امید دیگه مسخره نمیکنه

دوستای عزیز امشب یک قصه آموزشی داریم. پس با قصه های صوتی شبانه رادیو کودک همراه ما باشین.

اسم قصه: امید دیگه مسخره نمیکنه👦🏻
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
یکی بود یکی نبود. در شهر قصه ما، پسر کوچولویی بود به اسم امید.
امید پسر خوبی بود.
اون مامان و باباش رو خیلی دوست داشت وبه حرفهای اونا گوش می کرد.
مثلأ: ” همیشه سلام می کرد. هر شب قبل از خواب مسواک می زد.. غذاش رو درست و مرتب می خورد،
یا شبها زود می خوابید. “
بخاطر همین همه دوستش داشتن .
اما امید یک اخلاق بد هم داشت. و اونم این بود که گاهی شیطون می اومد سراغش و گولش میزد. اونوقت امید دوستهاش رو مسخره می کرد.
مثلأ یکبار به مهیار گفت:« تو چقدر چاق وتپلی » و لُپش رو هم کشید.
بعد هم خندید. مهیار لپش درد گرفته و خیلی هم ناراحت شد.
مادر امید وقتی حرفهای امید رو شنید گفت:« پسرم مسخره کردن کار خوبی نیست و نباید دوستت رو مسخره کنی»
یک روز دیگه وقتی تو مهد کودک داشتند با بچه های دیگه شعر می خوندند ، به پوریا نگاه کرد و خندید و گفت: « هه هه ..پوریا چه صدای زشتی داری.. من دیگه با تو شعر نمی خونم.»
پوریا خیلی ناراحت شد. آخه اون اصلأ صدای بدی نداشت.
خانم مربی گفت: «امید جان، پسرم تو نباید دوستتو مسخره بکنی.. کار خوبی نیست..»
امید بخاطر همین اخلاق بدش تنها شده بود و هیچ کس دیگه با اون بازی نمی‌کرد .آخه امید اونا رو مسخره می کرد.
یک روز وقتی داشت روی سرسره مهد کودک شون بازی میکرد، یدفعه از روی سرسره افتاد زمین و شروع کرد به گریه کردن. 😭
امید پاهاش درد گرفته بود ونمی تونست از روی زمین بلند بشه.
امیر و مهیار و پوریا که مشغول توپ بازی کردن بودند ،وقتی دیدن دوستشون روی زمین افتاده ، به طرف امید دویدند وبلندش کردند و
پوریا گفت:« امید جونم، چی شده؟»
امید با گریه گفت :« پاهام ،پاهام درد گرفته..»
پوریا خانم مربی رو صدا کرد وگفت: « خانم مربی لطفأ بیان…امید خورده زمین وپاهاش درد گرفته…» خانم مربی فوری دوید و اومد وبا کمک امیر و مهیار وپوریا امید رو بردنش تو اتاق. خانم مربی پاهای امید رو ماساژ داد و مهیار براش آب آورد و امیر و پوریا هم کنارش ایستاده بودند.
وقتی امید یکم حالش بهتر شد، خانم مربی به امید گفت :«امید جان، ببین چه دوستای خوبی داری ، همه ناراحت تو هستن پسرم..»
امید سرشو انداخته بود پایین و بخاطر رفتار زشت قبلش خجالت می کشید.
مهیار یدونه شکلات از جیبش در آورد وداد به امید و گفت: «ماهمه دوستت داریم امید جونم. سرتو بلند کن ما رو ببین.. »
امید گفت:« منو ببخشین که مسخره تون کردم .قول میدم دیگه این کارو نکنم..»
خانم مربی گفت :« آفرین به تو پسرم که فهمیدی نباید اینکارو بکنی. خدا کسی که دیگران رو مسخره کنه دوست نداره.»
بعد خندید و دست امید رو روی دست دوستاش گذاشت وگفت :« قول بدین همیشه باهم دوست باشین و قهر نکنین.»
امید نگاهشون کرد وخندید. حالادیگه همه خوشحال بودند و می خندیدند.
★★☆☆☆☆☆☆☆
همراهان عزیز رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا.. پدر و مادرای مهربون. ما هم مثل شما، بچه های گلتون روخیلی دوست داریم..
دلمون میخواد اونا با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی شبا با آرامش بخوابن..
پس بهتون توصیه می کنیم همراه ما باشین. تا با قصه های آموزشی ما، کودکان عزیز شما کارهای خوب رو بهتر یار بگیرن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *