بزغاله ی بازیگوش

گوش کنید:

اسم قصه: بزغاله بازیگوش ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بزغاله ی بازیگوش

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه چوپان بود که یه عالمه گوسفند و بزغاله و یه سگ نگهبان داشت . چوپان هرروز گوسفندها و بزغاله ها رو به دشت می برد تا علف بخورن و چاق بشن .بین بزغاله ها، بزغاله ی سفید و کوچولویی بود که خیلی بازیگوش بود و به حرف چوپان و مامان  و باباش  گوش نمی داد و هر وقت به دشت می رفتند، بزغاله کوچولو ، بازیگوشی می کرد و از گله  جدا می شد تا اونجایی که یه بار هم نزدیک بود ، گم بشه . یه روز که چوپان ، گله رو مثل هرروز به دشت برد ، بزغاله کوچولو ، یهو چشمش به یه گل زیبا  افتاد.‌بزغاله کوچولو با وشحالی به سمت گل زیبا رفت و هر چقدر مامان و بابا  صداش زدن “بع بع .‌. بزغاله کوچولو! برگرد …بع بع …” گوش نداد و به سمت گل زیبا رفت . بزغاله کوچولو نزدیک گل زیبا شد که یهو زیر پاش خالی شد و توی یه چاه بزرگ افتاد . همه جا تاریک شد ‌. بزغاله کوچولو گریه کردو با صدای بلند صدا زد ” مع مع …مامان! بابا ! کجایید؟اینجا چقدر تاریکه…مع مع …. “صدای بزغاله کوچولو توی چاه بزرگ و تاریک پیچید .یهو صدای پا شنید ‌. بزغاله کوچولو ، گوشهاشو تیز کرد تا بهتر بشنوه . صدای پا نزدیکتر شد . یهو یه تور بزرگ روی سر بزغاله کوچولو افتاد و بزغاله کوچولو رو با خودش بالا برد . بزغاله کوچولو از اینکه با تور بزرگ داشت بالا می رفت و روشنایی رو می دید ، خوشحال بود اما وقتی از چاه بزرگ و تاریک بیرون اومد و توی دست یه مرد بدجنس رفت، دیگه خوشحال نبود.  مرد بدجنس با خنده ی بلند  گفت ” هه هه …خوب گیرت آوردم بزغاله ی شیطون ..الان میرم آتیش درست می کنم و تو رو کباب می کنم و می خورم . گوشتت خیلی خوشمزه ست “درهمین موقع چوپان همراه سگ نگهبان گله به مرد بدجنس و بزغاله کوچولو نزدیک شدند.  مرد بدجنس با دیدن چوپان و سگ نگهبان گله، بزغاله کوچولو رو روی زمین گذاشت و فرار کرد. چوپان ، بزغاله کوچولو رو توی دستش گرفت و نازش کرد .‌از اون روز به بعد بزغاله کوچولو ، به حرف چوپان ومامان و باباش گوش کرد و از گله جدا نشد چون اگه از گله جدا می شد ، ممکن بود دوباره توی چاه بزرگ و تاریک بیفته و مرد بدجنس دوباره پیداش بشه .

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#نوروز

#عید

#قصه های نوروزی

مجسمه های پاشا کوچولو 

گوش کنید:

اسم قصه: مجسمه‌های پاشا کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

مجسمه های پاشا کوچولو

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه پسر ۸ ساله ای  به اسم پاشا بود. پاشا کوچولو علاقه خاصی به مجسمه سازی داشت و هر وقت بارون می اومد و باغچه ی خونه شون پر از گِل می شد ، می رفت با گِل ها بازی می کرد و یه مجسمه ی کوچولو درست می کرد .یه روز بابا بزرگ به خونه ی پاشا کوچولو ،مهمون شد ‌. بابا بزرگ با دیدن مجسمه های کوچولو کنار باغچه  ، تعجب کرد و گفت ” این مجسمه ها رو کی درست کرده؟” پاشا کوچولو با هیجان گفت ” من درست کردم بابا بزرگ! “بابا بزرگ  لبخندی زد و گفت ” چطوری ؟”پاشا کوچولو یجان زده گفت ” خب وقتی بارون میاد ، باغچه مون پر از گِل میشه . اونوقت من میرم توی باغچه و با گِل ها ، مجسمه درست می کنم . “بابا بزرگ اخمی کرد و گفت ” من فکر کردم با خاک سفالگری، مجسمه درست کردی و مجسمه ها رو گذاشتی توی آفتاب تا خشک بشن . پاشا جان !  وقتی بارون میاد ، کرم خاکی ، حلزون ، کفشدوزک ، از زیر خاک بیرون میان چون زیر خاک زندگی می کنن . “پاشا کوچولو هیجان زده شد و گفت ” یعنی  وقتی بارون میاد ، من باید مواظبشون باشم و به خونه شون دست نزنم  ؟! “بابابزرگ لبخندی زد و گفت ” آره عزیزم . به خاطر همین میگم که از خاک سفالگری استفاده کنی . خاک سفالگری بهداشتی و سالمه و هیچ جانوری هم خونه توی خاک سفالگری نداره . “فردای اون روز پاشا کوچولو همراه بابا بزرگ به فروشگاه رفتند و خاک سفالگری خریدند .‌وقتی به خونه برگشتند، پاشا کوچولو، با خاک سفالگری، شغول ساخت مجسمه شد و  اولین مجسمه ای که ساخت ، مجسمه ی بابا بزرگ بود. پاشا کوچولو، مجسمه رو به بابا بزرگ هدیه داد. بابا بزرگ با دیدن مجسمه ی خودش ، هیجان زده شد و از پاشا کوچولو تشکر کرد.‌

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

کتاب جوجه تیغی

گوش کنید :

اسم قصه: کتاب جوجه تیغی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

کتاب جوجه تیغی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

یه روز موش موشک ، کتاب جوجه تیغی رو امانت گرفته بود. کتاب جوجه تیغی پر از قصه های جذاب و هیجان انگیز بود .

اونقدر هیجان انگیز که وقتی موش موشک می خوند ، حسابی غرق قصه ها می شد و اصلا متوجه نمی شد که چه ساعتی هست و اطرافش چی می گذره.

یه روز موش موشک که طبق معمول، کتاب جوجه تیغی رو می خوند، یهو یه اتفاق عجیبی افتاد.

اون روز برف سفیدی از آسمون باریدن گرفته بود و حسابی هوا سرد بود . موش موشک ، روی زمین و کنار شومینه ، نشسته بود و کتاب جوجه تیغی رو با دقت می خوند .  یهو بوی سوختگی به دماغ موش موشک رسید .

موش موشک ، دماغشو بالا کشید و گفت ” چه بویی میاد ! انگار بوی سوختگی میاد ! ” بعد یه دود سیاه رنگی رو دید که از وسط کتاب جوجه تیغی بیرون میاد . موش موشک جیغ زد و کتاب رو روی زمین انداخت .‌ دود سیاه رنگ ،روی زمین ،تبدیل به شعله ی آتیش شد .

موش موشک دوباره جیغ زد و با عجله از لونه اش بیرون اومد و فریاد زد ” آتیش ! آتیش ! کمک ! کمک !”همسایه های موش موشک به کمک موش موشک اومدن و آتیش رو خاموش کردند . موش موشک از همسایه ها تشکر کرد و به لونه اش برگشت. موش موشک به در و دیوار های لونه اش نگاهی انداخت . با غصه به خودش گفت ” وای ! در و دیوار ها چقدر سیاه شدن . باید رنگ بگیرم و رنگ کنم ” بعد به شومینه نزدیک شد و گفت ” وای ! کتاب جوجه تیغی سوخته .وای….حالا چیکار کنم ؟ جوجه تیغی خیلی روی کتابش حساسه و کلی بهم سفارش کرد که مواظب کتابش باشم .‌ همه ی صفحه هاش  سوخته . “موش موشک گریه کرد .‌ بعد انگار فکری به ذهنش رسیده باشه ، گریه شو قطع کرد و گفت ” آهان فهمیدم.  باید همین الان برم کتاب فروشی و مثل همین کتاب رو برای جوجه تیغی بخرم ” موش موشک از لونه اش بیرون رفت و وقتی داخل کتاب فروشی شد ، جوجه تیغی رو دید . موش موشک با تعجب از جوجه تیغی پرسید ” تو اینجا چیکار می کنی ؟ “جوجه تیغی لبخندی زد و گفت ” حدس زدم  با آتیش گرفتن خونه ات ، حتما کتاب منم سوخته باشه . به خاطر همین اومدم کتاب فروشی تا مثل همون کتابی که بهت امانت دادم رو بخرم “موش موشک از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت ” ببخشید . کنار شومینه نشسته بودم و حواسم نبود که کتابت آتیش میگیره . باید از این به بعد حواسم باشه ” جوجه تیغی دوباره لبخندی زد و گفت ” اشکالی نداره دوست عزیزم من کمکت می کنم که لونه اتو مثل روز اول کنی “موش موشک همراه جوجه تیغی به رنگ فروشی رفتن و یه سطل رنگ خریدن و از فردای اون روز رنگ زدن لونه ی موش موشک رو شروع کردند .

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

 

یک جای آرام

گوش کنید :

اسم قصه: یک جای آرام
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
موضوع :درلحظه تصمیم قطعی گرفتن?

متن داستان:

یک جای آرام .یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبودتوی یه جنگل سرسبز و زیبا یه سنجاب کوچولو عصبانی و ناراحت بود . آخه سنجاب کوچولو می خواست بخوابه اما سر وصدا اجازه نمی داد بخوابه “مامان سنجاب پرسید ” سنجاب جونم! چرا نمی خوابی ؟ چرا عصبانی هستی ؟”سنجاب کوچولو با ناراحتی جواب داد” آخه این آدما نمی زارن من بخوابم” مامان سنجاب با مهربونی گفت ” اشکالی نداره.یه ساعت دیگه میرن و دوباره جنگل آروم میشه”سنجاب کوچولو آهی کشید و گفت ” آخه فقط سروصداشون نیست که .اون آتیشه که روشن کردن هم خیلی دود داره” سنجاب کوچولو سرفه ای کرد و ادامه داد ” داره دودش میره توی حلقم.مامان سنجاب رفت جلوی در لونه ایستاد و دید که سنجاب کوچولو راست میگه.چه دود بزرگی در لونه شون رو گرفته” .lامان سنجاب برگشت توی لونه و گفت ” بهتره از اینجا بریم.اینجا باشیم مریض می شیمدر همین موقع بابا سنجاب از راه رسید.سرفه ای کرد و گفت ” وای ! چقدر آدما بی ملاحظه .اصلا فکر نمی کنن ما سنجاب” ها بالای درخت زندگی می کنیم و نیاز به استراحت داریم .باید یه درس خوبی بهشون بدم” ! مامان سنجاب با تعجب نگاهی به بابا سنجاب انداخت و گفت ” چه درسی” بابا سنجاب گفت ” الان هرچی بلوط هست رو از روی درخت برمی دارم و می ریزم روی سرشون تا از اینجا برنمامان سنجاب عصبانی شد و گفت ” نه این کار خوبی نیست .اگه بلوط روی سرشون بخوره ، سرشون می شکنه.بعدشم از”اینجا بریم بهتره .بریم روی درختی که آدما نتونن بیان و آتیش درست کنن بابا سنجاب فکری کرد و گفت: ” آره .راست میگی.چطوره بریم وسط جنگل .آره. درختای وسط جنگل هم بزرگترن هم اینکهآدما هیچ وقت تا وسط جنگل نمی تونن بیان اگه هم بیان اونقدر علف و گیاهان بلند جلوی راهشون هست که اصلا نمی تونن”آتیش درست کنن یا حتی استراحت کنن. مامان سنجاب و بابا سنجاب و سنجاب کوچولو وسایلاشونو زودی جمع کردن و راه افتادن طرف وسط جنگلوقتی رسیدن وسط جنگل یه درخت بزرگ دیدن که یه عالمه سنجاب روش زندگی می کردن. سنجاب ها با دیدن سنجاب کوچولو و مامان سنجاب و بابا سنجاب خوشحال شدن و به آنها خوشامد گفتنیکی از سنجاب ها به بابا سنجاب گفت ” جای خوبی اومدین” . اینجا جای آرومی هست . من و خانواده ام چند وقت پیش از دست سروصدا ی آدما و آتیش بازی شون اومدیم اینجا.. بابا سنجاب و مامان سنجاب و سنجاب کوچولو توی لونه ی جدیدشون رفتن و وسایلشونو چیدن و به خواب آرومی رفتن.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

گربه خاکستری

گوش کنید :

قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی
تنظیم: ندا سلیمی
اسم قصه ؛ گربه خاکستری

متن داستان :

گربه خاکستری

دریکی از روزهای پاییز ی که برگهای زرد  روی زمین ریخته بودند وهمه جا پراز برگ شده بوددر یک باغ زیبا گربه ای خاکستریزندگی می کرد

. وسط  باغ حوض پر آبی بود که در اون ماهی های قرمز وسفیدوسیاه و خال خالی شنا می کردند .

گربه خاکستری همیشه کنار حوض می نشست وبا خودش می گفت: به به!! چه غذاهای خوشمزه ای. باید نقشه ای بکشم ویکی از اونارو به چنگ بیارم و دلی از عزای گشنگی دربیارم. آخ دهنم آب افتاد.همون موقع

گربه خاکستری متوجه  شدماهی قرمز  زیر برگی که روی آب افتاده بود خوابش برده  و از دوستاش دور شده.

گربه گفت:ماهی قشنگ من بخواب. لالا کن. من مواظبتم.

ناگهان ماهی سیاه فریاد زد: دوستان حواستون جمع باشه گربه اومده لبه حوض و نقشه ای تو سرش داره! همه ماهیهابه این طرف حوض شنا کردن واز گربه دور شدند. فقط ماهی قرمز کوچولو که خواب بود وصدای ماهی سیاه رو نشنیده بود.

ماهی خال خالی گفت:باید به ماهی قرمز کمک کنیم. پس همه باهم، دم وبلله هاشون رو تکون دادند وفریاد زدند:قرمزی! قرمزی بیدارشو، خطر! خطر!

ماهی سفید به آب دهنک زدو گفت:بیدار شو!! گربه بالا سرته بیدار شو!!!

با حرکت آب برگ از روی ماهی کنار رفت، گربه خاکستری گفت:حالا وقتشه به به!!! آخ جون چه ناهاری بخورم من!!!! وسریع پرید  توی حوض، تا ماهی خواب‌آلورو بگیره ولی ماهی قرمز بیدارشدو رفت زیر آب.

ماهیا شروع به خندیدن کردند. ماهی سیاه گفت :   ای گربه ی بدجنس  این سزای کسیه که  بر ای دیگران نقشه‌ میکشه.

ماهی راه راه گفت:مادرم  همیشه میگه چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی.

گربه خاکستری که  خیس شده بود و می لرزید آروم آروم از آب بیرون  اومدو خودش رو تکون داد وبا لرز گفت : سردمه ولی دوباره میام منتظرم باشین ماهیای بدجنس

ماهیا هم دمشون رو  تکون دادند و گفتند: تا تو باشی دیگه هوس خوردن ماهی  به سرت نزنه.

ماهی قرمز از دوستاش تشکر کرد و گفت: قول میدم دیگه از کنارتون دور نشم. حالا فهمیدم اگه همه باهم باشیم دشمن نمیتونه به ما آسیبی برسونه.

جای پای گربه ی خیس روی زمین مونده بود

ماهیا باهم شادو خندان  شروع به شنا و بازی کردند

 

چاره ی جادویی

گوش کنید :

قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی
تنظیم: ندا سلیمی
اسم قصه ؛ چاره جادویی

متن داستان:

چاره ی جادویی

– قارقار ، قار قار .  اهالی جنگل به دادم برسید .

موش موشی با شنیدن صدای کلاغ سرش را از زیربرگ های پای درخت بیرون آورد وپرسید :  چه خبر شده آقای کلاغ؟

دم سیاه گفت : می  خواستی چی بشه ؟ قار قار ، قار قار

موش موشی گفت : جنگل پایینی آتش گرفته یا باز غذای ننه گلی سوخته؟

دم سیاه گفت :خیلی بدتر از این چیزا  قاررر

موش موشی دمش را دور تکه چوب خشکی پیچید و گفت : وای چوپان خوابش برده و گرگ همه گله را خورده؟

دم سیاه یکی از پرهای دمش را کند و روی زمین انداخت و گفت :مشکل از این چیزا خیلی جدی تره . فاجعه شده ،فاجعه!

دهان موش موشی مثل یه غار بزرگ باز شد و چشمان کوچک سیاهش  از تعجب زیر ابروهایش قایم شد .

دم سیاه  یک شاخه پایین تر آمد و گفت:اختراع شده . قاااار . اختراع

موش موشی که منتظر یک حادثه وحشتناک بود خندید و گفت: اختراع!.

ای بابا از کی تا حالا اختراع بد شده ؟الان که با پیشرفت علم هر دقیقه یه چیز جدید اختراع می شود، از سفینه ی فضایی گرفته تا لیف برقی.

دم سیاه شاخه ی نازک بلوط را تکان داد و چند برگ زرد روی سر موش موشی ریخت و گفت :اختراع شده . آن هم  تلفن همراه.  من  دیگر بیکار شدم.

موش موشی گفت : اختراع تلفن همراه چه ربطی به بیکار شدن دارد؟ مثلا از وقتی ساعت زنگ دار اختراع شده ، خروس با خیال راحت  ساعت را برای قبل از اذان کوک می کند و می خوابد . تازه تلفن همراه که خیلی وقت است اختراع شده اما حیوان های جنگل تمایلی به استفاده از آن نداشتند .

دم سیاه باز هم چند تا از پرهای دمش را کند و روی زمین انداخت و گفت : با آمدن تلفن همراه  من   اولین نفری نیستم که خبرهای مهم را توی جنگل پخش می کند و دیگرهیچ کس برای شنیدن خبرهای تازه  منتظر من نخواهد ماند.

موش موشی که چاره ای برای دم سیاه به ذهنش نمی رسید، تصمیم گرفت با هم به خانه جغد دانا بروند و مشکل را با او مطرح کنند. یه یاد آورد چند وقت پیش با اختراع شدن  قطار ، آدم ها نصف بیشتر درخت های جنگل را از بین بردند و بسیاری از حیوان ها و پرنده ها بدون خانه و غذا آواره شدند. ولی  با همفکری آقای جغد و سنجاب ها دانه های جدید در زمین کاشته شد و کم کم نهال های کوچک تبدیل به جنگل بزرگ پایینی شدند.

موش موشی و دم سیاه به خانه جغد که رسیدند  در قفل بود وپیغامی روی درخت چنار گذاشته شده بود:

” با سلام خدمت اهالی جنگل بالایی

متاسفانه مشکل بزرگی در جنگل پایینی به وجود آمده و من چند روزی به آن جا سفر می کنم . البته می دانم در نبود من ممکن است مشکلی پیش بیاید بنابراین عینک دانایی ام را برای کمک به شما زیر جاکفشی دم در خانه می گذارم . لطفا بخوبی از آن استفاده کنید.

با تشکر جغد دانا ”

دم سیاه با عجله سراغ جاکفشی رفت. عینک دانایی را برداشت  و به آن نگاه کرد. دو شیشه ی چوبی  که با دسته های شیشه ای به هم وصل شده بودند . یکی از شیشه ها  دایره ای و دیگری مربعی شکل بود. روی شیشه ی دایره ای نوشته شده بود دورتر از دور و روی شیشه ی مربعی نوشته شده بود نزدیک تر از نزدیک . دم سیاه دسته های عینک را باز کرد تا آن را به چشمش بزند که صدایی نازک گفت : بگو دور یا نزدیک . دم سیاه گفت : عینک دانایی جان کمک کن تا مشکل تلفن همراه حل شود وگرنه نسل کلاغ ها هم مثل دایناسور ها منقرض خواهد شد .

عینک دانایی گفت: درجه ی دوربینی ام را برای پنج سال بعد تنظیم می کنم تا ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد .

دم سیاه و عینک دانایی به پنج سال بعد سفر کردند . دم سیاه خودش را دید که که روی شاخه ی درخت چنار نشسته و درباره ی ضرر های استفاده ی زیاد از تلفن همراه وامواج خطرناکش سخنرانی می کند  و همه ی حیوان های جنگل با دقت به حرف هایش گوش می دهند. دم سیاه از خوشحالی قار قار بلندی کرد و قاه قاه خندید . عینک دانایی کمی جلوتر رفت . اطراف جنگل آدم هایی را دید که مشغول نصب تابلویی بودند که روی آن ها  نوشته شده بود منطقه ی حفاظت شده ، به حیوان ها و جنگل آسیب نزنید .

بعد از تمام شدن سفر دم سیاه تمام ماجرا را برای  موش موشی تعریف کرد و تصمیم گرفت خیلی زود تحقیقاتش را درباره تلفن همراه آغاز کند. موش موشی هم سراغ بقیه ی حیوان های جنگل رفت تا خبر خوش  تابلوی جدید را به آن ها بدهد .

 

 

کادوی روز مادر

 

گوش کنید :

قصه صوتی کودکانه: کادوی روز مادر – قصه صوتی کادوی روز مادر
قصه گو: سمینا
موضوع: کادوی روز مادر

متن داستان :

کادوی روز مادر

. امروز روز مادره . عرشیا کوچولو دلش می خواد برای روز مادر یک کادو بخره اما نمی دونه چی بخره .

از صبح تا ظهر توی اتاقش راه می رفت و فکر می کرد که چه کادویی بخره تا مامان خوشش بیاد” عرشیا کوچولو با خودش می گه ” حالا چیکار کنم؟

لیندا کادوشو خریده ولی من هنوز نخریدم چندروز پیش همراه با لیندا ،خواهر بزرگترش ، بازار رفت و لیندا برای مامان یه دستبند نقره ای خرید و به عرشیا کوچولو” گفت ” عرشیا ! به مامان نگی من کادو خریدم .

میخوام مامان رو روز مادر سورپرایز کنم .

عرشیا کوچولو قول داد حرفی به مامان نزنه ” عرشیا کوچولو آهی می کشه و میگه ” هیچی به ذهنم نمی رسه .

بهتره برم پیش لیندا و ازش کمک بخوام .

در اتاق لیندا رو می زنه و با بله گفتن لیندا ، دستگیره ی در رو فشار می ده و در رو باز می کنه و داخل اتاق لیندا میشه لیندا که مشغول مطالعه ی کتاب داستان هست ، با دیدن عرشیا کوچولو سرشو از روی کتاب بلند می کنه و می پرسه ” چیکار “داری عرشیا ؟

“عرشیا کوچولو کنار میز تحریر لیندا میره و میگه ” امروز روز مادره ولی من هنوز کادو نخریدم .

به نظرت چیکار کنم ؟

لیندا خنده ای می کنه و می گه ” اووووه…گفتم چی شده اینقدر ناراحتی ؟

مامان از تو که توقعی نداره .تو فقط پنج سالته. ”

“عرشیا کوچولو اخم می کنه و می گه ” من میخوام با پول تو جیبی هام برای مامان کادو بخرم ” .

لیندا میگه ” من که کادومو خریدم و هیچی به ذهنم نمی رسه که تو چی بخری عرشیا کوچولو با ناراحتی از اتاق لیندا بیرون میاد و به اتاق خودش میره اما انگار که چیزی به یاد آورده باشه ، یهویی با ” خودش میگه ” آهان فهمیدم .

مامان همیشه بسته ی اینترنتش تموم میشه .

بسته ی اینترنت برای مامان بخرم عرشیا کوچولو پول توجیبی هاشو از توی کیف پولش بیرون میاره ومی شماره .

مقداری از پول ها رو کنار می گذاره و زمانی .

که بابا به خونه برمی گرده ، با اشاره از بابا می خواد که به اتاقش بره عرشیا کوچولو از بابا می خواد که در اتاق رو ببنده و باهم صحبت کنند.

بابا به حرف عرشیا کوچولو گوش میده و در اتاق رو “!می بنده و می پرسه ” چی شده عرشیا جان عرشیا کوچولو فکر خرید بسته ی اینترنت برای هدیه ی روز مادر رو برای بابا توضیح میده .

بابا لبخندی می زنه و میگه “چه فکر خوبی !

منم باهات موافقم !

مامان به خاطر کلاس های آنلاین آشپزی که داره تند تند بسته ی اینترنتش تموم میشه.

حالا “به نظرم ازاین شارژ های کاغذی برای مامان بخر و بعد کادوش کن.

مامان وقتی شارژ رو ببینه حتما خوشحال میشه .

عرشیا کوچولو با خوشحالی ، مقدار پولی که برای کادو کنار گذاشته بود رو به بابا داد تا شارژ کاغذی بخره بعداز ظهر که میشه لیندا و عرشیا کوچولو کادوهاشونو رو توی دستای مامان می گذارن .

مامان با خوشحالی لیندا و عرشیا . کوچولو رو می بوسه و کادوهاشونو باز می کنه مامان با دیدن دستنبد نقره ای و شارژ کاغذی خوشحال میشه و می گه ” وااای .. مرسی بچه ها..امسال بهترین کادوی روز مادر “. رو از شما بچه ها ی گلم گرفتم ”

بابا دسته گلی که خریده بود رو به سمت مامان می گیره و می گه ” روزت مبارک .

مامان تشکر میکنه و همگی در کنار هم یه عصرونه ی خوشمزه می خورن .

آدرس تلگرامی ما:

@childrenradio

 

از درخت فلسفه برای کودکان با هم بالا برویم؛ فلسفه برای کودکان چیست؟

فلسفه برای کودکان (P4C) چیست؟

ما در یک فعالیت گروهی و جمعی در دوره‌های منظم به کمک:

  • داستان یا بازی
  • گفتگو و پرسش و پاسخ گروهی
  • تمرین نوشتن و ترسیم و نقاشی
  • سکوت برای فکر کردن به موضوعات
  • ارزیابی دیدگاه‌های بچه‌ها توسط خودشان
  • و… 

تلاش می‌کنیم کودکان:

  • فکر کنند و استدلال آوردن را تمرین کنند
  • با تمرین ارزیابی منطقی را بیاموزند (چه در ارزیابی جمعی چه در خود تصحیحی)
  • به ایده های جدید راجع به موضوعات مختلف فکر کنند
  • تحمل و مهارت شنیدن، دقت و تمرکز آنها افزایش پیدا کند
  •  از طریق گفتگوهای عقلانی، ارتباطات اجتماعی سالم در حل مسائل را تجربه کنند
  • قدرت تولید انتزاعیات یا امور فکری و عقلایی در آن‌ها پرورش یابد؛ ما در واقع بچه‌ها را در فعالیت خردمندانه یا فلسفی شرکت داده‌ایم.

توضیح دوره آموزشی و ثبت‌نام

لینک مستقیم ثبت‌نام

اما فلسفه برای کودکان چه چیزهایی نیست؟

مواردی که در ادامه به ان اشاره می‌کنیم، آن چیزهایی است که در فلسفه برای کودک به آن پرداخته نمی‌شود.

آموزش متون فلسفی:

در فلسفه برای کودکان به هیچ وجه قرار نیست ایده‌های فیلسوفان به بچه‌ها آموزش داده شود. بلکه ایده‌ها قرار است در ذهن کودکانه آن‌ها متولد شود.

– فعالیت سخت فکری:

از آنجایی که فعالیت فکری به صورت گفتگو محور پیش می‌رود و مبنای کمیت و کیفیت گفتگوها علاقه‌ی بچه‌ها است، فعالیت فکری تحمیلی، غیرمرتبط و ناهمسان با دغدغه‌های کودکانه نیست. البته نقش تسهیلگر به عنوان راهنمایی که کودکان و نوجوانان را متوجه چالش‌ها، پرسش‌ها، سطح و عمق استدلال‌ها می کند بسیار حساس است.

آشنایی و یاد گرفتن کلمات قلنبه سلمبه:

هر چند بعضی از ساختارها گفتگو (مثل استدلال یا دلیل آوری، ابراز موافقت یا عدم موافقت) به مرور و در جریان تمرین مهارت‌های گفتگوی موثر فراگرفته می‌شود، اما قرار نیست وقتی فلسفه برای کودکان کار می‌شود دایره لغات عجیب و غریب او افزایش یابد. ما در واقع برعکس این مسیر را طی خواهیم کرد. شاید کودکان مفاهیمی کشف کنند و کلماتی را برای آن مفاهیم وضع کنند که اولین بار است که شنیده می‌شود.

یادگیری روش های مغلطه کردن:

متاسفانه در عموم آنچه از فلسفه شناخته می‌شود نوعی سفسطه و به غلط انداختن است. چیزی که درست نقطه مقابل فلسفه است. به خصوص در مشی سقراط که با سفسطه‌ها مقابله می‌کرد. ممکن است در ابتدا کودکان با رشد پیدا کردن ابراز ایده و اعتماد به نفس ناشی از آن، در مسیر استدلال کردن دچار اعوجاجاتی شوند که تنها تفاوت آن‌ها با کودکان عادی این است که اینجا آن کژی‌ها آشکار شده است؛ اما در ادامه‌ی یادگیری الگوهای فکر کردن آن‌ها به مرور زمان در حد دانش سنی خود از سفسطه‌ها دورتر خواهند شد.

سوفیا بیغم

پژوهشگر فلسفه/مدرس و تسهیلگر فلسفه برای کودکان

مرغکی که دلش میخواست دریا رو ببینه (قسمت دوم)+ قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: مرغکی که دلش می خواست دریا رو ببینه

نویسنده: کریستیان زولی بوآ?
قصه گو: سمینا ❤️

گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

سفید پر چند هفته ی دیگه رو کشتی انتظار کشید تا بالاخره بعد از گذاشتن سی و یکمین تخم، سفید پر ساحل رو دید جنگل با شکوهی از دور دیده می شد، سفید پر آمریکا رو کشف کرده بود. فرمانده گفت: بجنبید، بجنبید ی جای خوب برای لنگر انداختن پیدا کنید بعد از هفته ها به یک خشکی رسیدیم. سفید پر سریع از کشتی بیرون اومد و خودش رو به خشکی رسوند. پشت یکی از درخت ها خروس…

مرغکی که دلش میخواست دریا رو ببینه (قسمت اول) + قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: مرغکی که دلش می خواست دریا رو ببینه

نویسنده: کریستیان زولی بوآ?
قصه گو: سمینا ❤️

گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

توی مرغدونی وقت تخم گذاشتن بود، مرغای کوچیک زیر نگاه ریزبین مامانشون تمرین تخم گذاشتن می کردن اما سفید پر، دوست نداشت این کارو انجام بده اون می گفت: قد قد قد تخم بزاریم، همیشه تخم بزاریم، قد قد قد اما ما می تونیم کارای بهتری انجام بدیم قد قد قد. سفید پر بیشتر دوست داشت به حرفای پر آبی گوش بده، پر آبی یک مرغ دریایی بود که خیلی سفر می کرد اون برای سفید پر از…