سالها پیش مردی کیسهی بزرگ بذری را برای فروش به شهر میبرد. ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ خورد و یکی از دانهها روی زمین خشک وگرم افتاد. دانه اول ترسید بعد با خودش گفت: من فقط زیر خاک در امانم کاش یه جوری میشد که میرفتم توی خاک.
انگار خدا صدای اون رو شنید و ناگهان گاوی که از اونجا میگذشت …
ادامه قصه کودکانه رو گوش کنید. اتفاقهای جالب توی راهه …
برای گوش کردن به قصههای صوتی بیشتر به کانال رادیو قصه مراجعه کنید. و برای
توی یک شهر کوچک مردی به نام پائولو زندگی می کرد. پائولو بستنی فروش بود و هر روز بستنیهاشو توی گاریش میگذاشت و توی شهر می گشت. روزی به یک محلهای رسید که مردم اون شهرخیلی فقیر بودن. بچهها با حسرت به گاری نگاه می کردند. پائولو چون مرد خیلی مرد مهربونی بود…
قصه کودکانهی خاله سمینا رو گوش کنید تا ببینید پائولوی مهربون چه فکری داره…