درخت پسته و بادمهربان

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی درخت پسته و بادمهربان???
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

درخت پسته و باد مهربان. توی یه باغ سرسبز و زیبا یه درخت پسته کناردرختهای میوه دیگه زندگی می کرد. تابستون هر سال درخت پسته یه عالمه پسته داشت پسته های درخت پسته، بزرگ و خوشمزه بودند و باغدار هم راضی بود و همراه خانواده اش می اومد و بالای درخت پسته.می رفت و پسته ها رو می چید. یه سال تابستون درخت پسته وقتی پسته هاش آماده چیدن شدند با باد قهر کرد》درخت های میوه پرسیدند 》 چی شده درخت پسته جون ؟ چرا وقتی باد می وزه ، اخم میکنی؟ با باد قهر کردی؟》 درخت پسته جواب داد 》 آره. با باد قهرم》درخت های میوه پرسیدند 》 آخه چرا؟
درخت پسته با ناراحتی جواب داد 》 آخه هر وقت باد به سمتم می وزه ، شاخه هام درد می گیرند و پسته هام می ریزن روی زمین . دوست ندارم پسته هام از بالا پرت بشن روی زمین . دوست دارم مثل همیشه باغدار بیاد و پسته هامو 》 بچینه.روزها گذشت و قهر درخت پسته با باد ادامه داشت تا اینکه یه روز باغدار همراه خانواده برای پسته چینی اومد.درخت پسته، شاخه و برگهاشو با خوشحالی بالا آورد تا باغدار بیاد و پسته هاشو بچینه اما با دیدن پای باغدار ناراحت شدباغدار به درخت پسته گفت 》 می بینی که نمیتونم از درخت بالا برم و پسته بچینم . چند روز پیش از پله ها افتادم و پام》. شکست و توی گچ رفت . دوست داشتم خودم پسته هاتو بچینم. به خونواده ام گفتم که بیان پسته هاتو بچینن در همین موقع دختر باغدار از درخت پسته بالا رفت .ناگهان پاش پیچ خورد و دیگه نتونست خودشو به بالاترین شاخه. برسونه .دختر باغدار به سختی از درخت پایین اومد》 .پسر کوچولوی باغدار هیجان زده گفت 》 من میرم بالای درخت و پسته می چینم》 اما باغدار گفت 》 نه .تو هنوز خیلی کوچیکی همسر باغدار گفت 》 ای کاش زودتر چند تا کارگر》می آوردیم تا پسته چینی کنند . نگهبان باغ هم پیره و نمیتونه بالای درخت بره .حالا چیکار کنیم ؟》پسر کوچولوی باغدار پرسید 》 اگه پسته ها رو نچینیم چی میشه ؟》 همسر باغدار جواب داد 》 اونوقت همه پسته ها خراب میشن درخت پسته با شنیدن حرف های باغدار و خونواده اش به فکر فرورفت . پیش خودش گفت 》 ای کاش با باد قهر نبودم . اگه》 با باد آشتی بودم الان همه پسته هام روی زمین بودن و اونوقت باغدار و خونواده اش می تونستند پسته ها مو ببرند》 . درخت پسته توی همین فکرها بود ناگهان باد به سمت درخت پسته اومد و با مهربونی گفت 》 من کمکت میکنم》. درخت پسته با خوشحالی گفت 》 ممنون باد مهربون ! ببخشید باهات قهر بودم. قول میدم دیگه باهات قهر نکنم باد مهربون ، یه فوت کرد و همه پسته های درخت پسته روی زمین افتادند و باغدار و خونواده اش با خوشحالی پسته ها رو.برداشتند و رفتند. از اون روز به بعد درخت پسته و باد مهربان دوستهای خیلی خوبی برای همدیگه شدند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

هزارپا کوچولوی سفالگر

گوش کنید :

اسم قصه: هزارپا کوچولوی سفالگر?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا

باربد و بنیتا کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: باربد و بنیتا❤️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

باربد و بنیتا کوچولو
.توی یه شهر قشنگ یه دختر و پسر کوچولویی به اسم های باربد و بنیتا به همراه مامان و بابازندگی می کردند باربد و بنیتا شش ساله و دوقلو بودند و وقتی تعطیلات تابستون از راه می رسید ، خیلی خوشحال بودند چون همراه مامان. و بابا به روستا سفر می کردند . روستا یه رودخونه داشت و پر از درختهای سر سبز و میوه دار بود
توی روستا بابا بزرگ باربد و بنیتا تنها زندگی می کرد. بابا بزرگ، باربد و بنیتا رو خیلی دوست داشت و هر وقت به روستا می اومدند کلی باهاشون بازی می کرد و از میوه های تازه درختان می چید و دست باربد و بنیتا می دادیک روز از روزهای تابستان باربد و بنیتا توی روستا مشغول قایم باشک بازی با بچه های روستا بودند که یهو صدای عجیبی شنیدندچه صدای عجیبی ! این صدای چیه ؟ 》 بنیتا گفت 》نمی دونم 》 باربد جواب داد . 》من می دونم .صدای گاو مش حسنه . امروز قراره گوساله شو دنیا بیاره 》 علی یکی از بچه های روستا گفت 》راست میگی! میشه من و باربد هم ببینیم چطوری گوساله دنیا میاد ؟ 》 بنیتا با هیجان گفت 》نمی دون م. فکر نکنم مش حسن اجازه بده 》 علی شانه ای بالا انداخت و گفت 》اشکالی نداره. بنیتا ! بیا بریم دم خونه مش حسن 》 باربد گفت !》. باربد و بنیتا دوان دوان به سمت خونه مش حسن رفتند وقتی به دم در خونه مش حسن رسیدند ، هنوز گوساله به دنیا نیومده بود. خاتون، زن مش حسن، با دیدن باربد و بنیتا شما دو تا اینجا چیکار میکنید ؟ 》 پرسید 》اومدیم به دنیا اومدن گوساله رو تماشا کنیم 》 باربد جواب داد . 》باشه .با من بیاید توی طویله 》 خاتون لبخندی زد و گفت 》باربد و بنیتا خوشحال و خندان همراه خاتون وارد طویله شدند و به مش حسن سلام کردند .مش حسن جواب سلام شونو با مهربونی داد آخ جون !!! باربد ببین گوساله کوچولو به دنیا اومد . خاتون جون ! اجازه 》 در همین موقع بنیتا جیغ کوتاهی کشید و گفت دمیدی به گوساله کوچولو دست بزنم ؟ 》الان نه . اجازه بده من و مش حسن تمیزش کنیم ،بعد اجازه میدم نزدیکش بشید 》 خاتون گفت 》 باربد و بنیتا بعد از تمیز شدن گوساله ، نزدیک شدند و گوساله را نوازش کردند
پایان

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

میمون کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: میمون کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

یک سبد آلبالو
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونا شاد و خوشحال زندگی می کردند. تا اینکه یه روز یه اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد میمون کوچولو از بالای درخت یه سبد دید .سریع از بالای درخت پایین اومد و خودشو به سبد رسوند . داخل سبد رو نگاه . کرد و یه عالمه آلبالو دید . بعد سرشو بالا آورد و این طرف رو نگاه کرد بعد اون طرف رو نگاه کرد اما هیچ کسی رو ندید اومممممم….چه شیرینه …یکی دیگه 》 میمون کوچولو دستشو برد توی سبد و یه آلبالو برداشت و با ملچ ملوچ خورد و گفت برمی دارم و می خورم 》. میمون کوچولو که از طعم شیرین آلبالو خوشش اومده بود ، یکی یکی از توی سبد برمی داشت و می خورد اون چیه میمون کوچولو کنارش نشسته ؟ 》 در همین موقع خرگوشی از دور میمون کوچولو رو دید و پیش خودش گفت 》چی داری از توی سبد می خوری ؟ 》 خرگوشی نزدیک میمون کوچولو شد و پرسید 》مال خودمه ..خودم پیداش کردم 》 میمون کوچولو اخم کرد و سبد رو توی بغلش گرفت و گفت 》من فقط می خوام بدونم چی داری از توی سبد برمی داری و می خوری .. همین 》 خرگوشی با ناراحتی گفت 》خب آلبالو می خورم . خیلی 》 میمون کوچولو که خیالش راحت شده بود که خرگوشی آلبالوها رو ازش نمی گیره، گفت شیرینه 》یعنی این همه آلبالو رو کی توی این سبد گذاشته و رفته ؟ آهان!! نکنه برای خانم زرافه باشه !!امروز دیدم 》 خرگوشی پرسیدداشت آلبالو می چید .حتما یادش رفته سبد رو با خودش ببره .》نخیرم .وقتی من پیداش کردم هیچکی اینجا نبود. حتما خانم زرافه برای من این 》 میمون کوچولو دوباره اخم کرد و گفت آلبالوها رو چیده و گذاشته اینجا تا من بیام بخورم 》ولی باید این سبد رو به دست خانم زرافه برسونیم .آخه امشب تولد زرافه 》 خرگوشی یه نفس عمیقی کشید و گفت کوچولوه و حتما خانم زرافه میخواد کیک آلبالو درست کنه 》. میمون کوچولو از آلبالو خوردن دست کشید و سبد رو به خرگوشی داد و دوتایی رفتن خونه خانم زرافه مرسی خرگوشی جون ! ببخشید من یادم رفت سبد آلبالو مو از توی 》 خانم زرافه با دیدن سبد آلبالو خوشحال شد و گفت جنگل بیارم . کجا پیداش کردی ؟ 》ببخشید من چند تا از آلبالو ها رو 》 میمون کوچولو همه ماجرای پیدا شدن سبد آلبالو رو برای خانم زرافه تعریف کرد و گفت خوردم 》نوش جان 》 خانم زرافه لبخندی زد و گفت 》جشن تولد زرافه کوچولو که شروع شد ، خانم زرافه دو تیکه از کیک آلبالو و به همراه چند تا آلبالوی درشت و شیرین برای میمون کوچولو و خرگوشی فرستاد.میمون کوچولو خرگوشی با دیدن کیک و آلبالوها خیلی خوشحال شدند و از خانم زرافه تشکر کردند.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

گرمکن لاکی کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: گرمکن لاکی کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

گرمکن لاکی کوچولو
. توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه لاک پشت کوچولو کنار برکه زندگی می کرد لاک پشت کوچولو خیلی تمیز و ورزشکار بود . هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و دست و صورتشو با آب برکه می .شست و گرمکن تمیزشو می پوشید و ورزش میکرد .بعد سر میز صبحونه می رفت و صبحونه میخورد یه روز لاک پشت کوچولو ، سر ظهر که  شد ، تشت لباس ها رو کنار برکه گذاشت و لباس هاشو از داخل تشت بیرون آورد تا اونا .رو با آب برکه بشوره. وقتی گرمکن رو از توی تشت بیرون آورد ناگهان دید گرمکنش پاره شده چرا پاره شده ؟ امروز صبح که پاره نبود . پس چطوری پاره شده ؟ 》 با ناراحتی پیش خودش گفت 》چی شده لاکی کوچولو؟ چرا ناراحتی؟ 》 توی همین فکرها بود که ماهی کوچولو سرشو از آب بیرون آورد و پرسید 》گرمکنم پاره شده. حالا چیکار کنم؟ بدون گرمکنم نمی تونم ورزش کنم 》 لاک پشت کوچولو جواب داد 》اشکالی نداره. گرمکنتو ببر پیش بز زنگوله پا ! اون بلده چطوری لباس های پاره رو بدوزه 》 ماهی کوچولو با مهربونی گفت》.لاک پشت کوچولو با خوشحالی از ماهی کوچولو تشکر کرد و گرمکنشو برداشت و به سمت خونه ی بز زنگوله پا به راه افتاد. در بین راه صدای خنده شنید . به سمت صدای خنده رفت و با تعجب دید موشی جلوی یه پارچه ی کوچیک می خنده اِ…این پارچه ی کوچیک ،مال گرمکن منه 》 نزدیک شد و با صدای بلند گفت !》ببخشید لاکی کوچولو! مامانم حالش خوب نبود و سردش بود. برای همین صبح دنبال یه 》 خنده موشی قطع شد .بعد گفت چیزی می گشتم که مامانم گرمش بشه و حالش خوب بشه . یهو یاد گرمکن تو افتادم و اومدم ازت اجازه بگیرم ولی تو بعد از اینکه ورزش کردی ، رفتی خرید . اونوقت منم چشمم خورد به گرمکنت که کنار برکه گذاشته بودی تا وقتی برگشتی بشوری .ببخشید بی اجازه گرمکنتو پاره کردم ولی پیش خودم گفتم هر وقت برگشتی و حال مامانم خوب شد بیام ازت عذرخواهی کنم 》 پس مامانت کو ؟ 》 لاک پشت کوچولو پرسید 》مامانم اینجاست .حالش خوب شده و الان خوابه 》 موشی پارچه رو کنار زد و گفت 》اشکالی نداره. بزار بخوابه . منم میرم گرمکنمو به بز زنگوله پا بدم تا برام درستش 》 لاک پشت کوچولو با صدای آروم گفت کنه 》. موشی با خوشحالی از لاک پشت کوچولو تشکر کرد.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

جشن تولد ماهی

 

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی جشن تولدماهی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

جشن تولد ماهی کوچولو
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جشن تولد بود . همه ی حیوونای جنگل، خوشحال و خندان ،در حال آماده کردن جشن تولدبودجشن تولد ماهی کوچولو.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جشن تولد بود . همه ی حیوونای جنگل، خوشحال و خندان ،در حال آماده کردن جشن تولد.بودند ماهی کوچولو هم خوشحال بود . آخه جشن تولد ماهی کوچولو بود . ماهی کوچولو از صبح زود از خواب بیدار شده بود و
.کنار برکه ی جنگل ، حیوونا رو تماشا می کرد خانم خرسه ، مشغول پخت کیک تولد بود،خرگوشی ، میوه ها رو می چید و گوزن قهوه ای و آهو کوچولو هم میز و صندلی های جشن تولد رو کنار برکه می چیدند شیر ، سلطان جنگل، کنار برکه نشسته بود و به آسمون نگاه کرد و یهو با اخم گفت ” به آسمون نگاه کنید . ابرهای سیاه دارن”میان سمت جنگل . مطمئنم امروز بارون میاد و جشن تولد رو خراب میکنه خانم خرسه با ناراحتی گفت ” آقا شیره ! این حرفو نزن. من مطمئنم جشن تولد ماهی کوچولو به خوبی و خوشی برگزار” . میشه وقتی کیک تولد حاضر شد و میوه ها و میز و صندلی هاچیده شدند ، خانم خرسه با صدای بلند گفت ” کیک حاضره. بفرمائید” جشن تولد ماهی کوچولو… همه ی حیوونا با خوشحالی روی صندلی ها نشستند که یهو بارون گرفت . یه بارون شدید همه ی حیوونا با ترس و وحشت از روی صندلی ها بلند شدند و فرار کردند. خانم خرسه ، کیک تولد رو برداشت و به سمت لونه اش رفت . ماهی کوچولو با دیدن بارون ، سریع ، توی آب برکه رفتوقتی خانم خرسه با کیک به لونه اش رسید ، یهو با خودش گفت ” ای وای ! تولد ماهی کوچولوه . چرا کیکو توی لونه ام آوردم. ” بعد از پنجره ی لونه به بیرون نگاه کرد. بارون هنوز می بارید . خانم خرسه آهی کشید و گفت ” فایده ای نداره . اگه الان” . کیکو به برکه ببرم، خراب میشه . باید صبر کنم تا بارون قطع بشه خانم خرسه یک ساعت صبر کرد . دو ساعت صبر کرد اما بارون قطع نشد . یهو یه فکری به ذهنش رسید آره خودشه . الان میرم به همه میگم که بیان توی لونه ام و جشن بگیریم . اونوقت ماهی کوچولو رو چیکار کنم ؟ ماهی “” . کوچولو که نمیتونه از آب برکه بیرون بیاد . آهان فهمیدمند ماهی کوچولو هم خوشحال بود . آخه جشن تولد ماهی کوچولو بود . ماهی کوچولو از صبح زود از خواب بیدار شده بود و.کنار برکه ی جنگل ، حیوونا رو تماشا می کردخانم خرسه ، مشغول پخت کیک تولد بود،خرگوشی ، میوه ها رو می چید و گوزن قهوه ای و آهو کوچولو هم میز و صندلی. های جشن تولد رو کنار برکه می چیدند شیر ، سلطان جنگل، کنار برکه نشسته بود و به آسمون نگاه کرد و یهو بااخم گفت ” به آسمون نگاه کنید . ابرهای سیاه دارن”میان سمت جنگل . مطمئنم امروز بارون میاد و جشن تولد رو خراب میکنه خانم خرسه با ناراحتی گفت ” آقا شیره ! این حرفو نزن. من مطمئنم جشن تولد ماهی کوچولو به خوبی و خوشی برگزار” . میشه وقتی کیک تولد حاضر شد و میوه ها و میز و صندلی هاچیده شدند ، خانم خرسه با صدای بلند گفت ” کیک حاضره. بفرمائید” جشن تولد ماهی کوچولو… همه ی حیوونا با خوشحالی روی صندلی ها نشستند که یهو بارون گرفت . یه بارون شدید همه ی حیوونا با ترس و وحشت از روی صندلی ها بلند شدند و فرار کردند. خانم خرسه ، کیک تولد رو برداشت و به سمت لونه اش رفت . ماهی کوچولو با دیدن بارون ، سریع ، توی آب برکه رفت وقتی خانم خرسه با کیک به لونه اش رسید ، یهو با خودش گفت ” ای وای ! تولد ماهی کوچولوه . چرا کیکو توی لونه ام آوردم. ” بعد از پنجره ی لونه به بیرون نگاه کرد. بارون هنوز می بارید . خانم خرسه آهی کشید و گفت ” فایده ای نداره . اگه الان” . کیکو به برکه ببرم ، خراب میشه . باید صبر کنم تا بارون قطع بشه خانم خرسه یک ساعت صبر کرد . دو ساعت صبر کرد اما بارون قطع نشد . یهو یه فکری به ذهنش رسید آره خودشه . الان میرم به همه میگم که بیان توی لونه ام و جشن بگیریم . اونوقت ماهی کوچولو رو چیکار کنم ؟ ماهی “” . کوچولو که نمیتونه از آب برکه بیرون بیاد . آهان فهمیدم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

بادبادک قرمز

گوش کنید :

اسم قصه: بادبادک قرمز⛱?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بادبادک قرمز
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.توی یه شهر قشنگ یه مسابقه ی بادبادک توی پارک قرار بود برگزار بشه . همه ی بچه های شهر خیلی خوشحال بودند چون می تونستند با بابادکهاشون توی مسابقه شرکت کنند و جایزه ببرند ملیکا کوچولو هم دلش می خواست توی مسابقه ی بادبادک شرکت کنه . به خاطر همین یه روز به مامان گفت ” مامان ! میشه “برام بادبادک بخری تا توی مسابقه شرکت کنم؟ مامان با مهربونی جواب داد ” چرا که نه عزیزم . ولی من یه فکری دارم. به جای اینکه بادبادک آماده بخریم ، خودمون بادبادک ” درست کنیم و توی مسابقه شرکت کنیم ” ملیکا کوچولو با هیجان گفت ” آخ جون مامان و ملیکا کوچولو ، بعدازظهر همان روز به بازار رفتند و مقوا و چسب و چوب خریدند و به خونه برگشتند و بادبادک درست کردند. روز مسابقه ، بچه های زیادی همراه مامان و بابا هاشون و بادبادکهاشون اومده بودند .ملیکا کوچولو هم همراه مامان و بابا اومده بود و کلی ذوق و شوق داشت بادبادک ملیکا با شروع مسابقه ، بالا رفت . ملیکا کوچولو و مامان و بابا خیلی خوشحال بودند .ناگهان نخ بادبادک، پاره شد و بادبادک به سمت ابرها رفت ملیکا کوچولو با صدای بلند گفت ” بادبادک قشنگم ! کجا میری ؟” بعد گریه کرد” . بابا دنبال بادبادک رفت اما بعد از چند دقیقه برگشت و گفت ” نتونستم پیداش کنم” ملیکا کوچولو گریه کنان گفت ” الان مسابقه تموم میشه ولی بادکنکم پیدا نشده” . بابا با مهربونی گفت ” اشکالی نداره دخترم. در همین موقع پایان مسابقه اعلام شد و بچه ها با ذوق و شوق به سمت محل جایزه رفتند”. مجری گفت ” می خواییم به بادبادکهایی که از بقیه ی بادبادکها ، بالاتر بود ، جایزه بدیم” بعد یه بادبادک قرمز رو نشون داد و گفت ” این بادبادک قرمز برای کدوم یکی از بچه هاست؟” ملیکا کوچولو با تعجب گفت ” بابا ! اون بادبادک منه” بابا دستشو بلند کرد و با صدای بلند گفت ” بادبادک دختر منه مجری لبخندی زد و گفت ” خب این بادبادک رفته بود روی شاخه ی یکی از درختا نشسته بود. قبل از اینکه از نخ جدا بشه ، از”بقیه ی بادبادکها بالاتر بود .پس یکی از جایزه ها برای این بادبادکه  ملیکا کوچولو با خوشحالی گفت ” آخ جون .” بعد به سمت سکوی مسابقه رفت و جایزه اشو گرفت.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

مهارتهای اساسی برای کمک به کودک در موفقیت

ایجاد نظم و ترتیب در کودکان+ قصه صوتیمنابع برای خانواده ها

 

آموزش مهارتهای زندگی به کودکان: ۷ مهارت اساسی برای کمک به کودک در موفقیت

دو دختر پیش دبستانی برای ساختن سازه ای با هم همکاری می کنند Two preschool girls working together to build a structure

مهارت های زندگی همراه با رشد است و می تواند به کودک شما در موفقیت در زندگی کمک کند. مهمترین مهارتهای زندگی کودک را که باید بشناسد و روشهای ورود آنها به برنامه روزانه خود را کشف کنید.

 

الن گالینسکی در کتاب پیشگامانه خود ، “ذهن در ساخت” ، هفت مهارت لازم برای موفقیت در همه جنبه های زندگی ، از جمله مدرسه ، روابط و کار را توصیف می کند. کودکان می توانند این مهارت ها را از اوایل کودکی یاد بگیرند.

مهمترین مهارتهای زندگی برای یادگیری کودکان چیست؟

 

تمرکز و کنترل خود

چشم انداز

ارتباطات

ایجاد ارتباطات

تفکر انتقادی

پذیرش چالش ها

خودآموز ، یادگیری درگیر

 

مهارت های زندگی چیست؟

 

معلمان گاهی اوقات این مهارت ها را به عنوان مهارت های “یادگیری یادگیری” توصیف می کنند که می تواند از طریق فعالیت های روزمره عمدی ایجاد شود.

 

در زیر ، هفت مهارت اساسی زندگی را بررسی می کنیم و چند روش ساده برای پرورش آنها ارائه می دهیم.

فعالیت های مهارت زندگی برای درگیر کردن در برنامه روزانه کودک شما

  1. تمرکز و کنترل خود

 

کودکان براساس برنامه ها ، عادات و برنامه های روزمره رشد می کنند ، که نه تنها احساس امنیت ایجاد می کند ، بلکه به کودکان در یادگیری کنترل خود و تمرکز نیز کمک می کند. با کودک خود در مورد آنچه هر روز انتظار دارد صحبت کنید. خانه خود را مرتب کنید تا کودک شما بداند کفش ، کت و وسایل شخصی را کجا قرار دهد. ما در دنیایی پر سر و صدا و پر از حواس پرتی زندگی می کنیم ، بنابراین فعالیت های ساکت مانند خواندن کتاب ، لذت بردن از فعالیت های حسی یا تکمیل یک معما با هم می تواند به کودک شما کمک کند تا سرعت شما را کم کند و باعث افزایش تمرکز شود.

  1. چشم انداز گرفتن

 

تفکر در مورد دیدگاه دیگری به طور طبیعی برای اکثر کودکان وجود ندارد ، اما می تواند توسعه یابد. درباره احساسات و انگیزه های شخصیت ها در کتابهایی که می خوانید ، بحث کنید ، به عنوان مثال ، “من تعجب می کنم که چرا گربه و خوک به مرغ قرمز کوچک کمک نمی کنند.” درباره احساس دیگران مشاهداتی انجام دهید ، به عنوان مثال ، “الکس از اینکه نوبت به او نرسید واقعاً ناراحت بود. من تعجب می کنم که برای بهتر شدن حال او چه کاری می توانیم انجام دهیم. ”

  1. ارتباطات

 

کودکان هر روز برای ایجاد مهارت های سالم اجتماعی-عاطفی ، از جمله توانایی درک و برقراری ارتباط با دیگران ، به تعاملات شخصی لمسی بالا نیاز دارند. اگرچه سرعت رشد این مهارتها ممکن است متفاوت باشد ، کودکان باید یاد بگیرند که چگونه نشانه های اجتماعی را “بخوانند” و با دقت گوش دهند. آنها باید آنچه را که می خواهند برقرار کنند و موثرترین راه برای به اشتراک گذاشتن آن در نظر بگیرند. فقط صحبت با یک بزرگسال علاقه مند می تواند در ایجاد این مهارت ها کمک کند. هر روز وقت خود را صرف گوش دادن و پاسخ دادن به کودک بدون حواس پرتی کنید.

  1. ایجاد اتصالات

 

گالینسکی می گوید ، یادگیری واقعی زمانی اتفاق می افتد که بتوانیم ارتباطات و الگوهایی را بین چیزهای به ظاهر متفاوت ببینیم. هرچه ارتباطات بیشتری برقرار کنیم ، معنا و معنای بیشتری نسبت به جهان برقرار می کنیم. کودکان کوچک هنگام مرتب سازی وسایل اساسی خانه مانند اسباب بازی ها و جوراب ها ، شروع به دیدن اتصالات و الگوها می کنند. کارهای ساده ، مانند انتخاب لباس متناسب با آب و هوا ، به آنها در ایجاد ارتباط کمک می کند. به ارتباطات انتزاعی بیشتری در زندگی یا داستانهایی که می خوانید ، اشاره کنید ، به عنوان مثال ، “این کتاب به من یادآوری می کند وقتی پوسته دریا را در ساحل چیدیم.”

  1. تفکر انتقادی

 

ما در دنیای پیچیده ای زندگی می کنیم که در آن بزرگسالان ملزم به تجزیه و تحلیل اطلاعات و تصمیم گیری در مورد موارد بی شمار هر روز هستند. یکی از بهترین راه ها برای ایجاد تفکر انتقادی ، بازی غنی و باز است. اطمینان حاصل کنید که کودک شما هر روز وقت دارد که به تنهایی یا با دوستانش بازی کند. این نمایش ممکن است شامل به عهده گرفتن نقش ها (تظاهر به عنوان آتش نشان یا ابر قهرمان) ، ساخت سازه ، بازی های رومیزی یا بازی در خارج از بازی های فیزیکی ، مانند برچسب زدن یا مخفی کاری باشد. از طریق بازی ، کودکان فرضیه هایی را فرموله می کنند ، ریسک می کنند ، ایده های خود را امتحان می کنند ، اشتباه می کنند و راه حل می یابند – همه عناصر اساسی در ایجاد تفکر انتقادی.

  1. پذیرفتن چالش ها

 

یکی از مهمترین ویژگی هایی که می توانیم در زندگی به وجود آوریم ویژگی مقاومت است – اینکه بتوانیم چالش ها را بپذیریم ، از شکست عقب نشینی کنیم و به تلاش ادامه دهیم. کودکان یاد می گیرند وقتی محیطی با ساختار مناسب ایجاد می کنیم چالش ها را بپذیرند – نه به اندازه محدود کننده ، بلکه به اندازه ای که احساس امنیت در آنها ایجاد شود. کودک خود را تشویق کنید چیزهای جدیدی را امتحان کند و خطر منطقی مانند بالا رفتن از درخت یا دوچرخه سواری را برای شما فراهم کند. هنگامی که او آماده به نظر می رسد ، یک چالش جدید ارائه دهید ، به عنوان مثال ، “من فکر می کنم شما آماده هستید که کفش های خود را ببندید. بیایید امتحان کنیم. ” بیشتر از تلاش به موفقیت متمرکز شوید ، به عنوان مثال ، “یادگیری بستن کفش واقعا سخت بود ، اما شما همچنان تلاش می کردید. آفرین.”

  1. خودآموز ، یادگیری درگیر

 

کودکی که عاشق یادگیری است به بزرگسالی تبدیل می شود که بندرت در زندگی خسته نمی شود. برای تشویق به عشق به یادگیری ، سعی کنید تلویزیون را محدود کنید و مطالعه ، بازی و کاوش بی پایان را تشویق کنید. کنجکاوی و اشتیاق خود را برای یادگیری در زندگی خود با مراجعه به کتابخانه با هم ، نگه داشتن وسایل صنایع دستی ، در دسترس قرار دادن بازی ها و اجازه دادن به برخی از آشفتگی ها در خانه الگوی خود قرار دهید.

آپارتمان قلی ها

گوش کنید :

اسم قصه:آپارتمان قلی ها???
قصه گو: آرین بقائی❤️
نویسنده: ناصر کشاورز☘️
تصویرگری : مهدیه قاسمی?

آدرس کانال تلگرام?
@childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

https://b2n.ir/t90011

آرسام جون

 

 

گوش کنید :

❤️ این قصه تقدیم به آرسام عقیلی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️

?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دلم❤️

اسم قصه: قُن قُن نق‌نقو دوست خیالی آرسام??❤️
قصه گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی

با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
???????
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??

دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab

قصه اختصاصی صوتی

? @childrenradio