گوش کنید :
اسم قصه: عزاداری
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
متن داستان:
شب عاشورا
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: عجله _حرف گوش ندادن _ برداشت اشتباه
گروه سنی ده سال به بالا صدای طبل و سنج از بیرون میاد. پرده پنجره ی اتاقمو کنار می زنم و نگاه می کنم مهدی دوستمو می بینم که همراه مامان و بابا و برادرش توی کوچه هستند . پنجره رو باز میکنم و صدا می زنم 《 مهدی !. مهدی ! 》 اما مهدی صدامو نمی شنوه و همراه خونواده اش به راهش ادامه میده نگاهی به دور و اطراف می اندازم . صدای دسته رو .می شنوم . صدای طبل و سنج زیادتر میشه . پنجره رو می بندم و پیش مامان و بابا که توی اتاق پذیرایی نشسته اند ، می روم و با عجله می گم 《 زود باشید《 دسته اومد . مهدی هم با مامان و بابا و داداشش توی کوچه بودند بابا که مشغول گوش دادن به مداحیه که از تلویزیون پخش میشه ، نگام می کنه و میگه 《 امیر محمد جان! من و مامانت《 دسته نمیایم مامان سینی چای رو روی میز میزاره و میگه 《 آره عزیزم . من و بابات نمیایم . توی خونه میخوایم زیارت عاشورا بخونیم .《 بهتره که تو هم توی خونه باشی《 اما من اصرار میکنم 《 نخیرم . شماها دسته میاید چون همه همسایه ها هم توی دسته هستن بابا میگه《 همسایه ها حتما با ماسک رفتن و بعد از اینکه از دسته برگردند نفس تنگی نمی گیرند ولی من حساسم و نمی《 تونم توی شلوغی چند ساعت بمونم . مامان هم به خاطر من می مونه خونه . تو هم باید بمونی خونه با عصبانیت به اتاقم برمی گردم و طبل کوچیک و زنجیرمو از داخل کمدم بیرون میارم ، لباس مشکی مو می پوشم ، ماسک میزنم ،دوباره پیش مامان و بابا برمی گردم و می گم 《 من رفتم 》 و به سمت در خونه میرم .دستگیره در رو فشار می دم و. در رو باز می کنم و بدون اینکه به حرف مامان و بابا گوش بدم از خونه بیرون میرم .از آسانسور پیاده میشم ،از در خروجی ساختمون خارج میشم و به سمت ایستگاه صلواتی سر کوچه مون میرم به ایستگاه صلواتی که می رسم ، تعجب می کنم . هیچ خبری از دسته نیست . از پسری که توی ایستگاه صلواتی ایستاده می《پرسم 《 پس دسته کو ؟《پسر با تعجب نگام می کنه و میگه 《 کدوم دسته ؟《 جواب میدم 《 خودم شنیدم . صدای طبل و سنج می اومد. تازه دوستمو با خونواده اش دیدم