مادرانه های مریم ۴-رادیو قصه کودک

 

لطفا زمزمه کنید

چون مادرانه‌ها مانند زمزمه است

آهسته و آرام

مادرانه مریم مجتهدی عزیز

تاریکی شب همه جا خودنمایی میکنه. همه جا سکوت و سیاهیه. ماه مثل الماس در حال درخششه و چقدر زیباست. کنار پنجره نشستم و به آسمون نگاه کردم. بغض کردم و به فکر فرو رفتم.
یاد خونه مادر بزرگ افتادم. خونه ای که سراسر عشق بود و محبت. خونه‌ای که برای من رنگ قشنگ سادگی داشت. چون کودکی‌ام را در آنجا گذرانده بودم. چه حال و هوایی داشت. یادش بخیر. صبح‌ها با صدای رادیوی مادر بزرگ بیدار می‌شدم که اذان می‌گفت. به زور چشمامو باز می‌کردمو و مادر بزرگ رو می‌دیدم که چادر سفید نماز به سر داره و عین فرشته‌ها شده. جانماز مادر بزرگ بوی خدا می‌داد. بوی خالص عشق و دعا. دست‌هاشو که رو به آسمون می‌برد دلم قرص می‌شد که همه چی خوبه چون مطمئن بودم خدا دعاشو مستجاب می‌کنه. همیشه چند تا گلبرگ محمدی توی سجادش بود. عطر گل‌ها تو فضای اتاق می‌پیچید. خواب آلود نگاهش می‌کردم و دوباره چرت میزدم که ایندفعه از عطر چای و نون بربری بیدار می‌شدم. وای که چه سفره ای بود. بعد از صبحونه مادر بزرگ می‌رفت سراغ نهار. غذاهای خوشمزه‌ش که با آب و تاب مخصوص خودش پخته می‌شد. وای که چه عطر و بویی داشت. انگار چاشنی جادویی قاطی غذاهاش می‌ریخت. خیلی وقت‌ها قابلمه خورش رو روی چراغ سبز علاالدین میزاشت و معتقد بود غذا باید نم نم جا بیفته. از غذا که مطمئن می‌شد می‌رفت سراغ حیاط و شمعدونی‌ها و حسن‌یوسف‌ها. وقتی پنجره رو باز می‌کرد و با شیلنگ صورتی رنگش به گل‌ها آب می‌داد بوی خاک خیس خورده همه جا میپیچید‌.من عاشق این بو بودم.پروانه های رنگی روی گلها مینشستن و لابه لای شمعدونیهای رنگی ژست میگرفتن.
حوض آبی شش ضلعی روبروی پنجره همیشه پر از آب بود و ماهی‌های قرمز کوچولو.
وقتی از ته حیاط نگاه می‌کردم چه منظره قشنگی بود. یادمه پدربزرگ هندونه می‌گرفت و می‌نداخت توی حوض تا خنک بشند. خدا رحمتش کنه. بعدازظهر که می‌شد مادربزرگ حیاط رو آب میپاچید و فرش قرمز مخصوص رو پهن می‌کرد. پشتی می‌آورد و هممون رو صدا می‌زد. پدر بزرگ آماده بود تا نوه‌ها جمع بشن و به هر کدوممون یه قاچ هندونه بده. یادمه می‌خندید و بهم می‌گفت تو شیر زنی باید دوتا بخوری. الحق که بزرگ بودن، منم برای اینکه خودمو بیشتر تو دلش جا کنم تا آخر می‌خوردم. وای که چه روزایی قشنگی بود. آه که چه زود گذشت.
اما امروز مادر بزرگ نایی برای پهن کردن سجادش نداره. شمعدانی‌هاش پژمرده شدن و پروانه ها آواره. خیلی وقته که دیگه چراغ علا الدین روشن نشده. دیگه بوی غذاهای خوشمزش نمیاد.ماهی های قرمز حوض مردن و فرش قرمز خیلی وقته لوله شده کنار حیاط.
خیلی دلم گرفته.رو به آسمون کردم و از خدا خواستم تا بتونم دوباره مادر بزرگ مهربونم رو ببینم و سرمو روی پاهاش بزارم.آخه من هنوز همون نوه کوچولوشم که نیاز دارم موهامو با دستای لرزونش نوازش کنه.اما دیگه دستاش توان نوازش کردن هم نداره.
تو حال خودم بودم که یکدفعه فربد اومد و پرسید مامان داری گریه میکنی؟
گفتم نه پسرم زیاد به ماه خیره شدم چشمام میسوزه. دوباره پرسید میای پیشم بخوابی و با هم قصه جدید خاله سمینا رو گوش بدیم.
انگار متوجه آشفتگیم شده بود. به زور لبخند تلخی زدم گفتم بله عزیزم. معلومه که میام.
مریم مجتهدی

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *