گوش کنید:
قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: پیرمرد و گردنبند (۱){ع}
نویسنده روایت: حسین فتحی
به مناسبت شهادت بانو فاطمه {ع}
قصه گو: سمینا ❤️
آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio
شما می توانید ما را از طریق رادیو قصه برای شنیدن قصه شب و قصه صوتی کودکانه با صدای خاله سمینا دنبال کنید.
بعد از ظهر بود، پیامبر و چند نفر از مسلمانان در مسجد نشسته بودند و حرف می زدند ناگهان پیرمردی، وارد مسجد شد و سلام کرد. پیامبر و مسلمانان به پیرمرد نگاه کزدند، پیرمرد لباس های کهنه و پاره ای به تن داشت. موهایش سفید و نا مرتب بود. معاوم بود که از راه دوری آمده، خسته و گرسنه اس. پیامبر به پیرمرد اشاره کرد که بنشینید، اما پیرمرد گفت: ای پیامبر خدا مردی غریبم، از راه دوری آمده ام، خسته و گرسنه ام، وسیله ای ندارم که به شهر خود برگردم، کمکم کن که غدایی بخورم، لباسی بده که بپوشم، وسیله ای بده تا به خانه ام برگردم…