من و دروازه قرآن

اسم قصه: من و دروازه قرآن
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان:
من و دروازه قرآن
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: ایرانگردی
گروه سنی ۱۰ تا ۱۲
.یه روز پستچی ، کارت عروسی پسر دایی بابا رو دم در خونه مون آورد
《 مامان گفت 《 آخی بالاخره پسردایی ازدواج کرد
《 بابا گفت 《 آره بنده خدا . بالاخره راضی شد ازدواج کنه
《پرسیدم 《 عروسی میریم ؟
《 بابا جواب داد 《 چرا که نه. برید لباس مجلسی هاتونو توی چمدون بزارید و بریم
پسر دایی بابا همراه دایی و زن دایی بابا توی شیراز زندگی می کنه و عروس خانم هم توی شیراز .جشن عروسی هم شیراز
. برگزار می شد
. با ماشین خودمون سفر به شیراز رو شروع کردیم و ده ساعت توی راه بودیم
.وقتی به ورودی شهر شیراز رسیدیم، دروازه ای بزرگ رو دیدیم که همه ماشین ها از کنار دروازه گذر می کردند
《 بابا گفت 《 اینجا دروازه قرآن هست
《!با تعجب پرسیدم 《 دروازه قرآن
《 .بابا جواب داد 《 بله امیر محمد جان! دروازه قرآن
《دوباره پرسیدم 《 چرا اسمش دروازه قرآن هست ؟
《 .بابا جواب داد 《 چون از قدیم چند جلد قرآن بالای دروازه گذاشته بودند و به خاطر همین اسمش دروازه قرآن هست
《کنجکاوانه پرسیدم 《 یعنی قرآن اون بالا هست ؟
بابا جواب داد 《 الان قرآن ها که قدیمی شدند توی موزه نگه داری میشن ولی خیلی سال پیش یکی از تاجرهای شیراز این
《 . دروازه رو بازسازی کرد و اتاقک نگهبانی هم بالای دروازه ساخت و چند ورق از سوره های قرآن هم گذاشت
《پرسیدم 《دلیل قرآن گذاشتن بالای دروازه چی بوده ؟
اینبار مامان جواب سوالمو داد《پادشاه قدیم اعتقاد داشت مردم شیراز و مسافران شیراز از زیر قرآن گذر کنند تا از بیماری و
بلا در امان بمونند . به خاطر همین چند جلد قرآن بالای دروازه گذاشت. البته این دروازه که الان می بینی بازسازی شده ست
《 و قدیم ها که زلزله اومده بود کاملا خراب شده بود و تاجر شیرازی تعمیرش کرد و الان از کنار دروازه قرآن میشه گذر کرد
بابا نفس عمیقی کشید و گفت
《 مثل اینکه حالا حالاها توی ترافیک بمونیم 》
《 هیجان زده گفتم 《 میشه تا ترافیک باز بشه بریم با دروازه قرآن عکس بگیریم
《 مامان و بابا نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند 《 بد فکری هم نیست
. از ماشین پیاده شدیم و به دروازه قرآن نزدیک شدیم
. هم هوای تازه رو تنفس کردیم هم عکس یادگاری گرفتیم
وقتی ترافیک باز شد ، سوار ماشین شدیم و به سمت خونه دایی بابا رفتیم و با استقبال دایی و زن دایی و پسردایی بابا
. مواجه شدیم
. جشن عروسی پسردایی بابا به رسم شیرازی ها برگزار شد و به ما خیلی خوش گذشت

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *