به نام خدا
قلم بر می دارم و مادرانه – مادرانه می نویسم .
یادم میاد سالها پیش وقتی فاطمه یاسم کلاس اول بود گاهی اوقات دوست داشت از بوفه مدرسه خوراکی بخره منم که مادری بودم که اولین فرزندم به مدرسه می رفت و خودم رو جزء مادران نگران و وسواس می دونستم روی خواسته های اون خیلی حساس بودم وقتی متوجه شدم که دلبندم به خاطر شلوغی بوفه در زنگ های تفریح نمیتونه از بوفه برنجک که اون روزها توی مدرسه باب شده بود واکثر بچه ها می خوردند رو بخره خیلی ناراحت می شدم وبعد از اینکه کلی قربون صدقش شدم اونو در آغوش کشیدم وگفتم که نگران نباشه ، فردای اون روز با عزمی جذم به مدرسه می رفتم و از بوفه مدرسه یک جعبه ی بزرگ خوراکی خریدم از همه چیزهایی که توی بوفه بود از هر کدوم چند تا خریدم تا در فکر مادارانه خودم صبح ها قبل از مدرسه رفتن دخترم بوفه ی کوچک کنار آشپزخانه راه بندازم تا دیگه اون نخواهد توی صف شلوغه بایستده و از بوفه کنار آشپزخانه خودمون خرید کنه .
شما می توانید ما را از طریق رادیو قصه برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا دنبال کنید.
وقتی که داشتم با جعبه ی بزرگی که توی دستم بود به سمت درب خروجی مدرسه می رفتم ناگهان به شدت به زمین خوردم دختر بچه ای که کنار حیاط ایستاده بود به من کمک کرد تا من همه اونها رو جمع کردم ، وقتی که از من تشکر کرد آخرین خوراکی رو به من داد در چشمان من و در چشمان من خیره شد گفت اینا رو برای دخترتون خریدید همین طور که خوراکی رو می گرفتم و داخل جعبه گذاشتم لباسم رو تمیز کردم و گفتم آره عزیزم ، ممنون ، دخترک دوباره به من نگاه کرد و گفت منم برنجک خیلی دوست دارم قرار شده آبجی سارا این برج که حقوقش رو گرفت اگه از خرید داروهای بی بی چیزی اضافه موند به منم بده تا منم برنجک بخرم اینو گفت و به سرعت از من دور شد و به سمت کلاسها رفت ، همین طور که بسته برنجک در دستم بود به جعیه ی بزرگی که روبروم بود نگاه کردم که پر از خوراکی هایی بودکه یک دونه از اون قرار بود بعد از خرید داروهای بی بی به دست دخترک برسه .