آرسس و ماَموریت رباطی ❤️ این قصه تقدیم به آرسس جان اَباذری عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: آرسس و مآموریت رباطی🔮🧑⚕👦🏻✨قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: راضیه احمدی☘تنظیم: رویا مومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradioرادیو قصه کودکخاله سمینا》》》از اینجا قصه صوتی اختصاصی سفارش دهید
نیل آی و قصه های چین چین چرخونک ❤️ این قصه تقدیم به نیل آی جان براری عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: نیل آی و قصه های چین چین چرخونک 👧🏻 ✨قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: راضیه احمدی☘تنظیم: رویا مومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradioرادیو قصه کودکخاله سمینا《《《قصه اختصاصی صوتی لینک حمایت مالی(دونیت)
کرم شجاع اسم قصه: قصه صوتی کرم شجاع🐛🦋قصه گو: سمینا❤️نویسنده: زهرا رضایی🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع: جدا خوابیدن کودکان از والدینآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioلینک حمایت مالی👇https://zarinp.al/someina.com☆☆☆☆☆☆☆متن قصه :امیر و عمه جون در یه روز قشنگ بهاری بهگردش رفتن .اون روز به امیر خیلی خوشگذشت. تو رودخونه آب بازی کرد. تو دشتدنبال پروانه ها می دوید و خیلی خوشحالبود.شب که به خونه برگشتن از خستگی زودخوابش گرفت.به عمه جون گفت : میایپیشم تا بخوابم .عمه جون گفت: من بیامپیشت ؟ چرا؟کنار مادرم می خوابم. امیر گفت : آخه تنهایی می ترسم.هرشبعمه جون گفت: ترس؟ از چی می ترسی ؟امیر گفت: از تاریکی و تنهاییعمه جون دست های امیر رو گرفت و برداتاق .گفت خوب نگاه کن .بعد برق اتاق رو خاموش کرد .اتاق تاریکشد.امیر دست عمه جون رو محکم گرفت.عمه جون برق اتاق رو روشن کرد .گفت :ببین همون اتاقه ، با همون وسایل.از چیمی ترسی؟اگه ترسو باشی و بخوای همیشه وابستهمادرت باشی نمی تونی موفق بشی و بهآرزوهات برسی.مگه نمی خوای خلبان بشیو پرواز کنی؟پرواز آدم شجاع می خواد .امیر گفت : دوست دارم شجاع بشم تا بهآرزوهام برسم .چه کار کنم عمه جون؟عمه جون لحاف خوشگل پر ستاره رو ، روامیر کشید و گفت : بذار برات قصه کرمشجاع رو بگم .بعد خودت خوب فکر کنببین چطور می تونی شجاع بشی.امیر با خوشحالی گفت : آخ جون قصهبعد ساکت و آرام به قصه عمه جون گوشداد تا بدونه چطور میشه شجاع شد!عمه جون گفت: یکی بود ، یکی نبوددر یه باغ سر سبز قشنگ روی درخت توتبزرگی کرم کوچیکی زندگی می کرد.هر روز که از خواب بیدار میشد میومد رویشاخه درخت می نشست و به باغ زیبای پراز گل های رنگارنگ و پرواز پروانه ها نگاهمی کرد.بعد می گفت: کاش منم پروانهبودم تا روی گل های زیبا پر می زدم اما حیف بال ندارم.بعد شروع می کرد به خوردن برگ هایتوت.اون قدر می خورد تا سیر میشد بعدمی رفت تو خونه اش و می خوابید.روزها گذشت و کرم کوچلو فقط می خوردو می خوابید و هر روز آرزو می کرد ایکاش پروانه بود.یه روز که رو شاخه درخت مشغول خوردنبرگ ها بود یه زنبور وز وز کنان اومدکنارش نشست.کرم کوچلو گفت: خوش به حالت زنبور بال داری و هر جا دوست داری پرواز میکنی.من خسته شدم از بس یه جا نشستمزنبور گفت: برای رسیدن به آرزوها باید .کارم شده خوردن و خوابیدن.تلاش کرد.تو یه جا نشستی و فقط آرزومی کنی .کرم کوچلو گفت: چه کار کنم تا بتونم پروازکنم؟زنبور گفت : همه پروانه های زیبا روزی مثلتو یه کرم کوچلو بودن.اما برای پروانهشدن تلاش کردن.از خوردن و خوابیدن دست برداشتن و رفتن تو پیله خودشون .تادور خودت پیله نبندی و مدتی رو تنهاییتحمل نکنی نمی تونی پروانه بشی.کرم کوچلو با تعجب گفت : پیله؟نه ! من از تنهایی و پیله می ترسم.نمی تونم از دوستام جدا بشم.دلم می خوادبخورم و بخوابم و بازی کنم.زنبور گفت: هر جور خودت دوست داریولی رسیدن به آرزوها تلاش می خواد.بعد بال زد و رفت روی گل های زیبای باغ. فردا صبح کرم کوچلو از خواب بیدار شد واومد رو شاخه ی درخت و مشغول خوردنبرگ ها بود که شاپرکی اومد کنارشنشست تا رفع خستگی کنه.شاپرک گفت : سلام کرم کوچلو .کرم کوچلو گفت : سلام شاپرک .خوش بهحالت بال داری و پرواز می کنی و هرجادوست داری میری .شاپرک خندید گفت: کرم کوچلو تو هم میتونی پرواز کنی .مگه نمی دونی همه پروانهها روزی کرم کوچیکی مثل تو بودن؟فقط کافیه دست از تنبلی وخوردن برداریو مدتی بری تو پیله .بعد یه پروانه زیبامیشی و می تونی پرواز کنی.کرم کوچلو گفت : من از تنهایی تو پیله میترسم .شاپرک گفت: اگر می خوای به آرزت برسیو پرواز کنی باید نترسی و مدتی در پیلهتنها باشی.شاپرک پر زد و رفت روی گل های قشنگباغ و از اونجا فریاد زد کرم کوچلو نترس.به آرزوت فکر کن.با رفتن شاپرک کرم کوچلو غمگین یه گوشهنشست و به فکر فرو رفت.باید تصمیم خودشو می گرفت .یا برایهمیشه کرم می موند و یا باید تلاش میکرد و ترس رو کنار میذاشت تا به آرزوشبرسه.همون روز تصمیم آخر رو گرفت و آماده شدبرای رفتن به پیله .شروع کرد دور خودش پیله تنیدن.بالاخره کارش تموم شد و کرم کوچلو رفتتو پیله اش .روزها گذشت و بعد مدتی کرم کوچلو باپاهاش پیله رو شکافت و ازش بیروناومد.حالا دیگه دو بال قشنگ داشت ودیگه کرم نبود .یه پروانه زیبا شده بود.پرزد و رفت روی گل های رنگا رنگ باغ.کنار جویباری که زیر درخت توت جاریبود تصویر خودشو در آب دید.کرم کوچلوبه آرزوش رسیده بود .حالا پروانه زیباییبود و هر جا که دوست داشت پرواز میکرد.عمه جون به امیر گفت: اینم قصه کرم کوچلوی شجاع .تا وقتی بترسی در هیچکاری موفق نمیشی.آرزوهات برسی باید نترسی . امیر جانم اگه می خوای بزرگ بشی و بهحرفای عمه جون فکر کرد. امیر چشماشو بست و به کرم کوچلو وبعد گفت : عمه جون من می خوام مثل کرمکوچلو شجاع بشم و به آرزوهام برسم.دیگه نمی ترسم و جدا می خوابم .شمابرین اتاق خودتون.از اون شب به بعد دیگه امیر از چیزی نترسید و شب ها تو اتاق خودش تنهاخوابید .رادیو قصه کودکخاله سمیناماجراهای امیر و عمه جون
زاغی باهوشه (قسمت دوم) اسم قصه: قصه صوتی زاغی باهوشه(قسمت دوم)قصه گو: سمینا❤️نویسنده: زهرا رضایی🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع:اعتماد به نفسآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradio☆☆☆☆☆☆☆متن قصه☆زاغی کوچلو از رو زمین تعدادی سنگ با نوکش برداشت و داخل لیوان انداخت.لیوان که از سنگ پر میشد آب درون لیوان بالا میومد .وقتی کاملا بالا اومد زاغی نوکشو وارد لیوان کرد و شروع کرد آب خوردن.همه با تعجب به زاغی نگاه می کردن که چه طور تونست این کارو انجام بده.کبوتر کف زنان به زاغی نزدیک شد و بال زاغی رو به عنوان برنده بالا برد.همه پرنده ها زاغی رو تشویق کردن و جایزه به زاغی رسید.زاغی خوشحال بود و می خواست سریع خودشو به خونه برسونه تا به مادرش بگه که جایزه گرفته.همکلاسی های زاغی هم باهاش همراه شدن .همین جور که می رفتن بین راه چند پسر بچه رو دیدن که تیرکمون به دست از دیوار باغ بالا کشیدن و به سمت لانه گنجشک رفتن تا گنجشگ ها رو شکار کنن.گنجشگ کوچلو که دید جون خواهر و برادرش در خطره جیک جیک می کرد و کمک می خواست .اما اون قدر کوچلو بود که صداش به گوش کسی نمی رسید.پرستو و فاخته و بلبل تا پسر بچه ها رو دیدن از ترس فرار کردن و رفتن.زاغی با صدای بلند قار قار می کرد و کمک می خواست .و برای دور کردن بچه ها از لانه گنجشک با نوکش محکم رو دست پسرا می زد تا از کمونشون تیری به جوجه گنجشک ها برخورد نکنه.امیر و عمه جون که مشغول میوه چیدن بودن با سر و صدای زاغی خودشون رو سریع به لانه گنجشک ها رسوندن. امیر یکی از جوجه ها که از لانه بیرون افتاده بود رو آروم تو دستش گرفت و از درخت بالا رفت و تو لانه گذاشت .عمه جون پسر بچه ها رو به خاطر کار زشتشون دعوا کرد و بهشون گفت از باغ بیرون برن.با رفتن امیر و عمه جون ، گنجشک کوچلو از زاغی خیلی تشکر کرد که تنهاش نذاشت و جون خواهر و برادرهاشو نجات داد.زاغی کوچلو تا به خونه رسید همه ماجراها رو برای مادرش تعریف کرد.مادر زاغی کوچلو رو بغل کرد و بوسید و به خاطر هدیه مسابقه تبریک گفت و از اینکه به گنجشک و خواهر و برادرهاش کمک کرده بود تحسینش کرد.بعد گفت : زاغی کوچلوی من حالا فهمیدی که خدای مهربون هیچ چیز رو بی دلیل نیافریده؟نوک محکم ، پر سیاه و حتی صدای تو که می گفتی زشته ، بی دلیل آفریده نشدن.تو خودتو قبول نداشتی اما دیدی که همه اون چیزهایی که در خودت زشت می دونستی امروز چه فایده های بزرگی داشتن.زاغی اون شب به حرفای مادرش خوب فکر کرد و متوجه شد چقدر اشتباه کرده بود .از اون روز به بعد دیگه تنها نبود و دوستان زیادی پیدا کرد و خودشو باور کرد که هیچ چیز در وجودش بی دلیل آفریده نشده.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه❤️ کودک شما در دنیای قصه ها
زاغی باهوشه اسم قصه: قصه صوتی زاغی باهوشهقصه گو: سمینا❤️نویسنده: زهرا رضایی🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع:اعتماد به نفسآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradio☆☆☆♡♡♡♡♡♡♡متن قصه :در باغ سرسبز و قشنگ پدربزرگ امیرکه پر بود از درختان میوه ، پرندگان زیادی کنار هم به خوبی و خوشی در آشیانه هاشون زندگی می کردند.در میان این پرنده ها کلاغ سیاهی بود که بهش می گفتند زاغی کوچلو.زاغی کوچلو خیلی بچه خوبی بود .باهوش و زرنگ و مهربان .اما تنها بود و هیچ دوستی نداشت.مادرش هر وقت می گفت برو با دوستات بازی کن گوش نمیداد .زاغی کوچلو می گفت: نه . من سیاه و زشتم .نوک بلند و صدای زشتی دارم.نمی خوام با کسی دوست بشم .آخه مسخره ام می کنن و بهم می خندن.مادرش از اینکه نمی تونست برای زاغی کوچلو کاری کنه ناراحت بود.تا اینکه یه روز زاغی کوچلو از مدرسه اومد و به مادرش گفت: مامان آقا معلم یه مسابقه هوش گذاشته .هرکی برنده بشه جایزه داره.مادرش گفت : تو که پسر باهوشی هستی خب شرکت کن .اما زاغی با ناراحتی زانوهاشو بغل گرفت و گفت : نه مادر.من نمی تونم .نمی خوام اگه باختم کسی مسخره ام کنه.مادر زاغی دیگه چیزی نگفت و از اینکه پسرش خودشو قبول نداشت ناراحت شد.روزمسابقه فرا رسید.کبوتر، معلم مدرسه شرکت کننده ها رو صدا زد .همه منتظر بودن تا سوال مسابقه طرح بشه!کبوتر یه لیوان رو میز گذاشت و نصف لیوان رو آب ریخت .بعد از شرکت کننده ها خواست که بدون اینکه لیوان رو از رو میز جا به جا کنن آب درون لیوان رو بخورن.گنجشک کوچلو اولین شرکت کننده بود .رفت کنار میز و هرچی این ور و اون ور لیوان پرید نتونست آب بخوره .نوکش کوچیک بود و ته لیوام نمی رسید.پرستو نفر دوم بود. رو لبه لیوان نشست و سرشو فرو برد تو لیوان اما نوکش به آب نرسید .بلبل نفر بعدی بود که نتونست از لیوان آب بخوره .بعد با صدای زیباش آواز سر داد و خوند :” نمیشه آی نمیشه ! …چه جور میشه که بشه؟اگر نشه چی میشه ؟جایزه برا هیچکی نمیشه! “نوبت فاخته شد.پر زد و اومد کنار لیوان نشستکلی دور لیوان چرخید اما نتونست آب بخورههمه شرکت کننده ها به نوبت اومدن .اما هیچ کدام موفق نشدن که بدون جابه جایی ، از لیوان آب بخورن.بحث و همهمه بین شرکت کننده ها وتماشاچی ها بالا گرفت .هرکدوم نظری میدادن اما نتیجه نمی گرفتنزاغی کوچلو که تمام این مدت ساکت بود و فقط نگاه می کرد با صدای لرزان به کبوتر گفت :من بلدم جواب رواما جزو شرکت کننده ها نیستم.می تونم بیام انجام بدم؟کبوتر گفت: بله .اگر درست جواب بدی جایزه مال تو میشه.☆ادامه داستان در قسمت بعدی…رادیو قصه کودکقصه صوتی شبخاله سمینا
آرتین و نجات سیاره ای ❤️ این قصه تقدیم به آرتین جان اسماعیلی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: آرتین و نجات سیاره ای ✨🛸قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: راضیه احمدی☘تنظیم: رویا مومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradioرادیو قصه کودکخاله سمینا《《《قصه صوتی اختصاصی🦋
رستا سوار قطار خواب بیار میشه ❤️ این قصه تقدیم به رستا جان عزت تبار عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: رستا سوار قطار خواب بیار میشه✨🚊قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: راضیه احمدی☘تنظیم: رویا مومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradioرادیو قصه کودک》》قصه صوتی اختصاصی
اِما و دفترچه ی جهانگردی📒 ❤️ این قصه تقدیم به اِما جان صالحی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: اِما و دفترچه ی جهانگردی📒✨قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: راضیه احمدی☘تنظیم: رویا مومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradio🪷رادیو قصه کودک🌺خاله سمینا🌻》》》قصه اختصاصی
رئیس جغد اسم قصه: قصه صوتی رئیس جغد🦉قصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱ تا ۷ سالموضوع:مشاغلآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، اداره ای بود و جغد، رئیس اداره بود. جغد بهترین رئیس اداره بود و هروقت مشکلی برای یکی از کارمندان پیش می اومد ، کمک می کرد تا مشکل حل بشه .یه روز کارمند طاووس به اتاق رئیس جغد رفت و گفت (( جناب رئیس! لطفا به بنده دوروز مرخصی بدهید ))رئیس جغد گفت (( چرا ؟ چی شده دو روز مرخصی می خوای ؟))کارمند طاووس گفت (( خب نیاز به استراحت دارم و از روزهای مرخصی ام زیاد استفاده نکردم ))رئیس جغد گفت ((فعلا نمیشه . یه عالمه پرونده داریم که باید بهشون رسیدگی بشه . مرخصی رو بعدا برایت در نظر می گیرم ))کارمند طاووس با ناراحتی از اتاق رئیس جغد بیرون رفت .فردای اون روز وقتی کارمند طاووس مثل هرروز به اداره رفت با صحنه ی عجیبی روبرو شد. همه ی کارمندان اداره به اضافه ی رئیس جغد لباس ورزشی پوشیده بودند و در حیاط اداره مشغول ورزش کردن بودند.کارمند طاووس با تعجب پرسید (( اینجا چه خبره؟ چی شده؟))خرس مهربون گفت (( رئیس جغد برای همه حتی خودش لباس ورزشی خریده تا هرروز صبح ورزش کنیم و پر انرژی بریم پشت میز هامون بشینیم و کار کنیم ))در همین موقع رئیس جغد با صدای بلند گفت ((خب دوستان ! می دونم این روزها خیلی کار داریم و شما هم نیاز به استراحت دارید اما چاره ای نداریم و باید کار کنیم. از این به بعد برای اینکه کمتر خسته بشید و نیاز به استراحت داشته باشید، هرروز صبح قبل از شروع کار همگی حتی خودم ورزش می کنیم ))همه ی کارمندان ، رئیس جغد رو تشویق کردند و کارمند طاووس هم با خوشحالی لباس ورزشی پوشید و همراه همکارانش ورزش کرد .✔️رادیو قصه کودک✔️خاله سمینا✔️قصه صوتی کودکانه
ماهک و راهکارهای جادویی ❤️ این قصه تقدیم به ماهک جان رحیمی امیر بنده عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️اسم قصه: ماهک و راهکار های جادویی ✨قصهگو: سمینا ❤️نویسنده: راضیه احمدی☘تنظیم: رویا مومنی🌱با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏دنیای کودک را بساز 😍پشتیبانی:🆔 @mhdsab🆔 @childrenradioرادیو قصه کودکخاله سمینا》》》قصه اختصاصی