یک روز برفی

اسم قصه: یک روز برفی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: قصه کودکانه

آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
علی و محمد و پویا سه تا دوست بودند که در یک آپارتمان بزرگ در همسایگی هم زندگی می کردند .
یک روز سرد زمستانی که برف زیادی هم اومده بود، علی وقتی کنار پنجره رفت دید روی درخت ها و باغچه و حیاط پر از برفه و زمین سفیدِ سفید شده.

علی خیلی خوشحال شد و گفت: ((جونمی جون، چقدر برف..))
مامانش اومد کنارش وگفت :(( آره، عزیزم. برف خیلی قشنگه ))
علی گفت:(( مامان جون میشه بریم تو حیاط برفها رو از نزدیک ببینیم و آدم برفی درست کنیم؟))
مامانش گفت:(( هوای بیرون خیلی سرده . اول باید لباس های گرمتری بپوشیم. اونوقت دو تایی با هم بریم .))
علی خیلی خیلی خوشحال شد و زود و تند حاضر شد. بعد ، کاپشن و کلاه و دستکشش رو هم آورد واونا رو هم پوشید. مامان علی هم یک سطل قرمز و یک هویج و دو تا دکمه برداشت.
وقتی به حیاط رسیدند، محمد و پویا همراه با مامان هاشون هم اونجا بودند. علی خیلی بیشترخوشحال شده بود، به طرف محمد و پویا رفت و گفت:((سلام بچه ها ، من و مامان میخوام آدم برفی درست کنیم. شماهم بیان. ))
محمد و پویا مشغول بازی بودند. به برف ها دست می‌زدند و می‌خندیدند.. برفها رو گلوله می کردند و پرت می کردند.

وقتی فهمیدند قراره آدم برفی درست کنند خیلی خوشحال شدند.
اونوقت با کمک ماماناشون شروع کردند به ساختن آدم برفی..
علی ومحمد وپویا با کمک مامانای مهربونشون برفا رو جمع می کردن ومی ریختن روی همدیگه .. تا اینکه کم کم آدم برفی ساخته شد.
علی گفت: (( هورااا..آدم برفی مون درست شد.. هورااا.. من کلاهم را میدم به آدم برفی))
پویا گفت:((خوب منم شال گردنم را دور گردن آدم برفی میندازم.))
محمد گفت:(( خوب پس منم کاپشنم رو میدم بهش..))
مامان پویا خندید و گفت :((پسرای گلم آدم برفی که نیاز به لباس نداره. اگه لباساتونو بدین به اون ، خودتون سرما میخورین. آدم برفی هم گرمش میشه و زودی آب میشه.))
محمد گفت :(( خوب پس حالا چکار کنیم..؟))
مامان علی سطل پلاستیکی قرمز رو گذاشت روی سر آدم برفی و گفت : (( این هم کلاهش))
بعد هویج رو گذاشت جای بینی آدم برفی و دکمه ها را هم جای چشاش. یه دونه جارو هم از گوشه حیاط آورد و داد دست آدم برفی..
و اونوقت همگی با هم خندیدند.
آدم برفی خیلی خوشگل شده بود.

علی و پویا و محمد دیگه حسابی سردشون شده بود و باید برمی گشتند تو خونه تا سرما نخورند.
حالا دیگه اونا یه آدم برفی خوشگل داشتند و می تونستند از پشت پنجره اتاقشون هم همه برفهای سفید وهم اون آدم برفی زیبا رو تماشا کنند.
وقتی به خونه برگشتند ،علی به مامانش گفت: ((چقدر امروز روز خوبی بود. حسابی با برفا بازی کردیم و آدم برفی ساختیم. از شما ممنونم مامان جونم. ))
مامان علی خندید و صورت علی رو بوسید و یه لیوان شیر گرم بهش داد تا خوب ِخوب گرم بشه.

رادیوقصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *