شلوغی

گوش کنید :

اسم قصه: شلوغی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

 متن داستان :

” شلوغی”
وای خدا!چقدر شلوغه. دارم خفه میشم . اَاَه…چه بوی بدی میاد. همش تقصیر مامانه . گفتم با اسنپ بریم ولی گوش نداد و گفت با مترو بریم” . مامان نگاهی به من می اندازه و میگه “امیر محمد جان!اخماتو باز کن برای چی اخمامو باز کنم ؟دارم له میشم . چرا اسنپ نگرفتی ؟_ .از خونه مون تا خونه ی دایی سعید راهی نیست و با مترو راحت تره_ .مامان ! به این خانمه بگو دستشو بگیره اون طرف میله .الان آرنج دستش می خوره توی دماغم_” مامان به خانم میگه “ببخشید خانم !لطف میکنی دستتونو به اون یکی میله بگیرید. پسرم اذیت شده خانم یه لحظه به من نگاهی می اندازه و بعدبا عصبانیت میگه “ببخشیدا مثل اینکه پسر شما وارد واگن خانما شده و اون باید” !بره توی واگن آقایون، بعد اون وقت اذیت میشه”! مامان صداشو بلند میکنه و میگه “پسرم سنی نداره و فقط ده سالشه . چه اشکالی داره توی واگن خانما باشه خانمی که روی صندلی روبرویی نشسته به مامان میگه “اصلا اشکالی نداره ” اما همون خانم که آرنجش نزدیک بود بره توی دماغم میگه “اِاِ…این طوری هاست .پس منم الان دختر پنج سالمو می فرستم توی واگن آقایون و میگم دخترم سنی نداره و “! اشکالی نداره توی واگن آقایون باشه “!آستین مانتوی مامانو می کشم و میگم “این خانومه مثل اینکه دعوا داره ! کِی خونه ی دایی سعید می رسیم؟” مامان جواب اون خانمو نمیده و به من میگه “آره . یه خورده دیگه تحمل کن، دو ایستگاه دیگه باید پیاده شیم آخ چقدر دلم می خواد داد بزنم و بعد یهو سر و کله ی یه عالمه هیولا و اژدها و دایناسور پیدا بشه و اون وقت راننده ی قطار از ترس ،قطار رو متوقف کنه و همه از قطار پیاده بشن و نفس راحت بکشم . در همین موقع یهویی چشمم به دکمه اضطرار که کنار پنجره قطار هست ،می افته . ای کاش دستم به دکمه می رسید و دکمه رو می زدم و راننده رو از له شدنم خبردار میکردم . دستمو از دست مامان بیرون میارم و ناگهان پهلویم یهو با تکون قطار به مامان می خوره . مامان میگه “بهت گفتم”. دستتو از دستم بیرون نیار تا برسیم دستم عرق کرد. این خانمه هم که نه پیاده میشه ونه دستشو برمیداره . مامان ! میشه به اون خانمه که دکمه اضطرار بالای_. سرشه ، بگی دکمه اضطرار رو بزنه .حالم داره بهم میخوره . ای بابا ! گفتم که یه خورده تحمل کن .الان می رسیم _. باشه .الان خودم میگم_” صدامو بلند میکنم و رو به اون خانم که دکمه اضطرار بالای سرشه میگم “ببخشید دکمه اضطرار رو بزنید خانم که متوجه خوب نبودن حالم شده ،دکمه رو میزنه .قطار متوقف میشه و بعداز چند دقیقه در ورودی واگن باز میشه و”راننده قطار از جلوی در می پرسه “چی شده خانما؟چرا دکمه اضطرار رو زدید؟”همه خانم ها به همدیگه نگاه می کنن ولی جواب نمیدن . دوباره راننده می پرسه “اتفاقی افتاده که دکمه رو زدید؟ ” بازهم خانمها جواب نمیدن . گلومو صاف می کنم و از لای جمعیت داد می زنم “من بودم دکمه رو زدم ” راننده دنبال من میگرده و می خواد ببینه صدا از کجا میاد. خانمها به راننده میگن “اون پسره دکمه رو زد”راننده می پرسه “کدوم پسر ؟
” دستمو بالا می گیرم و می گم “من بودم “راننده میگه “بیا بیرون ببینم چیکار داری ؟ نمیتونم. دارم له میشم . من دکمه رو زدم چون می خواستم بهتون بگم چرا اینقدر مسافر سوار می کنی ؟واقعا دارم له میشم_.این پسره راست میگه . واقعا داریم خفه میشیم ..

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

یک مهمان خیلی خیلی کوچولو-قصه کودکانه صوتی

گوش کنید

قصه #روز (رادیو قصه)
اسم قصه: یک مهمان خیلی خیلی کوچولو?
نویسنده:مژگان شیخی ?
قصه گو: سمینا ❤
موضوع: مامان هایی که می خوان نی نی به دنیا بیارن❤❤❤
گروه سنی: ب ،ج

آدرس تلگرامی ما
? @childrenradio.

قصه کودکانه صوتی امروز خلاصه ای کوتاه از احساس کودکانه کوچولوهایی است که مامان های مهربون شون می خوان براشون نی نی بیارن

پس این قصه کودکانه صوتی رو حتما گوش کنید

کی زبل تر است؟-قصه کودکانه صوتی

 

گوش کنید

قصه #روز (رادیو قصه)
اسم قصه: کی زبل‌تر است?
نویسنده: سرور کتبی عزیز و فریبا کلهر نازنین?
قصه گو: سمینا
موضوع: تلاش?
گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما
? @childrenradio

قصه کودکانه صوتی امروز را حتما گوش کنید.

 

سرسره بازی-قصه کودکانه صوتی

گوش کنید

 

 

قصه #روز (رادیو قصه)
اسم قصه: سرسره بازی ?
نویسنده: سرور کتبی عزیز و فریبا کلهر نازنین?
قصه گو: سمینا
موضوع: رسیدن به هدف?
گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما
? @childrenradio

این قصه کودکانه صوتی

با بازسازی فضایی در مورد رسیدن به هدف و یا پله پله رفتن برای رسیدن به هدف، سعی کرده برای کودکان فضایی جذاب را خلق کند.

پیشنهاد می‌کنم این قصه کودکانه صوتی را حتما گوش کنید.

مورچه ی مسافر(ترس)-قصه خاله مورچه

گوش کنید


قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: مورچه ی مسافر – قصه خاله مورچه ?
نویسنده: بگونیا ایبازولا?
قصه گو: سمینا
موضوع: غلبه بر ترس??
گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما
? @childrenradio

 مورچه مسافر (قصه خاله مورچه)

که با موضوع محوری غلبه بر ترس است. داستان مورچه‌ کوچولویی هستش که از گروه مورچه‌ها عقب می‌افته و اون‌ها رو گم می‌کنه و در این بین اتفاق‌های زیادی براش می افته. پیشنهاد می‌کنم این قصه صوتی شب را حتما گوش کنید.

 

خارش دندان نی‌نی‌ها (یه قل دوقل)-قصه صوتی کودکانه

داستان‌های یه قول دو قول

گوش کنید

 

 

قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه: یه قل دو قل?
نویسنده: طاهره ایبد ?
قصه گو: سمینا

آدرس تلگرامی ما

? @childrenradio

قصه کودکانه صوتی (خارش دندان نی نی ها) که از سری قصه‌های یه قل دو قل است بسیار در رادیو قصه کودک مورد توجه قرار گرفته است. به شما پیشنهاد می‌کنیم این قصه صوتی کودکانه را حتما دنبال کنید.

 

تاشی آتش پاره (فسقلی ها)-قصه صوتی کودکانه

گوش کنید

 

قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه: تاشی آتش پاره?
قصه گو: سمینا
سری قصه‌های فسقلی‌ها??
گروه سنی: الف وب??

آدرس تلگرامی ما
? @childrenradio

خلاصه قصه صوتی کودکانه (تاشی آتش پاره)

تاشی بچه شلوغ و بازیگوشی بود. اون یه لحظه هم ساکت و آروم نمی‌نشست. سرو صدا می‌کرد اینور و اونور می‌پرید و همه چیز بهم می‌ریخت و همه رو خسته کرده بود. توی کلاس و مدرسشم شلوغ‌ترین بچه بود. خانم معلم از اون ناراضی بود. وای اگه جشن عروسی می‌رفت اینقدر شیطنت می‌کرد که بالاخره اتفاق بدی می‌افتاد.
خلاصه هرجا می‌رفت همه ازش ناراحت میشدند. مادر تاشی از کاراش ناراحت شده بود و نصیحتش کرد. روز بعد تاشی و مادرش برای خرید به فروشگاه رفتند.

وای از تاشی کوچولوی قصه ما ‌… عزیزای دلم گوش بدید، ببینیم تاشی کوچولو چیکار می‌کنه.

 

بوبی بو گندو (قصه فسقلی ها) -قصه کودکانه صوتی

قصه فسقلی ها

گوش کنید

 

قصه شب – قصه فسقلی ها – قصه های فسقلی ها – داستان فسقلی ها
اسم قصه: بوبی بو گندو
قصه گو: سمینا
سری قصه‌ فسقلی ها
گروه سنی: الف و ب

آدرس تلگرامی ما
 @childrenradio

خلاصه قصه کودکانه صوتی (بوبی بو گندو)

بوبی بچه بدی نبود اما همیشه بوی بد می‌داد و از بوهای بدم خوشش میومد. پدرش هر روز اون رو با ماشین به مدرسه می‌رسوند. اون‌ها از کنار مزرعه‌ها می‌گذشتند و بوبی بوی کود راهم حس می‌کرد. یه روز صبح مادر به اتاق بوبی رفت تا بیدارش کنه. اما اتاقش بوی بدی می‌داد. اون همه جا رو بو کشید اما نفهمید بوی بد از کجاست. وقتی بوبی به مدرسه رفت مادر مشغول تمیز کردن اتاق بوبی شد. همه جارو تمیز کرد و دستمال کشید و به بوبی گفت که دیگه اتاقش رو کثیف نکنه. پدر بوبی به خونه اومد و گفت که بوی بدی میده. مادر بازم خونه رو مرتب کرد و فکر کرد که شاید بوبی بوی بد میده. مادر بوبی را به حمام برد و بهش عطر زد. اما روز بعد باز هم بوی بد میومد.
بله کوچولوهای قشنگم به ادامه داستان قشنگ صوتی گوش کنید و بفهمیم این بوی بد از چیه و کجاس…

 ادامه مجموعه داستان فسقلی ها

ادامه مجموعه قصه فسقلی ها

 

 

مادرانه های مریم ۴-رادیو قصه کودک

 

لطفا زمزمه کنید

چون مادرانه‌ها مانند زمزمه است

آهسته و آرام

مادرانه مریم مجتهدی عزیز

تاریکی شب همه جا خودنمایی میکنه. همه جا سکوت و سیاهیه. ماه مثل الماس در حال درخششه و چقدر زیباست. کنار پنجره نشستم و به آسمون نگاه کردم. بغض کردم و به فکر فرو رفتم.
یاد خونه مادر بزرگ افتادم. خونه ای که سراسر عشق بود و محبت. خونه‌ای که برای من رنگ قشنگ سادگی داشت. چون کودکی‌ام را در آنجا گذرانده بودم. چه حال و هوایی داشت. یادش بخیر. صبح‌ها با صدای رادیوی مادر بزرگ بیدار می‌شدم که اذان می‌گفت. به زور چشمامو باز می‌کردمو و مادر بزرگ رو می‌دیدم که چادر سفید نماز به سر داره و عین فرشته‌ها شده. جانماز مادر بزرگ بوی خدا می‌داد. بوی خالص عشق و دعا. دست‌هاشو که رو به آسمون می‌برد دلم قرص می‌شد که همه چی خوبه چون مطمئن بودم خدا دعاشو مستجاب می‌کنه. همیشه چند تا گلبرگ محمدی توی سجادش بود. عطر گل‌ها تو فضای اتاق می‌پیچید. خواب آلود نگاهش می‌کردم و دوباره چرت میزدم که ایندفعه از عطر چای و نون بربری بیدار می‌شدم. وای که چه سفره ای بود. بعد از صبحونه مادر بزرگ می‌رفت سراغ نهار. غذاهای خوشمزه‌ش که با آب و تاب مخصوص خودش پخته می‌شد. وای که چه عطر و بویی داشت. انگار چاشنی جادویی قاطی غذاهاش می‌ریخت. خیلی وقت‌ها قابلمه خورش رو روی چراغ سبز علاالدین میزاشت و معتقد بود غذا باید نم نم جا بیفته. از غذا که مطمئن می‌شد می‌رفت سراغ حیاط و شمعدونی‌ها و حسن‌یوسف‌ها. وقتی پنجره رو باز می‌کرد و با شیلنگ صورتی رنگش به گل‌ها آب می‌داد بوی خاک خیس خورده همه جا میپیچید‌.من عاشق این بو بودم.پروانه های رنگی روی گلها مینشستن و لابه لای شمعدونیهای رنگی ژست میگرفتن.
حوض آبی شش ضلعی روبروی پنجره همیشه پر از آب بود و ماهی‌های قرمز کوچولو.
وقتی از ته حیاط نگاه می‌کردم چه منظره قشنگی بود. یادمه پدربزرگ هندونه می‌گرفت و می‌نداخت توی حوض تا خنک بشند. خدا رحمتش کنه. بعدازظهر که می‌شد مادربزرگ حیاط رو آب میپاچید و فرش قرمز مخصوص رو پهن می‌کرد. پشتی می‌آورد و هممون رو صدا می‌زد. پدر بزرگ آماده بود تا نوه‌ها جمع بشن و به هر کدوممون یه قاچ هندونه بده. یادمه می‌خندید و بهم می‌گفت تو شیر زنی باید دوتا بخوری. الحق که بزرگ بودن، منم برای اینکه خودمو بیشتر تو دلش جا کنم تا آخر می‌خوردم. وای که چه روزایی قشنگی بود. آه که چه زود گذشت.
اما امروز مادر بزرگ نایی برای پهن کردن سجادش نداره. شمعدانی‌هاش پژمرده شدن و پروانه ها آواره. خیلی وقته که دیگه چراغ علا الدین روشن نشده. دیگه بوی غذاهای خوشمزش نمیاد.ماهی های قرمز حوض مردن و فرش قرمز خیلی وقته لوله شده کنار حیاط.
خیلی دلم گرفته.رو به آسمون کردم و از خدا خواستم تا بتونم دوباره مادر بزرگ مهربونم رو ببینم و سرمو روی پاهاش بزارم.آخه من هنوز همون نوه کوچولوشم که نیاز دارم موهامو با دستای لرزونش نوازش کنه.اما دیگه دستاش توان نوازش کردن هم نداره.
تو حال خودم بودم که یکدفعه فربد اومد و پرسید مامان داری گریه میکنی؟
گفتم نه پسرم زیاد به ماه خیره شدم چشمام میسوزه. دوباره پرسید میای پیشم بخوابی و با هم قصه جدید خاله سمینا رو گوش بدیم.
انگار متوجه آشفتگیم شده بود. به زور لبخند تلخی زدم گفتم بله عزیزم. معلومه که میام.
مریم مجتهدی

 

مادرانه های مریم ۳-رادیو قصه کودک

 

لطفا زمزمه کنید

چون مادرانه ها مانند زمزمه است

آهسته و آرام

مادرانه مریم مجتهدی عزیز

ماجرای پسر یکی یه دونه
صبح شده بود‌.مادر نه نگاهی به ساعت انداخت.ساعت نزدیک ده بود و فربد هنوز خواب بود.آخه شبا تا دیر وقت داشت قصه های خاله سمینا رو گوش میکرد. مامانش هم بهش اجازه میداد چون تو تعطیلات تابستونیه و مدرسه تعطیله.مامان فربد آروم رفت تو اتاقش.دید پسر کوچولوی نازش دستای کوچولوشو گذاشته زیر صورت گردش و رو به خرس سفید و پشمالوش خوابیده.پتوی آبی رنگش رو دور خودش پیچیده بود و یکی از پاهاش طبق معمول از روی تختش آویزون بود.خندش گرفت.پرده رو کنار زد تا آفتاب اتاق فربد رو روشنتر کنه.ارکیده سفید پشت پنجره زیر نور خورشید میدرخشید.مامان آروم رفت سمت فربد و گفت
عشق مامان..عزیز دلم.پاشو پسرم صبح شده.چشای قشنگتو باز کن پسرم
فربد در حالی که چشماش بسته بود لبخندی زد و لپای گردش چال شد و با چشمای بسته گفت
صبحت بخیر مامان جونم
مامان گفت .صبحت بخیر عشقم.زود بیا دست و صورتتو بشور و صبحونه بخوریم آخه منم گرسنمه چون منتظر موندم تا با هم بخوریم.
فربد کوچولو گفت
چشم مامانی الان میام.
مامان به سمت آشپزخونه رفت تا میز صبحانه رو آماده کنه.
خب نون سبوسدار رو آوردم.مربا و کره هم که هست.آهان پنیر و گردو هم بیارم بعلاوه شیر و عسل.خب تقریبا همه چی آمادس.اما چرا هنوز فربد نیومد.
مادر باصدایی که یه کم جدی بود گفت
فربد اومدی مامانی؟
فربد گفت یه لحظه صبر کن مامان

چند دقیقه ای گه گذشت مامان دید صدای فربد نمیاد .دوباره صدا زد
فربد…
فربد گفت مامان میشه با تبلت بیام؟
مامان عصبانی شد و گفت وقت صبحانه و غذا تبلت تعطیله پسرم.زود بیا سر میز
فربد اومد اما با تبلت
مامان یه نگاه عصبانی انداخت اما چیزی نگفت
فربد دوباره سوال کرد
مامان میشه با تبلت
این بار مامان واقعا عصبانی شد..و فربد سکوت کرد
اما واقعا درسته بچه ها اینقدر ماماناشونو ناراحت کنن

مریم مجتهدی