خلاصه داستان:(درخت آرزو ) تو یه جنگل بلوط یه روز قشنگ آفتابی بود صدایی از بالای درخت میومد ..یعنی چی شده؟ آقا جغده به خونه جدیده اومده بود و مشغول باز کردن جعبه وسایلش بود ..آقا جغده فکر میکرد که کلاهک آباژورش رو کجا گذاشته اون خیلیم عصبانی بود و با خودش غر غر میکرد ….کمی بعد جوجه تیغی کوچولو از زیر درخت رد میشد اون خیلی گرمش بود با خودش میگفت که کاش چیزی بود ک منو از گرما نجات میداد و….ناگهان صدای افتادن چیزی از پشت سرش شنید …. کوچولو های نازم ادامه داستان گوش کنید
( چوپان دروغگو ) روزی روزگاری چوپانی سبک سر در دهی زندگی میکرد اون هرروز صبح گوسفند های مردم ده رو از اونجا به تپه های سبز و خرم میبرد تا گوسفند ها علف های سبز و تازه بخورند.. چوپان شعرو آواز میخوند و به راهش ادامه میداد ….آی چمنزاار مو داااروم میاایوم مو داروم با الاغوم میایوم ….یه روز جمعه حوصله چوپان سررفته بود اون مجبور بود بازم به خاطر گوسفند های ناز نازیش تو دشت بمونه…اون روز از بالای تپه چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط میدون ده جمع شدند و خوشمیگذرونن با خوش نق نق میکرد…یهو فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کمی تفریح کنه… عزیزای دلم ادامه داستان گوش کنید ببینید چوپان چیکار میکنه ☺️
هر وقت بامامان آهو و بابا آهو برای گردش و تفریح به جنگل می رفت ، حتما از بوته های فلفل داخل جنگل ، می چید و می خورد.
” مامان آهو و بابا آهو نگران آهو کوچولو بودند و هروقت می دیدن آهو کوچولو فلفل زیاد می خوره ، می گفتن ” آهو جانم !دختر خوشگلم ! اینقدر فلفل نخور .
برای بدن ضرر داره ” آهو کوچولو جواب می داد ” ولی من فلفل دوست دارم . به نظرم فلفل بهترین خوراکی دنیاست بابا آهو با ناراحتی می گفت “آخه فلفل به این تندی رو چطوری می خوری دخترم ؟من و مامانت اصلا نمی تونیم فلفل بخوریم ” چون خیلی تنده ” آهو کوچولو لبخندی می زد و می گفت “ولی برای من تند نیست یه شب مامان آهو به بابا آهو گفت “بهتره آهو کوچولو رو ببریم پیش دکتر بُزی .
همش میگه دلم می سوزه .
تازه جوش های ” بزرگ هم روی صورت و بدنش زده “فردای آن روز مامان آهو با ناز و نوازش آهو کوچولو رو از خواب بیدار کرد “دختر قشنگم ! بیدار شو !میخواییم بریم گردش مامان آهو و بابا آهو همراه آهو کوچولو به سوی جنگل راه افتادند. هوای آفتابی و درختان سرسبز و گل ها و شکوفه های جنگل برای آهو کوچولو خیلی لذت بخش بودن و با دیدنشان خوشحال و سرحال و خندان شده بود .
درهمین موقع آهو کوچولو با تعجب وسط جنگل ایستاد .
مامان آهو و بابا آهو که جلوتر از آهو کوچولو راه می رفتن ،متوجه بی حرکت شدن “آهو کوچولو شدن .
” . آهو کوچولو نگاهی به مامان آهو و بابا آهو انداخت و گفت “آره ..زیاد می خورم
دکتر بزی گفت ” خب از این به بعد دیگه نباید فلفل بخوری چون اگه فلفل بخوری دوباره جوش های بزرگ می زنی و دوباره ” دلت می سوزه و اونوقت باید بری بیمارستان و دلتو عمل کنی.
” آهو کوچولو با ترس گفت “نه من دلم نمی خواد برم بیمارستان و دلمو عمل کنم
دکتر بزی با مهربونی گفت ” خب پس اگه نمی خوای بری بیمارستان،باید به حرفای من گوش بدی . الان برو روی تخت دراز بکش و من یه آمپول حساسیت که درد هم نداره برات بزنم و بعد هم داروهایی که می نویسم رو سر وقت بخور و دیگه هم ” فلفل نخور آهو کوچولو به کمک مامان آهو و بابا آهو روی تخت دراز کشید و آمپول زد .
بعد مامان آهو و بابا آهو و آهو کوچولو بعد از. گرفتن داروها به سمت خونه شون به راه افتادن.
آهو کوچولو با آمپولی که زده بود و با خوردن سروقت داروها، جوش های بزرگ از روی صورت و بدنش ناپدید شدند و دیگه دلش نمی سوخت.
خانه شکلاتی
کوچولوهای نازم میخوایم بازی کنیم…بیایم اول چشماتون ببندید …بعد آماده میشیم برای پرواز ..بال هاتون باز کنید بپرید یک ..دو..سه…هوووووو
عزیزای من ادامشو گوش کنید و باهم بازی کنیم
موضوع:اعتماد بنفس
یه روز صبح موش موشک از مامانش پرسید: مامان به نظرت کی از همه قویتره ؟؟؟
مامانش خندید و گفت هر کسی اندازه خودش قویه دخترم.. موش موشک فکر میکرد که مامانش شوخی میکنه..موش کوچولو از خونه بیرون اومد و رفت و رفت تا اینکه خسته شد و روی زمین دراز کشید ..چشمش به خورشید گرم و پرنور افتاد…با خودش فکر کرد ک اره اون از همه قویتره…
بچه های نازم ببینیم موش موشک چه کسی رو پیدا میکنه که از همه قویتره باهاش دوست شه…
قصه صوتی کودکانه: سلطان جنگل- قصه صوتی شیر سلطان جنگل قصه گو: سمینا موضوع: غرور بیجا
متن داستان
سلطان جنگل
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
یه جنگل سرسبز و زیبا توی یه منطقه خوش آب و هوا بود.
توی این جنگل زیبا ،حیوونای زیادی زندگی می کردن.
خرگوش های گوش دراز با رنگهای سفید و سیاه توی جنگل خنده کنان دنبال غذا می رفتن. میمونا از این شاخه درخت به اون شاخه ی درخت،می پریدن و تاب بازی هم می کردن.طوطی های رنگی صبح به صبح با همدیگه تمرین صحبت کردن می کردن.
آخه می دونین یه بار دوتا شکارچی اومده بودن توی جنگل و می خواستن آهو شکار کنن اما همین طوطی ها تقلید صدای شکارچی ها رو در آوردند و شکارچی ها هم پا به فرار گذاشتن و آهو کوچولو هم نجات پیدا کرد.
از اون موقع طوطی خان ،رئیس طوطی ها،دستور داد که به خاطر موفق بودنشان توی نجات آهو کوچولو،هرروز بیشتر از قبل تمرین صحبت کردن کنن تا اگر خدای نکرده دوباره شکارچی ها پیداشون شد،دوباره فراری شون شدن.
همه حیوونا با همدیگه مهربون بودن و به همدیگه کمک می کردن اما یکی از حیوونا شیر تنها بود .
شیر تنها اصلا دوست نداشت مهربونی کنه .
اصلا دوست نداشت کمک کنه.
اصلا دوست نداشت از لونه اش بیرون بیاد. هر وقت از لونه اش بیرون می اومد فقط برای پیدا کردن غذا بود.
هر وقت غذا پیدا می کرد،می رفت توی لونه اش و اصلا هم با هیچ کدوم از حیوونا حرف نمی زد.
یه روز حیوونای جنگل دورهم زیر درخت کاج وسط جنگل جمع شدن. جغد که از همه باهوش تر بود،گفت ” من “یه فکری دارم “همه حیوونا بلند فریاد زدند”چه فکری !؟درباره ی چی!؟ جغد دانا گلوشو صاف کرد و جواب داد “باید یه کاری کنیم تا شیر ،سلطان جنگل،از تنهایی بیرون بیاد.
چندماهی هست تنها شده و هر کدوم از بچه هاش رو مسئولان محیط زیست بردن باغ وحش.
همه مون می دونیم که شیر چقدر به بچه هاش ” وابسته بود.
باید یه کاری کنیم که مثل قبل سرحال بشه و سلطانی برامون بکنه.
جنگل بدون شیر معنی نداره همه حیوونا موافقت کردن اما فیل مهربان گفت “ما که نمی تونیم بچه هاشو بهش برگردونیم.
ما نمی تونیم ولی چند روز پیش یه بچه شیر اطراف جنگل دیدم.
نصفه شب لا به لای علف ها جست و خیز می کرد.
اول فکر کردم یکی از بچه شیرهای خودمونه اما وقتی گوش تیز کردم،شنیدم داره گریه می کنه.
مثل اینکه مادرشو برده بودن باغ وحش.
به نظرم امروز بریم بچه شیر رو پیدا کنیم و به شیر نشونش بدیم و بگیم که بزرگش کنه ” .
و باهم زندگی کنن همه حیوونا به دستور جغد دانا همه جای جنگل رو گشتن و بچه شیر رو پیدا کردن اما بچه شیر فقط مامانشو می خواست و راضی نمی شد.
خرگوشی به بچه شیر گفت “تا وقتی که مامانت پیداش بشه پیش شیر بمون.
شیر هم بچه هاشو بردن باغ وحش. مطمئن باش مامانت پیش بچه شیر هاست و از اونا مراقبت می کنه.
شیر هم از تو مراقبت می کنه.
“بچه شیر با شنیدن حرف خرگوشی راضی شد که به دیدن شیر بره. وقتی سلطان جنگل،بچه شیر را دید،خوشحال شد و از آن روز به بعد آنها مثل همه حیوونا خوشحال و خندان به زندگی ادامه دادند.
موضوع: مهربانی
خلاصه داستانیک دختر کوچولو تصمیم گرفت با عروسکش به پیاده روی بره اون یک ساندویج خوشمزه ویک سیب قرمز توی کوله اش گذاشت وکلاهش رو روی سرش وعروسکش رو تو کالسکه اش گذاشت وبه راه افتاد
همین که بیرون رفت باد تندی وزید وکلاهش رو با خودش برد نوک درخت…
به نظرتون گنجشک مهربان کجای این داستان می یاد قصه زیبا رو خودتون گوش کنید تا بفهمید?
قصه گو: سمینا موضوع:عاقبت طمع گروه سنی:ب.ج خلاصه قصه: مار طمع کار
روزی روزگاری یه مار در جنگل زیبا وسرسبز که پر از گنجشک های زیبا بود زندگی می کرد
او روزها استراحت می کرد وشب ها دنبال موشها وخرگوشهای کوچولو می رفت وانها را شکار می کرد
روزی از روزها مار خسته از شکار شبانه آرام به میان بوته ها خزید تا استراحت کنه که صدای شیر وروباه را ازاین بوته ها می شنود
آگه دوست دارین بدونید شیر وروباه باهم چی می گفتن ومار چه نقشه ای برای اونها می کشه قصه رو گوش کنید…
یک پدر بزرگ خیلی مهربان بود که هر شب برای نوههاش قصه و معما میگفت. یه شب پدربزرگ به نوههاش گفت: فکر کنید که زمستان است و شما در یک اتاق سرد و تاریک هستید و داخل اتاق یک چراغ نفتی، یک شمع و یک بخاری است و تنها یک سیخ کبریت داریم اول کدام را روشن میکنید.
یک پدر بزرگ خیلی مهربان بود که هر شب برای نوههاش قصه و معما میگفت. یه شب پدربزرگ به نوههاش گفت: فکر کنید که زمستان است و شما در یک اتاق سرد و تاریک هستید و داخل اتاق یک چراغ نفتی، یک شمع و یک بخاری است و تنها یک سیخ کبریت داریم اول کدام را روشن میکنید.