خواهر کوچولوی موشی کوچولو

گوش کنید:

اسم قصه: خواهر کوچولوی موشی کوچولو 
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

خواهر کوچولوی موشی کوچولو
نویسنده : نوشین فرزین فرد
هدف : کاهش خودخواهی و حسادت
گروه سنی پنج سال به بالا
. توی یه جنگل سرسبز و زیبا، خانم موشی و آقا موشی و موشی کوچولو زندگی می کردند موشی کوچولو هر روز توپ خوشگل و رنگی شو بر می داشت و همراه خانم موشی و آقا موشی می رفت توی جنگل تا باهم بازی کنند. موشی کوچولو، مامان و باباشو خیلی دوست داشت و دلش می خواست همیشه با اونا بره جنگل و توپ بازی کنه تا اینکه یه روز موشی کوچولو خیلی ناراحت بود . تنها نشسته بود جلوی تنه ی درخت گردو و گریه می کردسنجاب کوچولو که بالای درخت گردو بود صدای گریه موشی کوچولو رو شنید . فوری از بالای درخت اومد پایین و پیش موشی کوچولو نشست《 سنجاب کوچولو با تعجب نگاه موشی کوچولو کرد و پرسید 《 چی شده موشی کوچولو؟ چرا گریه می کنی؟《! موشی کوچولو گریه کنان جواب داد 《 مامانم! مامانم《سنجاب کوچولو هیجان زده پرسید 《 مامانت چی شده ؟《 .موشی کوچولو گفت 《 مامانم داره یه خواهر برام دنیا میاره《 سنجاب کوچولو خندید و گفت 《 خوش به حالت . من که آرزو دارم مامانم یه خواهر برام بیاره . گریه نکن موشی کوچولو عصبانی شد و گفت 《 دوست دارم گریه کنم چون دلم نمیخواد خواهر داشته باشم . اگه خواهرم دنیا بیاد《دیگه مامان و بابام دوستم ندارن《 سنجاب کوچولو گفت 《 من مطمئنم مامان و بابات دوستت دارن . حالا برگرد خونه تون . الان شب میشه و نگرانت میشن. در همین موقع بابا موشی نزدیک درخت گردو شد . موشی کوچولو و سنجاب کوچولو سلام کردند《 بابا موشی با مهربونی جواب سلام شونو داد و گفت 《 موشی کوچولو! کجایی ؟ مامان موشی منتظرته . بیا بریم خونه
. موشی کوچولو از سنجاب کوچولو خداحافظی کرد و همراه بابا موشی رفتن خونه

گروه سنی :
هدف:
آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

کتابخانه ی سارا

 

گوش کنید :

اسم قصه: کتابخانه ی سارا
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

گروه سنی پنج سال به بالا
کتابخانه ی سارا کوچولو
نویسنده : نوشین فرزین فرد
.توی یه شهر قشنگ یه دختر کوچولو با مامان و بابا زندگی می کرد
ساراکوچولو خیلی کتاب دوست داشت مخصوصا وقتی می خواست بخوابه مامان براش کتاب می خوند تا به دنیای قصه ها. .سفر کنه و بعد راحت بخوابه .ساراکوچولو هر وقت با مامان و بابا بیرون می رفت حتما کتاب های جدید می خرید تا مامان موقع خواب براش بخونه یه روز وقتی سارا کوچولو از خواب بیدار شد و نور درخشان خورشید توی اتاقش تابید ، ناگهان در کمد باز شد و یکی از کتابها از داخل کمد روی زمین افتاد. ساراکوچولو از روی تختخواب پایین اومد ، نزدیک کتاب شد و دستشو دراز کرد و کتاب رو از روی زمین برداشت بعد در کمد رو باز کرد و با تعجب به داخل کمد زل زد و گفت 《 وای چقدر کتابام زیاد شدن . اگه دوباره کتاب بخرم دیگه《 کمدم جا نداره《 !در همین موقع مامان سارا کوچولو وارد اتاق شد و گفت 《 سلام سارا ! صبحت بخیر《 سارا کوچولو گفت 《 سلام مامان! صبح بخیر. مامان ! کمدم دیگه جا نداره .دیگه نمیتونم کتاب توش بزارم مامان سارا کوچولو داخل کمد رو نگاهی انداخت و گفت 《 آره ..من یه فکری دارم . بعد از صبحونه باهم میریم ِشلف می《 خریم《ساراکوچولو با تعجب پرسید 《 شلف دیگه چیه؟
مامان سارا کوچولو لبخندی زد و گفت 《 به قفسه های کتاب ، شلف میگن  تو می تونی کتابهاتو داخل شلف ها مرتب و منظم《 بچینی
《 ساراکوچولو با خوشحالی گفت 《 آخ جون. بعد از صبحونه ساراکوچولو همراه مامان بازار رفتند و چند تا شلف رنگارنگ خریدند  سارا کوچولو کتابها رو داخل شلف مرتب و منظم چید مامان با دیدن کتابهای مرتب توی شلف خوشحال شد و گفت 《 سارا ! من یه فکری دارم . حالا که این همه کتاب داری،《 . میتونی به دوستاتم امانت بدی تا اونا هم بخونن

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?

کلبه چوبی

گوش کنید :

اسم قصه: کلبه چوبی 
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

گروه سنی پنج سال به بالا
کلبه ی چوبی
نویسنده : نوشین فرزین فرد
. وسط یه جنگل سرسبز و زیبا یه کلبه ی چوبی بود. خانم خرسه هرروز کلبه ی چوبی رو مرتب می کرد وبعد از نظافت می رفت کلوچه می پخت کلوچه های خوشمزه خانم خرسه رو همه حیوونا دوست داشتند و به خاطر همین عصرها می اومدند دم در کلبه ی چوبی و. روی صندلی های بیرون کلبه می نشستند و از کلوچه های خانم خرسه می خوردند یه روز که خانم خرسه مثل همیشه کلوچه هاشو پخته بود و منتظر بود تا حیوونای جنگل از راه برسند و کلوچه ها رو بخورند.اما هر چقدر منتظر موند هیچ خبری از حیوونای جنگل نشدچی شده که هیچکی نیومده ؟ الان همه کلوچه هام سرد میشن 》 خانم خرسه با خودش گفت 》سلام خانم خرسه. ! لطفا 》 خانم خرسه توی همین فکرها بود که یهو میمون کوچولو در کلبه ی چوبی رو باز کرد و گفت دنبالم بیا 》چرا شماها نیومدید کلوچه بخورید ؟ همه کلوچه هام سرد شدن 》 خانم خرسه با ناراحتی گفت 》دنبالم بیاید 》 میمون کوچولو گفت 》.میمون کوچولو جلو می رفت و خانم خرسه پشت سرش راه افتاد
وای چرا اینقدر تند میری ؟ پاهام درد گرفت میمون کوچولو 》 بین راه خانم خرسه نفس نفس زنان گفت 》ببخشید ولی مجبورم که تند راه برم . شما هم تند بیاید .اگه دیر بریم 》 میمون کوچولو سرشو به عقب برگردوند و گفت خیلی بد میشه 》چی خیلی بد میشه ؟ 》 خانم خرسه توی فکر رفت و با خودش گفت 》اوناهاش .رسیدیم .خانم خرسه زود باش 》 بعد از مدتی میمون کوچولو ایستاد و گفت 》.میمون کوچولو و خانم خرسه نزدیک درخت کاج شدند. همه حیوونای جنگل زیر درخت کاج جمع شده بودند سلام خانم خرسه !چه خوب شد اومدی 》 حیوونای جنگل با دیدن خانم خرسه گفتند 》چی شده ؟ چرا همه اینجا جمع شدید ؟ چرا نیومدید کلوچه 》 خانم خرسه با مهربونی جواب سلامشون داد . بعد پرسید بخورید ؟ 》》 خانم زرافه اشاره کرد به یه خرس کوچولو که زیر درخت کاج از سرما می لرزید . خانم خرسه با دیدن خرس کوچولو گفت آخی چرا اینجا خوابیده ؟ 》مثل اینکه توی جنگل گم شده و از دیشب که بارون اومده تا الان خیس آب شده و می لرزه 》 خانم زرافه گفت 》باشه .همین الان میبرمش توی کلبه ی چوبی تا کنار شومینه بشینه و گرمش بشه . میخوام دوباره کلوچه 》 خانم خرسه گفت درست کنم. کلوچه گرم و خوشمزه .همگی بیاین کلبه چوبی 》. خانم خرسه ، خرس کوچولو رو بغل کرد و حیوونای جنگل دنبالش راه افتادند صبح روز بعد در کلبه ی چوبی به صدا در اومد. خانم خرسه در رو باز کرد. یه خرس قهوه ای بزرگ جلوی در ایستاده بود .ببخشید مثل اینکه پسرم از دیشب تا حالا توی کلبه شما بوده 》 سلام کرد و گفت . 》بله . بفرمائید داخل کلبه تا باهم صبحونه بخوریم 》 خانم خرسه لبخندی زد و گفت 》.خرس قهوه ای بزرگ داخل کلبه ی چوبی شدخرس کوچولو با دیدن پدرش خوشحال شد . بعد از صبحونه و موقع خداحافظی خرس قهوه ای بزرگ و خرس کوچولو از.خانم خرسه تشکر کردند و به سمت جنگل راه افتادند

آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

سفر دسته جمعی

گوش کنید :

اسم قصه: سفر دسته جمعی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

سفر دسته جمعی
توی یه جنگل سرسبز و زیبا حیوونای شاد و خندان زندگی می کردند هر روز بعد از ظهر زیر درخت گردو جمع می شدند و حرف .می زدندیه روز که مثل همیشه زیر درخت گردو جمع شده بودند، طوطی گفت 》 خیلی دلم سفر می خواد. خیلی وقته از جنگل بیرون 》. نرفتم. همه حیوونا سری تکون دادندخرس مهربون گفت 》 من شنیدم یه جنگل بزرگ اون طرف برکه ست و حیوونای زیادی داخلش زندگی می کنند. اگه دوست 》 دارید فردا همگی یه سفر دسته جمعی بریم اون طرف برکه. همه حیوونا برای خرس مهربون دست زدند و قول دادند که صبح زود همراه خرس مهربون اون طرف برکه برند.صبح زود که شد ، همه حیوونا به طرف برکه راه افتادند 》 . بین راه خرگوشی گفت 》 من خیلی گشنمه . میخوام خوراکی هامو بخورم》 خرس مهربون گفت 》 خرگوشی ! یه دقیقه صبرکن . الان می رسیم و اون وقت همگی باهم صبحونه می خوریم اما خرگوشی به حرف خرس مهربون گوش نداد و بین راه روی زمین نشست و از توی کوله پشتی اش چند تا هویج بیرون.آورد و مشغول خوردن شد》 بعد از مدتی خرگوشی که همه هویج هاشو خورده بود و حسابی سیر شده بود ، گفت 》 آخیش ..سیر شدم .بعد نگاهی به اطراف انداخت اما هیچ کدوم از حیوونا نبودند》 ناگهان خرگوشی ترسید و پیش خودش گفت 》پس چرا هیچ کس نیست . نکنه …نکنه..گم شدم》خرگوشی بلند داد زد 》 آهای کجا رفتید ؟؟ چرا منو تنها گذاشتید ؟. اما کسی جواب خرگوشی رو نداد. خرگوشی ناراحت و گریان نشسته بود که طوطی رو بالای سرش دید
》خرگوشی خوشحال شد . طوطی نزدیک شد و گفت 》 تو اینجایی ؟ برای چی با ما نیومدی ؟》 .خرگوشی با عصبانیت جواب داد 》 شماها رفتید و منو تنها گذاشتید》. طوطی گفت 》اون جلو یهو پای سنجاب کوچولو روی تله رفت و همگی رفتیم سنجاب کوچولو رو نجات بدیم خرگوشی و طوطی به راه افتادند تا به گروه حیوونا برسند . خرگوشی با دیدن سنجاب کوچولو و حیوونای دیگه گفت 》 》ببخشید دوستای خوبم . من خیلی گشنم بود و اصلا حواسم نبود که شماها رفتید . سنجاب کوچولو پات خوب شد ؟》 سنجاب کوچولو سری تکون داد و گفت 》 آره. خوبم . همه کمکم کردند. خرگوشی خوشحال شد و پشت سر همه راه افتاد و قول داد که دیگه از گروه جدا نشه

آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

خانه

ربات رادمان کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: ربات رادمان کوچولو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

ربات رادمان کوچولو
توی یه شهر قشنگ یه پسر کوچولوی پنج ساله ای به اسم رادمان همراه مامان و بابا و خواهر بزرگش به اسم ریحانه زندگی می کرد. رادمان کوچولو ، ربات خیلی دوست داشت و به خاطر همین مامان و بابا، رادمان کوچولو رو توی کلاس رباتیک ثبت نام کردند رادمان کوچولو هر وقت کلاس رباتیک می رفت ، به حرف های خانم مربی گوش می داد و همه تلاششو می کرد تا یه ربات. خوب بسازه و توی مسابقات رباتیک شرکت کنه و برنده بشه .بعداز مدتی ربات رادمان کوچولو ساخته شد و مسابقه رباتیک هم نزدیک شد شب قبل از مسابقه ، رادمان کوچولو خوشحال و خندان، می خواست ربات رو که روی میز گذاشته بود، داخل جعبه بزاره که. یهو لیز خورد و کف اتاق افتاد و یه قطعه کوچولو از ربات شکست .رادمان کوچولو گریه کرد》در همین موقع ریحانه وارد اتاق رادمان شد و با تعجب پرسید 》 چی شده رادمان جون ؟ چرا گریه می کنی؟》. رادمان کوچولو با گریه گفت 》رباتم شکست . حالا چطوری توی مسابقه شرکت کنم ؟ فردا مسابقه ست》 ریحانه لبخندی زد و گفت 》 اشکالی نداره رادمان جونم .خودم کمکت میکنم تا رباتتو درست کنی》 . رادمان کوچولو با عصبانیت گفت 》 نه .نمیشه》ریحانه گفت 》 خب پس کنترلشو روشن کن ببین کار می کنه》. رادمان کوچولو دوباره با عصبانیت گفت 》 گفتم که نمیشه ریحانه ، یه نگاهی به ربات انداخت و کنترل رو روشن کرد》 اما ربات کار نکرد . ریحانه داخل جعبه ربات رو نگاه کرد و گفت 》 قطعه اضافه هم نیست》 . بعد هیجان زده گفت》 آهان فهمیدم . الان به مربی زنگ بزن و بگو که رباتت شکسته. رادمان گوشی تلفن رو برداشت و با خانم مربی تماس گرفت》 خانم مربی با مهربونی گفت 》 اشکالی نداره رادمان جان ! فردا قبل از مسابقه یه فرصت میدم تا رباتتو تعمیر کنی. رادمان با خوشحالی از خانم مربی خداحافظی کرد و با خیال راحت به خواب رفت. روز مسابقه ، رادمان کوچولو رباتشو تعمیر کرد و بعد نفر اول مسابقه رباتیک شد

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

سلام سلامتی میاره

گوش کنید :

اسم قصه: سلام سلامتی میاره
قصه گو : سمینا❤️
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

سلام سلامتی میاره،….
رامین جهان پور
مهسا کوچولو هروقت به خونه شون مهمون می آمد’خجالت می کشید سلام کنه.حتی صبحها هم که از خواب بیدار می شد اول بابا ومامانش بودن که بهش سلام می کردن.یکبار که مهسا ومامانش توی خونه تنها بودند مامان بهش گفت:”مهسا جون سلام کردن سلامتی میاره،.وقتی کسی به کسی سلام می کنه یعنی خیلی مودبه.توهم سعی کن اگه تو آسانسور یا تو حیاط خانم همسایمون یا بزرگتری رو می بینی بهش سلام کنی دخترم.”مهسا اون روز حرفهای مامانتو شنید اما بهش نگفت که دوست داره سلام کنه اما روش نمیشه..چندروز بعد زهرا خانم زن همسایشون با دخترش زینب به خونه اونها آمدند.اونروز زهرا با ومامانش خونه بودند و بابای مهسا سرکار رفته بود.وقتی صدای زنگ خونه اومد مهسا بدوبدو رفت و درو باز کرد.زهرا خانم با زینب کوچولو پشت در بودند.وقتی در باز شد زینب جلوتر از مامانش وارد خونه شد وبا صدای بلندی سلام کرد.مامان مهسا در جواب زینب کوچولو گفت:سلام دختر گلم.سلام به روی ماهت.آفرین به تو که اینقدر با ادبی.بعد زهرا خانم با زینب به داخل خانه آمدند و کنار بخاری نشستند.مامان مهسا با زهرا خانم مشغول صحبت شد و مهسا و زینب مهم با هم شروع به عروسک بازی کردن.آن روز وقتی مهمون ها رفتن مهسا همش به حرفهای مامانش فکر می کرد.اون شب مهسا رفت کنار مامان وگفت:مامان من دختر بی ادبی ام؟مامان اورا بوسید وگفت:خدانکنه دخترم این چه حرفیه ؟تو خیلی هم خوب وبا ادبی.مهسا سرشو پایین انداخت وگفت:آخه من خجالت می کشم سلام بدم.بعدش هم من اگه سلام نکنم مریض می شم؟مامان با تعجب گفت :نه دخترم خدا نکنه مریض بشی .مهسا گفت: آخه ما مان شما گفتین سلام سلامتی میاره،.مامان‌مهسا دستی به سر مهسا کشید وگفت: نه دختر گلم. این که می گن سلام سلامتی میاره، یه ضربالمثله.یعنی یعنی اینکه سلام کردن را ما باید از بچگی یاد بگیریم. مساله بعد اینکه تو نباید خجالت بکشی فقط کافیه یکبار سلام کردن را تمرین کنی بعد بهش عادت می کنی.مهسا گفت خیلی دوست دارم سلام کنم . مامان گفت تو می تونی عزیزم اصلا خجالت نکش و این کارو یکبار امتحان کن.مهسا گفت :”مامان حتما باید اول کو چولوها به بزرگترها سلام کنن.؟مامان‌گفت :نه دخترم فرقی نمی کنه مگه نمی بینی من و بابا همیشه زودتر از خودت به تو سلام می کنیم؟تازه حضرت محمد پیامبر ما هم همیشه به بچه ها سلام می کرده و هیچ اشکالی نداره اما اگه کوچکترها زودتر سلام کنن خیلی بهتره. چون سلام کردن نشونه احترام گذاشتن به بزرگترهاست. آن روز مهسا خیلی به حرفهای مامان فکرکرد.وتصمیم گرفت که همیشه تو سلام کردن از همه جلو بزنه و هیچوقت خجالت نکشه.یک ساعت بعد وقتی صدای زنک در اومد مهسا بدو بر دو درو واکرد و قبل ازاینکه بابا وارد شود با صدای بلندی گفت:سلام بابا جونم.بابا هم با خوشحالی جواب سلام. سارا را داد وبا خوشحالی بغلش کرد. از فردای آن روز مهسا دیگر خجالت نمی کشید که به کسی سلام کند.

آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

لک لک خانم

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی لک لک خانم??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

لک لک خانم .توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه لک لک خانم زندگی می کرد. لک لک خانم تمیز و مرتب بود و همیشه با کمک دخترش جنگل رو تمیز می کردحیوونای جنگل لک لک خانم رو خیلی دوست داشتند مخصوصا وقتی جنگل تمیز میشد و هیچ زباله ای توی جنگل نبود .بیشتر از همیشه لک لک خانم رو دوست داشتند.اما یه روز دم لونه ی لک لک خانم یه اتفاقی افتاددختر لک لک خانم یه تابلو روی در لونه نصب کرده بود و نوشته بود 》 . به اطلاع حیوانات محترم جنگل می رسانم که مامانم سرما خورده و نمیتونه جنگل رو تمیز کنه 《. حیوونای جنگل با خوندن این نوشته ناراحت شدند و توی فکر رفتند》 توی راه خرگوشی به بقیه حیوونای جنگل گفت 》 چه بد ! حالا چیکار کنیم؟ زباله اگه توی جنگل باشه، ما مریض میشیم》 جغد دانا جواب داد》 به نظرم باید لک لک خانمو کمک کنیم》. لاک پشت کوچولو گفت 》 چطوری ؟ لک لک خانم سرما خورده و ما نمی تونیم بریم لونه اش جغد دانا گفت 》نه ..ما بیرون از لونه ی لک لک خانم》 می تونیم لک لک خانمو کمک کنیم . می تونیم از همه حیوونا بخواییم که جنگل رو تمیز کنند》… خرگوشی هیجان زده گفت 》خیلی خوبه ولی ولی》جغد دانا پرسید 》 ولی چی ؟خرگوشی جواب داد》 بعضی از حیوونا نمی تونن به زباله ها نزدیک بشن .مثلا ماهی قرمز .یادتونه یه روز آدما کیسه پلاستیکی توی برکه انداخته بودند و ماهی قرمز می خواست کیسه پلاستیکی رو برداره یهو کیسه دور سرش پیچید و اگه 》سروصدا نکرده بود و اردک نجاتش نداده بود ، خفه میشد و می مرد؟. جغد دانا و لاک پشت کوچولو سری تکون دادند فردای آن روز خرگوشی دم در لونه ی لک لک خانم رفت و از دختر لک لک خانم جارو بزرگه رو امانت گرفت و به همراه جغد . دانا و لاک پشت کوچولو مشغول جارو کردن شد درهمین موقع خرس مهربون پیداش شد و به خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو گفت 》آفرین که به لک لک خانم کمک》. می کنید . منم الان میام کمک. خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو خوشحال شدند و جارو رو به خرس مهربون دادند تا کمک کنه  شب که شد و همه حیوونای جنگل دور همدیگه جمع شدندو جنگل رو تمیز دیدند ، خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو و. خرس مهربون تشویق کردند دختر لک لک خانم از لونه بیرون اومد و با دیدن تمیزی جنگل حسابی خوشحال شد و گفت 》 مرسی خرگوشی . مرسی جغد 》 .دانا .مرسی خرس مهربون و مرسی لاک پشت کوچولو از آن روز به بعد هر وقت لک لک خانم سرما می خورد ونمی تونست جنگل رو تمیز کنه ، خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو و خرس مهربون به کمکش می اومدند و جنگل رو .تمیز می کردند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

درخت پسته و بادمهربان

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی درخت پسته و بادمهربان???
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

درخت پسته و باد مهربان. توی یه باغ سرسبز و زیبا یه درخت پسته کناردرختهای میوه دیگه زندگی می کرد. تابستون هر سال درخت پسته یه عالمه پسته داشت پسته های درخت پسته، بزرگ و خوشمزه بودند و باغدار هم راضی بود و همراه خانواده اش می اومد و بالای درخت پسته.می رفت و پسته ها رو می چید. یه سال تابستون درخت پسته وقتی پسته هاش آماده چیدن شدند با باد قهر کرد》درخت های میوه پرسیدند 》 چی شده درخت پسته جون ؟ چرا وقتی باد می وزه ، اخم میکنی؟ با باد قهر کردی؟》 درخت پسته جواب داد 》 آره. با باد قهرم》درخت های میوه پرسیدند 》 آخه چرا؟
درخت پسته با ناراحتی جواب داد 》 آخه هر وقت باد به سمتم می وزه ، شاخه هام درد می گیرند و پسته هام می ریزن روی زمین . دوست ندارم پسته هام از بالا پرت بشن روی زمین . دوست دارم مثل همیشه باغدار بیاد و پسته هامو 》 بچینه.روزها گذشت و قهر درخت پسته با باد ادامه داشت تا اینکه یه روز باغدار همراه خانواده برای پسته چینی اومد.درخت پسته، شاخه و برگهاشو با خوشحالی بالا آورد تا باغدار بیاد و پسته هاشو بچینه اما با دیدن پای باغدار ناراحت شدباغدار به درخت پسته گفت 》 می بینی که نمیتونم از درخت بالا برم و پسته بچینم . چند روز پیش از پله ها افتادم و پام》. شکست و توی گچ رفت . دوست داشتم خودم پسته هاتو بچینم. به خونواده ام گفتم که بیان پسته هاتو بچینن در همین موقع دختر باغدار از درخت پسته بالا رفت .ناگهان پاش پیچ خورد و دیگه نتونست خودشو به بالاترین شاخه. برسونه .دختر باغدار به سختی از درخت پایین اومد》 .پسر کوچولوی باغدار هیجان زده گفت 》 من میرم بالای درخت و پسته می چینم》 اما باغدار گفت 》 نه .تو هنوز خیلی کوچیکی همسر باغدار گفت 》 ای کاش زودتر چند تا کارگر》می آوردیم تا پسته چینی کنند . نگهبان باغ هم پیره و نمیتونه بالای درخت بره .حالا چیکار کنیم ؟》پسر کوچولوی باغدار پرسید 》 اگه پسته ها رو نچینیم چی میشه ؟》 همسر باغدار جواب داد 》 اونوقت همه پسته ها خراب میشن درخت پسته با شنیدن حرف های باغدار و خونواده اش به فکر فرورفت . پیش خودش گفت 》 ای کاش با باد قهر نبودم . اگه》 با باد آشتی بودم الان همه پسته هام روی زمین بودن و اونوقت باغدار و خونواده اش می تونستند پسته ها مو ببرند》 . درخت پسته توی همین فکرها بود ناگهان باد به سمت درخت پسته اومد و با مهربونی گفت 》 من کمکت میکنم》. درخت پسته با خوشحالی گفت 》 ممنون باد مهربون ! ببخشید باهات قهر بودم. قول میدم دیگه باهات قهر نکنم باد مهربون ، یه فوت کرد و همه پسته های درخت پسته روی زمین افتادند و باغدار و خونواده اش با خوشحالی پسته ها رو.برداشتند و رفتند. از اون روز به بعد درخت پسته و باد مهربان دوستهای خیلی خوبی برای همدیگه شدند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

هزارپا کوچولوی سفالگر

گوش کنید :

اسم قصه: هزارپا کوچولوی سفالگر?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا

باربد و بنیتا کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: باربد و بنیتا❤️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

باربد و بنیتا کوچولو
.توی یه شهر قشنگ یه دختر و پسر کوچولویی به اسم های باربد و بنیتا به همراه مامان و بابازندگی می کردند باربد و بنیتا شش ساله و دوقلو بودند و وقتی تعطیلات تابستون از راه می رسید ، خیلی خوشحال بودند چون همراه مامان. و بابا به روستا سفر می کردند . روستا یه رودخونه داشت و پر از درختهای سر سبز و میوه دار بود
توی روستا بابا بزرگ باربد و بنیتا تنها زندگی می کرد. بابا بزرگ، باربد و بنیتا رو خیلی دوست داشت و هر وقت به روستا می اومدند کلی باهاشون بازی می کرد و از میوه های تازه درختان می چید و دست باربد و بنیتا می دادیک روز از روزهای تابستان باربد و بنیتا توی روستا مشغول قایم باشک بازی با بچه های روستا بودند که یهو صدای عجیبی شنیدندچه صدای عجیبی ! این صدای چیه ؟ 》 بنیتا گفت 》نمی دونم 》 باربد جواب داد . 》من می دونم .صدای گاو مش حسنه . امروز قراره گوساله شو دنیا بیاره 》 علی یکی از بچه های روستا گفت 》راست میگی! میشه من و باربد هم ببینیم چطوری گوساله دنیا میاد ؟ 》 بنیتا با هیجان گفت 》نمی دون م. فکر نکنم مش حسن اجازه بده 》 علی شانه ای بالا انداخت و گفت 》اشکالی نداره. بنیتا ! بیا بریم دم خونه مش حسن 》 باربد گفت !》. باربد و بنیتا دوان دوان به سمت خونه مش حسن رفتند وقتی به دم در خونه مش حسن رسیدند ، هنوز گوساله به دنیا نیومده بود. خاتون، زن مش حسن، با دیدن باربد و بنیتا شما دو تا اینجا چیکار میکنید ؟ 》 پرسید 》اومدیم به دنیا اومدن گوساله رو تماشا کنیم 》 باربد جواب داد . 》باشه .با من بیاید توی طویله 》 خاتون لبخندی زد و گفت 》باربد و بنیتا خوشحال و خندان همراه خاتون وارد طویله شدند و به مش حسن سلام کردند .مش حسن جواب سلام شونو با مهربونی داد آخ جون !!! باربد ببین گوساله کوچولو به دنیا اومد . خاتون جون ! اجازه 》 در همین موقع بنیتا جیغ کوتاهی کشید و گفت دمیدی به گوساله کوچولو دست بزنم ؟ 》الان نه . اجازه بده من و مش حسن تمیزش کنیم ،بعد اجازه میدم نزدیکش بشید 》 خاتون گفت 》 باربد و بنیتا بعد از تمیز شدن گوساله ، نزدیک شدند و گوساله را نوازش کردند
پایان

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio