پنی قشقرق۴-قصه کودکانه صوتی

قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه: پنی قشقرق ?
نویسنده: جوآنا نادین?
مترجم: مونا توحیدی?
قصه گو: سمینا
گروه سنی : ج

آدرس تلگرامی ما
? @childrenradio

این مجموعه قصه کودکانه صوتی

داستان دختر کوچولوی نازی به نام پنی است که با کودکانه‌های خودش و شیطنت‌هاش  لبخند رو به لب‌های کوچولوهای نازتون میاره.

پس این قصه‌های صوتی شب رو حتما گوش کنید و لذت ببرید.

 

یک روز در بانک-قصه کودکانه صوتی

گوش کنید

 

قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه: یک روز در بانک (امیرمحمد)
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان:

یک روز در بانک”

” صبح با مامان میرم بانک.

به مامان می گم “بزار من پدال دستگاه نوبت دهی رو فشار بدم.

باشه عزیزم!فقط وقتی کاغذ نوبت رو گرفتی ،دستاتو ضدعفونی کن_ .

نه از بوش بدم میاد_ .

اگه ضدعفونی نکنی مریض میشی و مارو هم مریض میکنی_

اخمام میره توی هم ولی چاره ای ندارم .بعد از اینکه کاغذ نوبت رو می گیرم و دستامو ضدعفونی می کنم ،روی صندلی می شینم .

مامان مشغول چت کردن با دوستاش توی تلگرامه.

واقعا حوصله ام سر رفته.

پنج نفر دیگه جلومون هستن .در همین موقع چشمم می خوره به یه پیرزن که داخل بانک می شه و به سمت دستگاه نوبت دهی میره و نوبت می گیره اما کاغذ از دستش می افته روی زمین و خم میشه تا کاغذ رو برداره. سریع از روی صندلی بلند می شم و به سمت پیرزن میرم.

مامان “!میگه ” امیر محمد کجا !؟چی شد یه دفعه؟ جلوی پیرزن می ایستم و نمی زارم کاغذ رو از روی زمین برداره .

پیرزن عصبانی می شه و میگه “برو بچه جون!برو کنار!می ” خوام کاغذمو بردارم آخه مگه نمی دونید کروناست و کاغذی که روی زمین افتاده میکروب داره!

من یه نوبت دیگه براتون میگیرم و بعد دستمو_ ضدعفونی می کنم ” پیرزن لبخندی می زنه و می گه “به به !تو که از من بیشتر می دونی.

دستت درد نکنه.

خیر ببینی

آدرس تلگرامی ما
? @childrenradio

 

پنی قشقرق-قصه کودکانه صوتی

گوش کنید

 

قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه: پنی قشقرق ۵?
نویسنده: جوآنا نادین?
مترجم: مونا توحیدی ?
قصه گو: سمینا
گروه سنی : ج

ادرس تلگرامی ما
? @childrenradio

این مجموعه قصه کودکانه صوتی

داستان دختر کوچولوی نازی به نام پنی است که با کودکانه های خودش و شیطنتهاش  لبخند رو به لبهای کوچو لوهای نازتون می یاره

پس لطفا این قصه های صوتی شب رو حتما گوش کنید

آهو کوچولو-قصه صوتی کودکانه

گوش کنید:

اسم قصه: آهو کوچولو ??
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان:

” آهو کوچولو و فلفل”

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

یه آهو کوچولویی بود که خیلی فلفل دوست داشت.

هر وقت بامامان آهو و بابا آهو برای گردش و تفریح به جنگل می رفت ، حتما از بوته های فلفل داخل جنگل ، می چید و می خورد.

” مامان آهو و بابا آهو نگران آهو کوچولو بودند و هروقت می دیدن آهو کوچولو فلفل زیاد می خوره ، می گفتن ” آهو جانم !دختر خوشگلم ! اینقدر فلفل نخور .

برای بدن ضرر داره ” آهو کوچولو جواب می داد ” ولی من فلفل دوست دارم . به نظرم فلفل بهترین خوراکی دنیاست بابا آهو با ناراحتی می گفت “آخه فلفل به این تندی رو چطوری می خوری دخترم ؟من و مامانت اصلا نمی تونیم فلفل بخوریم ” چون خیلی تنده ” آهو کوچولو لبخندی می زد و می گفت “ولی برای من تند نیست یه شب مامان آهو به بابا آهو گفت “بهتره آهو کوچولو رو ببریم پیش دکتر بُزی .

همش میگه دلم می سوزه .

تازه جوش های ” بزرگ هم روی صورت و بدنش زده “فردای آن روز مامان آهو با ناز و نوازش آهو کوچولو رو از خواب بیدار کرد “دختر قشنگم ! بیدار شو !میخواییم بریم گردش مامان آهو و بابا آهو همراه آهو کوچولو به سوی جنگل راه افتادند. هوای آفتابی و درختان سرسبز و گل ها و شکوفه های جنگل برای آهو کوچولو خیلی لذت بخش بودن و با دیدنشان خوشحال و سرحال و خندان شده بود .

درهمین موقع آهو کوچولو با تعجب وسط جنگل ایستاد .

مامان آهو و بابا آهو که جلوتر از آهو کوچولو راه می رفتن ،متوجه بی حرکت شدن “آهو کوچولو شدن .

مامان آهو پرسید “چی شد عزیز دلم ؟چرا وایسادی ؟

آهو کوچولو با بغض جواب داد” حالا فهمیدم چرا منو آوردید اینجا ؟

اینجا مسیر خونه ی دکتر بزیه .

شماها منو آوردید دکتر .

” . من دکتر نمیام . من از آمپول می ترسم

” بابا آهو گفت “عزیزم !دکتر بزی فقط میخواد تو رو ببینه

” . آهو کوچولو گفت “من نمیام

“. مامان آهو ،دست آهو کوچولو رو گرفت و گفت “نترس دخترم !آمپول اگه بزنه بدون درده . درد نداره .بیا بریم

” . آهو کوچولو گفت “نه نمیام

بابا آهو گفت ” ما فقط می خواییم به دکتر بزی بگیم که چرا دلت می سوزه و جوش های بزرگ زدی ؟

دکتر بزی هم باید تورو ” ببینه پس بیا بریم.

آهو کوچولو با ناراحتی همراه مامان آهو و بابا آهو وارد خونه ی دکتر بزی شدن .

دکتر بزی با دیدن آهو کوچولو با مهربونی “گفت “به به !چه دختر خوشگلی امروز مهمون خونه ام شده !خب اسمت چیه خانم کوچولو ؟

“آهو کوچولو جواب داد “اسمم آهو کوچولوه .

همه آهو کوچولو صدام می کنن دکتر بزی چوب معاینه و چراغ قوه رو برداشت وگفت “به به ..چه اسم قشنگی .

خب آهو کوچولو میشه دهنت رو باز کنی تا “. من با این چوب و چراغ قوه ته گلوتو نگاه کنم

آهو کوچولو که از رفتار دکتر بزی خوشش اومده بود ،دهنشو باز کرد و دکتر بزی معاینه اش کرد .

دکتر بزی جوش های بزرگ “روی صورت و بدن آهو کوچولو رو هم دید .بعد پرسید “خب آهو کوچولو به من میگی دلتم می سوزه ؟

” . آهو کوچولو سریع جواب داد”آره..آره ..بیشتر وقتا دلم می سوزه

“دکتر بزی با مهربونی گفت “فلفل زیاد می خوری ؟

” . آهو کوچولو نگاهی به مامان آهو و بابا آهو انداخت و گفت “آره ..زیاد می خورم

دکتر بزی گفت ” خب از این به بعد دیگه نباید فلفل بخوری چون اگه فلفل بخوری دوباره جوش های بزرگ می زنی و دوباره ” دلت می سوزه و اونوقت باید بری بیمارستان و دلتو عمل کنی.

” آهو کوچولو با ترس گفت “نه من دلم نمی خواد برم بیمارستان و دلمو عمل کنم

دکتر بزی با مهربونی گفت ” خب پس اگه نمی خوای بری بیمارستان،باید به حرفای من گوش بدی . الان برو روی تخت دراز بکش و من یه آمپول حساسیت که درد هم نداره برات بزنم و بعد هم داروهایی که می نویسم رو سر وقت بخور و دیگه هم ” فلفل نخور آهو کوچولو به کمک مامان آهو و بابا آهو روی تخت دراز کشید و آمپول زد .

بعد مامان آهو و بابا آهو و آهو کوچولو بعد از. گرفتن داروها به سمت خونه شون به راه افتادن.

آهو کوچولو با آمپولی که زده بود و با خوردن سروقت داروها، جوش های بزرگ از روی صورت و بدنش ناپدید شدند و دیگه دلش نمی سوخت.