصه: بادبادک قرمز⛱?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بادبادک قرمز
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.توی یه شهر قشنگ یه مسابقه ی بادبادک توی پارک قرار بود برگزار بشه . همه ی بچه های شهر خیلی خوشحال بودند چون می تونستند با بابادکهاشون توی مسابقه شرکت کنند و جایزه ببرند ملیکا کوچولو هم دلش می خواست توی مسابقه ی بادبادک شرکت کنه . به خاطر همین یه روز به مامان گفت ” مامان ! میشه “برام بادبادک بخری تا توی مسابقه شرکت کنم؟ مامان با مهربونی جواب داد ” چرا که نه عزیزم . ولی من یه فکری دارم. به جای اینکه بادبادک آماده بخریم ، خودمون بادبادک ” درست کنیم و توی مسابقه شرکت کنیم ” ملیکا کوچولو با هیجان گفت ” آخ جون مامان و ملیکا کوچولو ، بعدازظهر همان روز به بازار رفتند و مقوا و چسب و چوب خریدند و به خونه برگشتند و بادبادک درست کردند. روز مسابقه ، بچه های زیادی همراه مامان و بابا هاشون و بادبادکهاشون اومده بودند .ملیکا کوچولو هم همراه مامان و بابا اومده بود و کلی ذوق و شوق داشت بادبادک ملیکا با شروع مسابقه ، بالا رفت . ملیکا کوچولو و مامان و بابا خیلی خوشحال بودند .ناگهان نخ بادبادک، پاره شد و بادبادک به سمت ابرها رفت ملیکا کوچولو با صدای بلند گفت ” بادبادک قشنگم ! کجا میری ؟” بعد گریه کرد” . بابا دنبال بادبادک رفت اما بعد از چند دقیقه برگشت و گفت ” نتونستم پیداش کنم” ملیکا کوچولو گریه کنان گفت ” الان مسابقه تموم میشه ولی بادکنکم پیدا نشده” . بابا با مهربونی گفت ” اشکالی نداره دخترم. در همین موقع پایان مسابقه اعلام شد و بچه ها با ذوق و شوق به سمت محل جایزه رفتند”. مجری گفت ” می خواییم به بادبادکهایی که از بقیه ی بادبادکها ، بالاتر بود ، جایزه بدیم” بعد یه بادبادک قرمز رو نشون داد و گفت ” این بادبادک قرمز برای کدوم یکی از بچه هاست؟” ملیکا کوچولو با تعجب گفت ” بابا ! اون بادبادک منه” بابا دستشو بلند کرد و با صدای بلند گفت ” بادبادک دختر منه مجری لبخندی زد و گفت ” خب این بادبادک رفته بود روی شاخه ی یکی از درختا نشسته بود. قبل از اینکه از نخ جدا بشه ، از”بقیه ی بادبادکها بالاتر بود .پس یکی از جایزه ها برای این بادبادکه  ملیکا کوچولو با خوشحالی گفت ” آخ جون .” بعد به سمت سکوی مسابقه رفت و جایزه اشو گرفت.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

مهارتهای اساسی برای کمک به کودک در موفقیت

ایجاد نظم و ترتیب در کودکان+ قصه صوتیمنابع برای خانواده ها

 

آموزش مهارتهای زندگی به کودکان: ۷ مهارت اساسی برای کمک به کودک در موفقیت

دو دختر پیش دبستانی برای ساختن سازه ای با هم همکاری می کنند Two preschool girls working together to build a structure

مهارت های زندگی همراه با رشد است و می تواند به کودک شما در موفقیت در زندگی کمک کند. مهمترین مهارتهای زندگی کودک را که باید بشناسد و روشهای ورود آنها به برنامه روزانه خود را کشف کنید.

 

الن گالینسکی در کتاب پیشگامانه خود ، “ذهن در ساخت” ، هفت مهارت لازم برای موفقیت در همه جنبه های زندگی ، از جمله مدرسه ، روابط و کار را توصیف می کند. کودکان می توانند این مهارت ها را از اوایل کودکی یاد بگیرند.

مهمترین مهارتهای زندگی برای یادگیری کودکان چیست؟

 

تمرکز و کنترل خود

چشم انداز

ارتباطات

ایجاد ارتباطات

تفکر انتقادی

پذیرش چالش ها

خودآموز ، یادگیری درگیر

 

مهارت های زندگی چیست؟

 

معلمان گاهی اوقات این مهارت ها را به عنوان مهارت های “یادگیری یادگیری” توصیف می کنند که می تواند از طریق فعالیت های روزمره عمدی ایجاد شود.

 

در زیر ، هفت مهارت اساسی زندگی را بررسی می کنیم و چند روش ساده برای پرورش آنها ارائه می دهیم.

فعالیت های مهارت زندگی برای درگیر کردن در برنامه روزانه کودک شما

  1. تمرکز و کنترل خود

 

کودکان براساس برنامه ها ، عادات و برنامه های روزمره رشد می کنند ، که نه تنها احساس امنیت ایجاد می کند ، بلکه به کودکان در یادگیری کنترل خود و تمرکز نیز کمک می کند. با کودک خود در مورد آنچه هر روز انتظار دارد صحبت کنید. خانه خود را مرتب کنید تا کودک شما بداند کفش ، کت و وسایل شخصی را کجا قرار دهد. ما در دنیایی پر سر و صدا و پر از حواس پرتی زندگی می کنیم ، بنابراین فعالیت های ساکت مانند خواندن کتاب ، لذت بردن از فعالیت های حسی یا تکمیل یک معما با هم می تواند به کودک شما کمک کند تا سرعت شما را کم کند و باعث افزایش تمرکز شود.

  1. چشم انداز گرفتن

 

تفکر در مورد دیدگاه دیگری به طور طبیعی برای اکثر کودکان وجود ندارد ، اما می تواند توسعه یابد. درباره احساسات و انگیزه های شخصیت ها در کتابهایی که می خوانید ، بحث کنید ، به عنوان مثال ، “من تعجب می کنم که چرا گربه و خوک به مرغ قرمز کوچک کمک نمی کنند.” درباره احساس دیگران مشاهداتی انجام دهید ، به عنوان مثال ، “الکس از اینکه نوبت به او نرسید واقعاً ناراحت بود. من تعجب می کنم که برای بهتر شدن حال او چه کاری می توانیم انجام دهیم. ”

  1. ارتباطات

 

کودکان هر روز برای ایجاد مهارت های سالم اجتماعی-عاطفی ، از جمله توانایی درک و برقراری ارتباط با دیگران ، به تعاملات شخصی لمسی بالا نیاز دارند. اگرچه سرعت رشد این مهارتها ممکن است متفاوت باشد ، کودکان باید یاد بگیرند که چگونه نشانه های اجتماعی را “بخوانند” و با دقت گوش دهند. آنها باید آنچه را که می خواهند برقرار کنند و موثرترین راه برای به اشتراک گذاشتن آن در نظر بگیرند. فقط صحبت با یک بزرگسال علاقه مند می تواند در ایجاد این مهارت ها کمک کند. هر روز وقت خود را صرف گوش دادن و پاسخ دادن به کودک بدون حواس پرتی کنید.

  1. ایجاد اتصالات

 

گالینسکی می گوید ، یادگیری واقعی زمانی اتفاق می افتد که بتوانیم ارتباطات و الگوهایی را بین چیزهای به ظاهر متفاوت ببینیم. هرچه ارتباطات بیشتری برقرار کنیم ، معنا و معنای بیشتری نسبت به جهان برقرار می کنیم. کودکان کوچک هنگام مرتب سازی وسایل اساسی خانه مانند اسباب بازی ها و جوراب ها ، شروع به دیدن اتصالات و الگوها می کنند. کارهای ساده ، مانند انتخاب لباس متناسب با آب و هوا ، به آنها در ایجاد ارتباط کمک می کند. به ارتباطات انتزاعی بیشتری در زندگی یا داستانهایی که می خوانید ، اشاره کنید ، به عنوان مثال ، “این کتاب به من یادآوری می کند وقتی پوسته دریا را در ساحل چیدیم.”

  1. تفکر انتقادی

 

ما در دنیای پیچیده ای زندگی می کنیم که در آن بزرگسالان ملزم به تجزیه و تحلیل اطلاعات و تصمیم گیری در مورد موارد بی شمار هر روز هستند. یکی از بهترین راه ها برای ایجاد تفکر انتقادی ، بازی غنی و باز است. اطمینان حاصل کنید که کودک شما هر روز وقت دارد که به تنهایی یا با دوستانش بازی کند. این نمایش ممکن است شامل به عهده گرفتن نقش ها (تظاهر به عنوان آتش نشان یا ابر قهرمان) ، ساخت سازه ، بازی های رومیزی یا بازی در خارج از بازی های فیزیکی ، مانند برچسب زدن یا مخفی کاری باشد. از طریق بازی ، کودکان فرضیه هایی را فرموله می کنند ، ریسک می کنند ، ایده های خود را امتحان می کنند ، اشتباه می کنند و راه حل می یابند – همه عناصر اساسی در ایجاد تفکر انتقادی.

  1. پذیرفتن چالش ها

 

یکی از مهمترین ویژگی هایی که می توانیم در زندگی به وجود آوریم ویژگی مقاومت است – اینکه بتوانیم چالش ها را بپذیریم ، از شکست عقب نشینی کنیم و به تلاش ادامه دهیم. کودکان یاد می گیرند وقتی محیطی با ساختار مناسب ایجاد می کنیم چالش ها را بپذیرند – نه به اندازه محدود کننده ، بلکه به اندازه ای که احساس امنیت در آنها ایجاد شود. کودک خود را تشویق کنید چیزهای جدیدی را امتحان کند و خطر منطقی مانند بالا رفتن از درخت یا دوچرخه سواری را برای شما فراهم کند. هنگامی که او آماده به نظر می رسد ، یک چالش جدید ارائه دهید ، به عنوان مثال ، “من فکر می کنم شما آماده هستید که کفش های خود را ببندید. بیایید امتحان کنیم. ” بیشتر از تلاش به موفقیت متمرکز شوید ، به عنوان مثال ، “یادگیری بستن کفش واقعا سخت بود ، اما شما همچنان تلاش می کردید. آفرین.”

  1. خودآموز ، یادگیری درگیر

 

کودکی که عاشق یادگیری است به بزرگسالی تبدیل می شود که بندرت در زندگی خسته نمی شود. برای تشویق به عشق به یادگیری ، سعی کنید تلویزیون را محدود کنید و مطالعه ، بازی و کاوش بی پایان را تشویق کنید. کنجکاوی و اشتیاق خود را برای یادگیری در زندگی خود با مراجعه به کتابخانه با هم ، نگه داشتن وسایل صنایع دستی ، در دسترس قرار دادن بازی ها و اجازه دادن به برخی از آشفتگی ها در خانه الگوی خود قرار دهید.

آپارتمان قلی ها

گوش کنید :

اسم قصه:آپارتمان قلی ها???
قصه گو: آرین بقائی❤️
نویسنده: ناصر کشاورز☘️
تصویرگری : مهدیه قاسمی?

آدرس کانال تلگرام?
@childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

https://b2n.ir/t90011

آرسام جون

 

 

گوش کنید :

❤️ این قصه تقدیم به آرسام عقیلی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️

?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دلم❤️

اسم قصه: قُن قُن نق‌نقو دوست خیالی آرسام??❤️
قصه گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی

با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
???????
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??

دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab

قصه اختصاصی صوتی

? @childrenradio

توت فرنگی خال خالی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی توت فرنگی خال خالی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

توت فرنگی خال خالی
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یه گلخونه ی قشنگ یه عالمه گل و بوته های گیاه بود بوته های خیار ، بوته های توت فرنگی، بوته های گوجه و بوته های بادمجون بیشتر از بقیه گلها و گیاهان بودند . آخه مردم خیارها و توت فرنگی ها و گوجه ها و بادمجون های گلخونه ای رو خیلی دوست داشتن و از راه دور می اومدن و خیار و توت فرنگی و گوجه و بادمجون گلخونه ای می خریدن و صاحب گلخونه هم راضی بود و خدارو شکر می کرد و به خاطر استقبال . مردم از بوته ها ، روزبه روز بوته ها رو پرورش می داد بین توت فرنگی ها ، یه توت فرنگی کوچولو خیلی غمگین بود. آخه شکل و ظاهر توت فرنگی کوچولو با بقیه توت فرنگی ها فرق داشت . بدن توت فرنگی کوچولو سفید با خال های قرمز رنگ بود و به خاطر همین بقیه ی توت فرنگی ها، توت فرنگی. کوچولو رو مسخره می کردند. حتی توت فرنگی کوچولو رو توی بازی هاشون راه نمی دادن توت فرنگی کوچولو روز به روز تنها تر می شد . هر وقت توت فرنگی ها بازی می کردن ، تک و تنها ، بازی آنها رو تماشا می کرد و بعد گریه می کرد. توت فرنگی ها تا می دیدن که توت فرنگی کوچولو گریه می کنه ، مسخره اش می کردن و می گفتن “توت فرنگی خال خالی! باز هم گریه کردی! ” بعضی وقتا هم با عصبانیت می گفتن ” توت فرنگی خال خالی! از اینجا برو ! نمی”! خواییم صدای گریه ات رو بشنویم یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. یه گروه از بازرسها اومده بودن برای دیدن گلخونه . بازرسها همه ی بوته ها و گلها رو نگاه . کردن و از پرورش گیاهان و گلها به دست صاحب گلخونه راضی بودن . یکی از بازرسها چشمش خورد به توت فرنگی کوچولو .بازرس به توت فرنگی کوچولو نزدیک شد و بعد به همکارش توت فرنگی کوچولو رو نشون داد” بازرس به همکارش گفت ” خیلی عجیبه ! تا به حال توت فرنگی این شکلی ندیده بودم . توت فرنگی سفید با خال های قرمز” .همکار گفت ” آره . خیلی عجیبه بازرس موبایلشو از توی کیفش بیرون آورد و یه عکس ازش گرفت .بعد به صاحب گلخونه گفت ” چطوری این توت فرنگی رو” پرورش دادی؟ صاحب گلخونه لبخندی زد و گفت ” چند وقت پیش ژاپن رفته بودم و از توت فرنگی های سفید خوشم اومد . از گلخونه داران ” ژاپن ، بذر توت فرنگی سفید خریدم و آوردم اینجا و کاشتم . این توت فرنگی سفید ،ژاپنیه ” بازرس گفت ” چه جالب .خیلی خوبه . شکل خوبی هم داره توت فرنگی کوچولو با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد. بقیه ی توت فرنگی ها هاج و واج نگاه می کردند و باورشون . نمی شد که توت فرنگی کوچولو از کشور دیگه ای اومده باشه . کم کم توت فرنگی ها نزدیک توت فرنگی کوچولو رفتن و با توت فرنگی کوچولو دوست شدن . از آن روز به بعد توت فرنگی کوچولو دیگه غمگین نبود چون همه ی توت فرنگی ها باهاش دوست شدن و بازی می کردن

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

قصه صوتی گنجشک‌ها انگور دوست دارند

گوش کنید:

اسم قصه: قصه صوتی گنجشک‌ها انگور دوست دارند??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: رامین جهان‌پور?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

داستان كوتاه

گنجشک ها خیلی انگور دوست دارند

رامين جهان پور

 فصل تابستان بود. سيناکوچولو آن روز صبح وقتی به حیاط آمد نگاهش به درخت انگور وسط باغچه  افتاد که شاخه هایش از دیوار حیاط بالا رفته بودو خوشه های سبز و زرد رنگ آن زیر نور آفتاب می درخشید. همانطورکه به شاخه های انگور نگاه می کرد از صحنه اي  که دید خوشحال شدو خنده بر لبهایش نشست. دو تا گنجشک روی برگ های درخت انگور نشسته بودند و با خوشحالی و جیک و جیک کنان داشتن به انگورها نوک می زدند. سينا یک کم نگاهشان کرد و زیر لب گفت:« نوش جانتان.» از آن روز به بعد، سينا وقتی صبحانه اش را می خورد خیلی زود به حیاط می آمد سرش را بالا می گرفت به خوشه های آویزان شده  انگورها نگاه می کرد تا صبحانه خوردن گنجشک ها را تماشاكند. چندروز بعد، صبح زود ، بابای  سينا کوچولو به همراه مادرش  به داخل حیاط آمدند تا انگورها را که حسابی زرد و آب دار شده بود بچینند. توی دست بابا یک قیچی بزرگ و یک چهار پایه چوبی بود و در دست مادر هم یک سبد بزرگ پلاستیکی، تا انگورها را داخل آن بریزند. بابا از چهارپایه بالا رفت و شروع کرد به چیدن خوشه های انگور. بابا به خوشه های انگور قیچی می زد و آنها را داخل سبد می ریخت. سينا هم کنار آنها ایستاده  بود و به میوه چیدن بابا نگاه می کرد. یك دفعه  سينا به یاد صبحانه خوردن گنجشک ها افتاد و دلش به حال آنها سوخت. سينا به بابا گفت:« بابا می خواهی تمام انگورها را بچینی؟» . بابا گفت: «بله همه آنها را می چینم .» سينا دوباره گفت: «می شود یکی از خوشه های انگور را نچینی؟» بابا همانطورکه روی چهارپایه بود با تعجب به پسرش نگاه کرد و گفت: «چرا پسرم ؟» سينا گفت:« آخه گنجشک ها خیلی انگور دوست دارند !» با شنیدن این حرف هم بابا و هم مادر خندیدند. بابا نگاهی به سينا کرد و گفت:« باشه پسرم این خوشه بزرگ بالاي درخت  را نمی چینم تا گنجشک ها صبحانه شان را بخورند.» ماهان از اينكه سهم گنجشكها سرجايش مانده بود خوشحال بود.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

آقا غوله و عینکی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی آقا غول و عینکی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

آقا غوله و عینکی

آقا غوله اومد به شهر،دلش می خواست خرید کنه، موی سرو کوتاه کنه، دندوناشو سفید کنه. بچه غولا گفته بودن، توپ های رنگارنگ بخر،خانم غوله گفت آقا جون، پارچه های قشنگ بخر، رفتن توی خونه هاشون، مردم شهر با دیدنش،
آقا غوله کاری نداشت، پارچه می خواست واسه زنش،درها و پنجره هارو، مردم شهر بسته بودن، از دست این غول بزرگ، خیلی زیاد خسته بودن، پر نمی زد پرنده ای، تو‌کوچه و خیابونا، آقا غوله کلافه شد، حسابی از‌دست اونا، دلش می خواست خونه هارو، یکی یکی خراب کنه، آدم ها رو بترسونه، زهره هاشونو آب کنه، در این موقع یه دختری، با سگ پاکوتاش اومد.اون دخترک عینکی بود، از راه دور صداش اومد. سلام سلام آقا غوله، چطوره احوال شما، از خدای بزرگ می خوام که خوب باشه حال شما، آقا غوله گفت ممنونم، دختر خوب و نازنین، الان دیگه حالم خوبه، فرشته ی روی زمین، عینکی گفت آقا غوله، بیا بریم خونه ی ما، مامان جونم پخته یه کیک، بدم‌یه قسمت به شما، عینکی دست غوله‌رو، گرفت و بردش به خونه، از چشم غوله می چکید اشک‌ شادی دونه دونه، عینکی گفت به مادرش، آقا غوله ترس نداره، مهربونه خیلی زیاد، یه موجود بی آزاره،
آقا غوله گرسنه بود.کیک تمشکو یکجا خورد، عینکی دستشو گرفت. اونو به سطح شهر برد، گفت آقا غول مهربون اومدی شهر چی بخری؟!، واسه زن و بچه ی خود، چه چیزهایی رو ببری؟! گفت غوله واسه بچه هام، توپ های رنگارنگ می خوام، واسه زنم یه عالمه، پارچه های قشنگ می خوام،
کوتاه کنم موی سرم، دندونامو سفید کنم، باز این دل شکسته رو ، شاد و پر از امید کنم، عینکی گفت مردم شهر، مغازه ها رو باز کنید. آقا غوله بی آزاره، فروش رو آغاز بکنید، مغازه ها که باز شدن، آقا غوله تندی دوید، رفت توی بازار‌بزرگ، هر چی می خواست زودی خرید، می خواست بره بالای کوه، عینکی گفت موهات چی شد؟ به این زودی می خوای بری؟ تکلیف دندونات چی شد؟، آقا غوله خندید و گفت، باشه یه فرصت دیگه، باید برم عینکی جون، می آم یه مدت دیگه!
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن
@fredblunt : تصویرگر

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

غازی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی غازی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

غازی

خانه ی موطلایی در ساحل دریا بود. او خواهر و برادری نداشت. تنهای تنها بود. اما یک روز سرد پاییزی همه چیز تغییر کرد و او از تنهایی درآمد. دخترک در حیاط خانه شان مشغول تماشای غازهای سفید مهاجر بود که یکی از آنها راهش را کج کرد و درست جلوی پای او فرود آمد.غاز سفید مجروح بود. از بالش خون می چکید. موطلایی پدرش را صدا کرد. پدر زخم غاز را بست. مادر برایش غذا آورد. آنها غاز را به انباری خانه بردند تا حالش خوب شود. موطلایی خیلی خوشحال بود. او دوست جدیدی پیدا کرده بود. اسمش را گذاشت غازی، هر روز به او سر می زد. یک روز غازی شروع کرد به حرف زدن. موطلایی با تعجب گفت:” غازی تو با‌زبون ما حرف می زنی؟!”
غازی گفت:” بله که حرف می زنم. ما غازها بلدیم با زبون آدما حرف بزنیم.”
غازی فقط با موطلایی حرف می زد. اگر پدر و مادر او به انباری می آمدند چیزی نمی گفت. پاییز و زمستان گذشت و بهار شد. بال زخمی غازی خوب شد. او می توانست بدون زحمت پرواز کند. پدر و مادر موطلایی می خواستند به مسافرت بروند. وقتی غازی موضوع را فهمید به موطلایی گفت:” دلت می خواد سوار من بشی همراه پدر و مادرت بریم؟”
موطلایی با تعجب گفت:” مگه می شه؟ غیر ممکنه!”
غازی از انباری بیرون آمد. بالهایش را به هم زد و به موطلایی گفت:” بیا سوار شو امتحان کن ببین می شه یا نمی شه!”
موطلایی سوار غازی شد. غازی پرواز کرد. چرخی در آسمان زد و فرود آمد. پدر و مادر موطلایی متوجه پرواز او نشدند. روز بعد آنها آماده ی سفر بودند. سوار ماشین شدند اما موطلایی گفت:” من با غازی می آم!”
مادرش گفت یعنی چی با غازی می آی؟!”
موطلایی سوار غازی شد و گفت:” پرواز کن پدر و مادرم ببینن!”
غازی پرواز کرد. پدر و مادر موطلایی با تعجب نگاه می کردند. پدر گفت:” واقعا پرواز کرد!”
مادر گفت:” یه موقع نیفته؟!”
پدر گفت :” نمی افته. غازی داره آروم پرواز می کنه. بهتره زودتر حرکت کنیم.
پدر و مادر موطلایی سوار ماشین از شهر دور شدند. غازی هم بالای سر انها در حال پرواز بود. موطلایی با خوشحالی به مناظر زیر پایش نگاه می کرد.
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن:
@sunewatts: تصویرگر

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

پینگو

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی پینگو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

پینگو

پینگو، پنگوئن کوچولوی بازیگوش با پدر و مادرش در قطب جنوب روی یک کوه یخی بزرگ زندگی می کرد. او به شنا در آبهای سرد قطبی و شکار ماهی  علاقه زیادی داشت.هر روز از روی کوه یخی به داخل آب شیرجه می زد و ساعت ها با دوستانش شنا می کرد و ماهی های کوچک را شکار میکرد. تا اینکه سر و کله ی یک کشتی بزرگ پیدا شد. پینگو  گفت:” اون چیه پدر!؟”
پدرگفت:” کشتی شکار ماهیه پسرم! مواظب باش بهش نزدیک نشی!”
مادر پینگو گفت: ” عزیزم پدرت راست می گه. ممکنه ملوان های کشتی تو رو بگیرن. اون وقت من از غصه دق می کنم.”
پینگو به پدر و مادرش قول داد به آن کشتی نزدیک نشود. اما خیلی زود قولش را فراموش کرد و بدون آنکه به دوستانش چیزی بگوید خودش به تنهایی به طرف کشتی بزرگ رفت. دور کشتی چرخید.یکی از ملوان ها تورش را به داخل آب پرتاب کرد. پینگو در تور گیر کرد. ملوان او را بالا کشید. روی عرشه انداخت و به دوستانش گفت:” الان می خندونمتون.”
ملوان با دست به پشت پینگو زد و گفت:” زود باش راه برو! همون جور خنده داری که راه می ری!”
پینگو به ملوان محل نگذاشت. ملوان باعصبانیت گفت:” نشنیدی چی گفتم فسقلی؟!”
بقیه ملوانها آن ملوان را هو کردند. ملوان پینگو را گرفت و گفت حالا که راه نمی ری برو پیش ماهی ها!”
ملوان پینگو را پرت کرد داخل مخزن ماهی. هزاران ماهی شکار شده آنجا بود. پینگو به یاد پدر و مادرش افتاد. کاش به حرف آنها گوش داده بود.شب قطبی شروع شد. شبی که شش ماه طول می کشید. ماه در آسمان می درخشید. چند ساعت بعد پینگو صدای ضعیفی شنید.
– پسرم کجایی؟ پینگو جواب بده!
پینگو نگاهی به سقف باز مخزن انداخت و گفت:” من اینجا هستم پدر لطفا نجاتم بدید.”
لحظه ای بعد پدر سرش را در مخزن خم کرد و پینگو را دید. ملوانها خواب بودند. پینگو گفت:پدر زود باش منو از این جا در بیار می ترسم.”
پدر گفت:” آروم باش یه فکری بکنم. اگه سر و صدا کنی ملوانها بیدار می شن.”
پدر پینگو‌ دور و برش را نگاه کرد.چشمش به یک طناب بزرگ افتاد. سرطناب را داخل مخزن انداخت و از پینگو خواست آن را دور کمرش محکم ببندد. پینگو به حرف پدرش گوش کرد. پدر به سختی او را از مخزن بیرون کشید.  پینگو در آغوش پدرش پرید و گفت:” منو ببخشید. اشتباه کردم اومدم سمت این کشتی!”
پدر گفت:” اشکال نداره. زود باش باید فرار کنیم. هر لحظه ممکنه سر و کله ی ملوانها پیدا بشه.”
پینگو و پدرش کنار عرشه کشتی رفتند. هر دو به داخل آبهای سرد  اقیانوس پریدند و با سرعت به سمت کوه یخی شنا کردند.
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

هیراد بو گندو

گوش کنید :

قصه صوتی : هیراد بوگندو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

” هیراد بو گندو “
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یه پسر کوچولویی بود به اسم هیراد . هیراد کوچولو فقط ۶ سالش بود . هیراد کوچولو با هادی ، داداش بزرگش و مامان و باباش زندگی می کرد.هیراد کوچولو برعکس هادی که خیلی تمیز و مرتب بود، پسر مرتب و تمیزی نبود هادی همیشه به هیراد می گفت ” هیراد جان ! موهاتو شونه بزن ،حموم برو ،یه خوشبو کننده به خودت بزن و لباسهای تمیز ” بپوش . اما هیراد کوچولو فقط هفته ای یکبار به زور مامان و بابا و هادی می رفت حموم و توی حموم گریه میکرد هادی وقتی می دید اتاق هیراد بهم ریخته ست ،می گفت ” هیراد جان ! اتاقتو مرتب کن . آدم وقتی میاد توی اتاقت ، پاش” گیر میکنه روی اسباب بازی هایی که روی زمین افتادن”. اما هیراد کوچولو می گفت ” نمی خوام .اتاق خودمه و دوست دارم اسباب بازی ها روی زمین پخش باشن. یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که باعث شد هیراد کوچولو نامرتب بودن رو بزاره کنار و پسر مرتب و خوش بویی بشه هیراد کوچولو همراه مامان و بابا و هادی رفته بودن فروشگاه برای خرید . هیراد کوچولو بین قفسه های خوراکی دنبال پفیلا. می گشت که یهو چشمش افتاد به ساسان ساسان دوست هیراد کوچولو بود و البته از هیراد کوچولو مرتب تر بود . ساسان سلام کرد و گفت ” هیراد ! تو هم اومدی” !خرید” هیراد کوچولو جواب داد ” آره .دنبال پفیلا می گردم . مامان و بابام و هادی هم باهام هستن. باهم اومدیم خرید” ساسان یه لبخندی زد و گفت ” خوش به حالت .منم با دوست جدیدم ، پاشا ، اومدم خرید .منم دنبال پفیلا میگردم “! هیراد کوچولو عصبانی شد و گفت ” دوست جدید! چرا دوست جدید پیدا کردی ! من فقط دوست تو هستم ” ! ساسان با اخم گفت ” مگه چه اشکالی داره در همین لحظه پاشا ، دوست جدید ساسان ، نزدیک شد و گفت ” وای وای وای ! چه بوی بدی میاد ! چه بوی گندی میاد ! خفه “! شدم ساسان ! بیا بریم ” ساسان به هیراد کوچولو گفت ” خداحافظ اما هیراد کوچولو جواب خداحافظی ساسان رو نداد و بعد دماغشو بالا کشید و بو کرد. پیش خودش گفت ” آره چه بوی گندی .میاد. اَاَه…” بعد لباسشو بو کرد . بوی گند از لباس هیراد کوچولو میومد هیراد کوچولو خجالت کشید و رفت پیش مامان و بابا و هادی که مشغول خرید بودن .هیراد کوچولو در گوشی هادی ” گفت ” میشه زودتر بریم خونه .میخوام برم حموم و بعد لباسامو عوض کنم . تازه میخوام اتاقمم تمیز کنم هادی هاج و واج به هیراد کوچولو نگاه کرد . باورش نمی شد که هیراد کوچولو اینقدر تغییر کرده .هادی با مامان و بابا صحبت کرد و همگی به خونه برگشتن . هیراد کوچولو اتفاقی که توی فروشگاه با دیدن ساسان و پاشا براش افتاده بود رو . برای مامان و بابا و هادی تعریف کرد .مامان و بابا و هادی از تصمیم هیراد کوچولو برای مرتب بودن و حموم کردن ، خوشحال شدند . از آن روز به بعد هیراد کوچولو دیگه هیراد بوگندو نبود بلکه هیراد خوش بو بود

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio