پدر

گوش کنید :

اسم قصه: پدر
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

پدر

قدقد خانم به قوقولی خان گفت:”می دونی امروز تولد دخترمونه؟”
قوقولی خان گفت:” البته که می دونم. کدوم پدره که روز تولد دخترشو ندونه؟!”
قدقد خانم گفت:” می خوام براش کیک تولد گردویی درست کنم ولی یه دونه گردو هم نداریم.می دونی که جیک جیکو چقدر کیک گردویی دوست داره؟!”
قوقولی خان گفت:” البته که می دونم. کیه که کیک گردویی دوست نداشته باشه. اونم کیکی که دست پخت‌ شما باشه. اصلا ناراحت نباش. الان می رم پیش آقا سنجابه ازش گردو می گیرم. یه کیسه ی کوچیک به من بده.”
جیک جیکو بیرون لانه در حال بازی بود. قوقولی خان گفت:” برو تو لونه دخترم. هوا ابریه. ممکنه بارندگی بشه.”
قوقولی خان به جنگل رفت و آقا سنجابه را صدا زد. آقا سنجابه از لانه اش بیرون آمد و گفت: ” سلام دوست عزیز چکار داری؟”
قوقولی خان گفت:” چند تا گردو می خواستم. ”
آقا سنجابه‌ گفت:” به خدا یدونه گردو هم ندارم. یعنی داشتم. اول پاییز تو زمین چال کردم.هرچی می گردم جاشو پیدا نمی کنم.اگه نمی ترسی برو دره ی دایناسور ها الان کلی گردو زیر درختاش ریخته!”
قوقولی خان گفت:” چاره ای نیست. می رم اونجا!”
قوقولی خان به دره ی دایناسور ها رفت. نزدیک ظهر بود. اما گله ی دایناسور ها هنوز این ور و اون ور دره خواب بودند. قوقولی خان پاورچین پاورچین خودش را به درختان گردو رساند. زیر درخت ها پر از گردو بود. با عجله گردوها را در کیسه اش ریخت. می خواست برگردد که با دیدن یک دایناسور بزرگ کیسه از دستش به زمین افتاد. دایناسور گردن درازش را خم کرد و گفت:” فسقلی تو به چه جرئتی اومدی اینجا؟! ”
زبان قوقولی خان از ترس بند. دایناسور بزرگ گفت: من رئیس دایناسورها هستم. رئیس تنبل هایی که تا لنگ ظهر می خوابن. اگه صبح زود بیدار می شدن غریبه ای مثل تو جرئت نمی کرد سر و کله اش اینجا پیدا بشه!”
قوقولی خان فکری کرد و گفت:” قربان اجازه می دید بیدارشون کنم؟!”
رئیس دایناسور ها گفت:” چطوری می خوای این غولهای بی شاخ و دم رو بیدار کنی؟!”
قوقولی خان روی تخته سنگی پرید و با صدای بلند قوقولی قوقو کرد. تمام دایناسورها بیدار شدند. با تعجب به این ور و آن ور نگاه می کردند. رئیس دایناسورها به قوقولی خان گفت:” آفرین! بیا گردوهاتو جمع کن و برو، فقط ازت می خوام چند روز صبح زود بیایی اینجا و این تنبلا رو بیدار کنی. قول می دی؟!”
قوقولی خان گفت:” البته که می آم!”
او پس از گفتن این حرف کیسه ی گردو را برداشت و با سرعت از دره دایناسورها خارج شد.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

درس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

چهار دوست

گوش کنید :

اسم قصه: چهار دوست
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده:مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

چهار دوست

زنبور عسل و پروانه پرواز کنان به خانه ی هزار پا رفتند. زنبور در زد. هزارپا در را باز کرد. با دیدن دوستانش خوشحال شد و گفت :” پس کفشدوزک کجاست؟!”
پروانه بالهایش را تکان داد و گفت:” زود باش حاضر شو با هم می ریم دنبالش”
زنبور ویز ویزی کرد و گفت:” بعدش می ریم دشت گلها خوش بگذرونیم!”
هزار پا شاخک هایش را تکان داد و گفت:” آخ جون دشت گلها! من می میرم برای دشت گلها! صبر کنید الان می آم. تا ده بشمرید اومدم!”
هزار پا برگشت داخل خانه. پروانه به زنبور گفت: “بیا تا ده بشمریم!”
بعد هردو با صدای بلند خندیدند. چون می دانستند تا هزار پا کفش هایش را بپوشد یکی دو ساعتی طول می کشد. زنبور و پروانه حوصله شان سر رفته بود. چرخی در آسمان زدند و برگشتند. هزار پا هنوز داخل خانه اش بود. اما بالاخره بیرون آمد و گفت:” بریم بچه ها!”
در راه هر حیوانی که هزارپا را میدید می ایستاد و نگاهش می کرد. آقا خرگوشه ریز ریز خندید و گفت:” بیچاره هزارپا! نصف کفشاش پاره و خراب است.”
هزار پا با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد. اما به راه خود ادامه داد. در این موقع خانم کلاغه از بالای درخت قار قاری کرد و گفت:” هزارپا چه کفشهای درب و داغونی داری! با این کفشا که کسی از خونه بیرون نمی ره!”
خلاصه هر کسی چیزی می گفت. هزارپا ایستاد و گفت:” بچه ها من نمی آم. وضع کفشام خیلی خرابه.حیوونا مسخره ام می کنن!”
پروانه گفت:” محلشون نذار!”
زنبور عسل گفت:” عجله کن باید زودتر بریم سراغ کفشدوزک دیرمون می شه!”
هزار پا بدون این که چیزی بگوید سرش را زیر انداخت و برگشت تا به خانه اش برود. زنبور عسل و پروانه صدایش کردند اما محلشان نگذاشت و به راه خود ادامه داد. زنبور عسل و پروانه به مغازه ی کفشدوزک رفتند و همه چیز را برای او تعریف کردند. کفشدوزک فکری کرد و گفت:” چند تا از کفشاش خرابه؟!”
پروانه گفت:” نمی دونیم.”
کفشدوزک گفت :” برید بشمرید و بهم بگید تا براش کفش بدوزم. البته شما هم باید کمکم کنید وگرنه خیلی طول می کشه.”
پروانه و زنبور عسل سراغ هزارپا رفتند و کفشهای خراب او را شمردند. هزار پا وقتی موضوع را فهمید از خوشحالی نمی دانست چکار کند. دوختن کفشها سه شبانه روز طول کشید. روز چهارم پروانه و زنبور عسل هزارپا را به مغازه ی کفشدوزک بردند. هزاپا بادیدن کفشهای نو از شدت خوشحالی گریه اش گرفت. ساعتی بعد هر چهار دوست آوازخوانان به سمت دشت گلها رفتند.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

 

درس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

بند رختی

گوش کنید :

اسم قصه: بند رختی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بَند رَختی
نویسنده
نوشین فرزین فرد
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود در یک جنگل سرسبز و زیبا ،یک خانم جوجه تیغی ،پایین درخت بلوط، لانه داشت .خانم جوجه تیغی همراه بچه هایش،لپ قرمزی و شنل قرمزی ، زندگی می کرد خانم جوجه تیغی عصرها که از خواب بیدار می شد ،اول از همه ورزش می کرد .بعد لپ قرمزی و شنل قرمزی را از خواب بیدار می کرد تا به دنبال غذا بروندخانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی تا شب دنبال غذابودند . لپ قرمزی و شنل قرمزی خیلی حلزون دوست داشتند و بیشتر اوقات حلزون پیدا می کردند و با اشتها می خوردند . خانم جوجه تیغی هم حشره دوست داشت و خیلی خوب می تونست حشره پیدا کند و بخورد لباسهای خانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی ،وقتی غذا پیدا می کردند و می خوردند و به خانه برمی گشتند ،کثیف می شدخانم جوجه تیغی خیلی تمیز بود . لباسهای خودش و بچه هایش را داخل ماشین لباسشویی می انداخت تا شسته شوند و تمیزو مرتب برای فردا شب باشند وقتی لباسها شسته می شدند و ماشین لباسشویی زنگ می زد ، خانم جوجه تیغی،لباسها را از داخل ماشین لباسشویی بیرون می آورد و توی یک سبد بزرگ می گذاشت و از لانه بیرون می آمد
خانم جوجه تیغی،سبد را روی زمین ،کنار درخت بلوط ،می گذاشت و لباسها را یکی یکی از داخل سبد بیرون می آورد و روی بند رختی که یک طرف آن به شاخه پایینی درخت بلوط و یک طرف دیگر آن به تنه ی درخت بلوط وصل شده بود،پهن می کرد حیوانات جنگل ، با دیدن خانم جوجه تیغی که لباسهای خودش و بچه هایش را روی بند رخت می انداخت ،می خندیدند و می” گفتند “آخه نصف شبی چرا لباس می شوری و پهن می کنی ؟خانم جوجه تیغی به آرامی جواب می داد ” خب به خاطر اینکه صبح که شد ،نور آفتاب به لباسها بخوره و خشک بشن .خودتون که می دونید ما جوجه تیغی ها از صبح تا عصر می خوابیم و عصرها هم که از خواب بیدار میشیم، باید بریم دنبال” غذا و وقتی برمی گردیم خونه همه لباسامون کثیف شدند و نصفه شبی باید بشورمشون بعضی اوقات ، حیوانات جنگل ،خانم جوجه تیغی را صدا می زدند ” بند رختی !باز هم رخت پهن کردی ! “و می خندیدند. اماخانم جوجه تیغی ناراحت نمی شدگوش مروارید،خرگوش تیزپای جنگل و همسایه ی بند رختی ، بیشتر از بقیه ی حیوانات جنگل، از وجود بند رختِ خانم جوجه تیغی ناراحت بود و با اخم می گفت “وای از دست تو بند رختی ! هر وقت می خوام برم توی لونه ام ،گوشام گیر می کنه به بند ” ! رخت بعضی شب ها گوش مروارید، وقتی می دید ، خانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی ،دنبال غذا رفتند ،آرام و بی سروصدا، از لانه اش بیرون می آمد و بند رخت را با دندانهای تیز و خرگوشی اش می کَندخانم جوجه تیغی مهربان،وقتی می دید بند رخت، کنده شده، آن را از روی زمین برمی داشت و دوباره به شاخه و تنه ی درخت می بست و حرفی به گوش مروارید نمی زدیک روز یک اتفاق عجیبی افتاد .وقتی خانم جوجه تیغی و لپ قرمزی و شنل قرمزی در لانه خواب بودند، ناگهان صدایی شنیدند. شنل قرمزی از تختخواب پایین آمد و به بیرون از لانه رفت شنل قرمزی با صحنه عجیبی روبرو شد .باورش نمی شد گوش مروارید از لای در لانه اش، بالای درخت بلوط را نگاه می کند و از ترس به خود می لرزد! شنل قرمزی بالای درخت بلوط را نگاه کرد . وای خدا ! چی می دید یک عقاب بزرگ، روی شاخه بالایی درخت بلوط نشسته بود و به لانه ی گوش مروارید کمین کرده بود” گوش مروارید با صدای لرزان از شنل قرمزی کمک خواست” کمکم کن ! کمکم کن!این عقاب لونه مو پیدا کرده و تا منو شکار نکنه ،از اینجا نمیره” شنل قرمزی به لانه رفت و صدا زد “مامان !مامان !گوش مروارید کمک می خوادخانم جوجه تیغی مهربان فکری کرد و بعد از لانه بیرون آمد . بند رخت کنده شده را که طبق معمول به دست گوش مروارید،کنده شده بود را دوباره به شاخه و تنه ی درخت بلوط بست . عقاب بزرگ بند رخت را دید .کنجکاو شد . بال هایش را باز کرد و به سمت بند رخت پرواز کرد ناگهان چنگالهای عقاب به بند رخت گیر کرد . حیوانات جنگل که از دم در لانه ی خانم جوجه تیغی و گوش مروارید عبور می کردند ،با دیدن گیر افتادن عقاب بزرگ ،همگی به کمک عقاب بزرگ آمدند و اورا نجات دادند. وقتی عقاب از بند رخت نجات پیدا کرد ،به سمت آسمان پرواز کرد و رفت گوش مروارید برای تشکر از خانم جوجه تیغی و شنل قرمزی ،به بازار رفت و یک بند رخت تازه برای خانم جوجه تیغی خرید.از آن روز به بعد گوش مروارید و خانم جوجه تیغی، بهترین همسایه و دوست های خوبی برای هم شدند.

پایان

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio?

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#داستان کودکانه

شتر دیدی ندیدی

گوش کنید :

اسم قصه: شتر دیدی، ندیدی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

شتر دیدی ندیدی
???????
در ایام تعطیلی نوروز که هو ا خیلی خوب و دلپذیر بود. کارن با مادرش به پارک نزدیک خانه رفتند. مادر روے نیمکت نشست و کارن از سرسره بالا رفت و با خنده وشادی سر خورد و پایین آمد. اودر نوبت تاب ایستاده بود که متوجه صدای مادری شد که بلند میگفت:دزد، دزد، کیفم را دزدیدند.
مامور پارک گفت:خانم؟ شما مطمئنید که کیفتان را از منزل با خودتان آورده اید؟
زن میگفت:بله همراهم بود.
کارن به مادرش گفت: من کیف این خانم را دیدم. همان کیفے که زرد بود و درونش یڪ کیف کوچڪ سبز رنگ بود. حالا میروم مشخصات کیف را به مامور پارک میدهم. در همین موقع مادرش جلوے او را گرفت و گفت: نه این کارو نکن
کارن گفت:برای چی؟ مادر گفت: مگر ضرب المثل شتر دیدے ندیدے را نشنیده اے؟
کارن گفت: نه!!!
مادر کارن پسرش را بوسید وگفت: بیا بشین تا برات تعریف کنم.
روزے مردے در صحرا شترش را گم کرده بود و به دنبال شترش میگشت به پسر با هوشے مثل تو برخورد کرد مرد از پسر پرسید: شتر مرا ندیدے؟ پسر گفت: همان شترے که یڪ چشم چپش کور بود؟ مرد گفت: بله! بله! خودش است.
پسر گفت: همان شترے که یڪ طرف بار ش شیرین و یڪ طرف دیگر بارش ترش بود؟ مرد گفت:بله! بله درست است. کجاست؟
پسر گفت من ندیدم!
مردگفت: تو شتر مرا دزدیده ای. تمام نشانه‌های آن را درست میدهی و باز میگویے من ندیده‌ام؟ پس مرد پسر را پیش قاضے شهر برد.
قاضی گفت: ای پسر اگر توشتر این مرد را ندیده‌اے؟ پس چطور تمام نشانے ها را درست مے دهے؟
پسر گفت: چون دیدم فقط علفهای سمت راست جاده خورده شده پس گفتم باید چشم چپش کور باشد. وچون یڪ طرفه جاده مگس ها جمع شده بودند و یڪ طرف دیگر جاده پشه ها جمع شده بودند. گفتم چون مگس ها چیز شیرین دوست دارند و پشه‌ها چیز ترش پس باید یڪ طرفه بارش شیرین باشد و یڪ طرف دیگر بارش ترش و گرنه من شتر اورا ندیده ام.
قاضے گفت تو پسر با هوشے هستے و به همه چیز دقت مے کنے اما زبانت تورا به دردسر می‌اندازد. تا از چیزے مطمئن نیستے نبایدآن را بگویی. از قدیم گفته اند شتر دیدے ندیدے.
کارن فکرے کرد و گفت :من موقع بازی کیف این خانم که روی دوشش بود رادیدم واز رنگ زردش خوشم آمد. ووقتی میخواست برای دخترش بستنی بخرد از داخل کیفش کیف کوچک سبز رنگش را دراورد. ولی نمیدانم. کیفش کجاست!!! پس شتر دیدی ندیدی!!!
هر دو با هم خندیدند و از پارڪ خارج شدند. و کارن یاد گرفت تا از چیزی مطمئن نیست در باره ی آن صحبت نکند .

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

خانه تکانی خال خالی عنکبوت

گوش کنید :

اسم قصه: خانه تکانی خال خالی عنکبوت??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نام داستان: خانه تکانی خال خالی عنکبوته
عنکبوت خال خالی از صندوق پستی نامه ای دریافت کرد. نامه را برداشت.روی تار نشست و به اسم فرستنده و آدرسش نگاه کرد: از طرف: خاله عنکبوت و بچه عنکبوت ها آدرس:جنگل پشت کوه عنکبوت خال خالی از خوشحالی یک تارش را به هوا پرت کرد و نامه را باز کرد.خاله عنکبوت نوشته بود: خال خالی عزیزم دلمان می خواهد لحظه تحویل سال جدید را در کنارت باشیم.خیلی وقت است که تو را ندیده ایم. خیلی زود به دیدنت می آییم. دوستت داریم از طرف خاله عنکبوت و بچه عنکبوتهای کوچولو خال خالی خیلی خوشحال شد. روی خانه ی تاری اش بالا و پایین پرید اما همین که چشمش به وسایلی که روی هم ریخته شده بودافتاد؛ساکت شد. نگاهی به اطرافش کرد. خانه ی تاری اش پر از گرد و خاک بود.لباس هایش نامرتب کنار کمد ریخته بود. آشپرخانه هم پر از وسایل کثیف و نامرتب بود. خال خالی نگاهی به نامه ی خاله عنکبوت کرد و با ناراحتی گفت:حالا من با این خانه ی کثیف چکار کنم؟ بعد فکری به ذهنش رسید. سه تا از دست هایش را بالا برد و هورایی کشید و گفت: من یک عالمه دست و پا دارم یعنی دقیقا هشت تا دست و پا. می توانم با سرعت اینجا را مرتب کنم. اول باید تارهایم را بتکانم نه اول باید برای خاله عنکبوت نامه بنویسم. خال خالی یک کاغذ و خودکار برداشت و جواب نامه ی خاله عنکبوت را نوشت: از طرف خال خالی آدرس: جنگل آن طرف کوه خاله عنکبوت و بچه عنکبوت های کوچولو، خیلی خوشحال هستم که شما هنگام تحویل سال نو در کنار من هستید. البته تا آن زمان من باید یک عالمه کار انجام بدهم. باید تارتکانی ام را تمام کنم و همه ی خانه را هم مرتب و تمیز کنم.تازه اگر وقت بیاورم باید تارهای اضافی داخل انبار را هم به آقای عنکبوت بازیافت بدهم تا با آنها وسایل جدیدی درست کند.
منتظر شما هستم
زودتر بیایید
عنکبوت خال خالی

 

درس کانال تلگرام?
? @childrenradio

 

 #قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

بهار

گوش کنید :

اسم قصه: بهار??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بهار????????

ویز ویزے خیلے کوچیڪ بود وتا حالا بهار رو ندیده بود.
درکندوزنبورها درباره ے بهارو بوے عطرگلهاصحبت می‌کردند. ویز ویزے گوش می‌دادووسط حرف اونا میپریدومیگفت: بهارمےخوام، منم بهارو مےخوام. همه مے خندیدند. و مادرش بهش میگفت :ویز ویزے هنوز بهار نیومده.
دریکے از روزها که زنبورهاخواب بودند واستراحت می‌کردند، زنبور قرمز که خیلے شیطون و بازیگوش بود هوس کرد، سربه‌سر ویزویزے بزاره. پس کناراون اومدوگفت: دلت میخواد بهاروببینے؟
ویز ویزے گفت:بله، بله، دلم میخواد!! زنبورقرمزگفت: فردا صبح، اول وقت که بیدار شدے از اون طرف که نور واردلانه شده بروو بهارروببین.
شب شدوویز ویزے ازذوق دیدن بهار خیلے زود خوابید.
صبح شد، ویز ویزے بدون این که از مادرش اجازه بگیره، به سمت نور حرکت کردوبیرون رفت.
نورخورشید مثل یڪ سوزن توے چشمش فرو رفت وچشمش شروع به سوختن کرد. ویز ویزے ناله کنان به درون لونه برگشت.
مادر ویز ویزے اومدوگفت: مگه نگفتم نبایداز خونه بیرون بری؟
چرا به حرف بزرگترت گوش نمےکنے؟
ویز ویزے که به اشتباه خودش پے برده بود. گفت :ببخشید من اشتباه کردم.
زنبور قرمزهم وقتے چشماےویزویزے که قرمزوپرآب شده بود دید از کار خودش خجالت کشیدوازویز ویزے عذر خواهے کرد و گفت : منو ببخش، شوخےبدےکردم.
ویز ویزے چشماش رومالید و گفت: دیگه ازاین شوخے ها نکن. اگر من سلامتے چشمام رواز دست میدادم چقدر ناراحت میشدی؟
خبرکه به ملکه رسید، گفت: باید ویز ویزے خودش دنبال بهار بگردد تا زمان ونشانه هاے امدن بهار را یاد بگیرد.
چند روز گذشت. ملکه به ویز ویزے گفت: برو ودنبال بهار بگرد.
ویز ویزے مادرش روبوسیدو پرواز کنان از خانه بیرون امد.
در بین راه باخودش گفت : وای!!!! نشانه هاے بهار را نپرسیدم! من که تاحالا بهارو ندیدم.
ولے از لانه خیلے دور شده بود. رفت و رفت ورفت تا به یڪ مترسڪ وسط مزرعه رسید روے سر مترسڪ نشست و گفت: سلام، دوست من بهار، چه‌شکلیه؟ مترسڪ نگاهے به ویز ویزے کرد وگفت: سلام، حالا چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ ویز ویزے گفت :تو نشانه هاش رو بگو!!!!!
مترسڪ گفت:فقط میدونم بهار بوے خوبے داره،وتوے بهارهوا خیلے سرد نیست. ولے الان هم بهار اینجا نیست. ویز ویزے تشکر کردو نگاهے به اطرافش انداخت و دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت ورفت ورفت، تابه رودخانه رسید. خیلے تشنه شده بود. لب رودخانه نشست و کمے آب خوردوگفت : ببخشید!بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
رودخانه یه نگاهے به زنبور کرد وگفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوےخوبے داره، هوا ش خیلے سرد نیست، خیلے هم قشنگه، ولے الان اینجا نیست.
ویز ویزے تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت و رفت و رفت، تا رسید به یڪ پرنده.
گفت : سلام! ببخشید بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
پرنده گفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوے خوبے داره، هواش خیلے سرد نیست، خیلے قشنگ، خیلے هم رنگارنگه.
زنبور دوباره رفت و رفت ورفت. تا به یڪ شاخه ے گل رسید که تازه باز شده بود.
پیش خودش گفت :واے این بهاره چون هم قشنگه، هم بوے خوبے میده، وهم رنگش خیلے قشنگه.
داد زد:توبهاری؟
گل گفت: من؟ منو میگی؟
ویز ویزے گفت:بله!! توهمه ے نشانه‌هاے بهار و داری!!
گل گفت: بله،ولے هنوز بهار نیامده. زمانے بهار میاد که همه جا پراز شکوفه باشه، پر ازگلهاےرنگارنگ باشه، بوےگل، همه جا رو پر کرده باشه. درختها دوباره سبز شده باشند.
من یڪ گلم که خیلے زودتر از بهار باز شده. ولے نمیشه بگیم بهار اومده. چون هنوز هواخیلے سرده.
ویز ویزے روے گل نشست وکمے شیره ے گل رو مکید واز گل خداحافظے کردو به طرف لانه برگشت.

در راه به پرنده رسید.
گفت :هنوزبهارنیامده وبا یڪ گل بهار نمیشه.
به رودخونه رسید فریاد زد :بهار هنوز نیامده بایڪ گل بهارنمیشه.
به مترسڪ هم همین رو گفت و رفت.
وقتے به لانه رسید. همه ے ماجرا را براے ملکه تعریف کردوگفت:ملکه! بهار هنوز نیامده!!
ملکه گفت: ولے تو گفتے گل رو دیدے و شیره ے گل رو مکیدے؟
ویز ویزے گفت: بله! ولے فقط یڪ گل بود که زودتراز وقتش باز شده بود و اون گل گفت، با یڪ گل بهار نمیشه! باید همه ے درختها ے میوه شکوفه بدهند. درختها دوباره برگ سبز بدهند. اونوقته که بهار اومده.
ومن فهمیدم که بهار چه شکلیه.
ملکه گفت: خسته نباشے! وقتے بهار بشه همه باهم بیرون میریم و از گل‌ها و بوے عطر گلها استفاده می‌کنیم.
ویز ویزے که خیلے خسته بود در آغوش مادرش بخواب رفت. وخواب بهار رو دید.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

مترسک

گوش کنید :

اسم قصه: مترسک ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی ?
تنظیم: ندا سلیمی?

متن داستان :

مترسک

مترسک مثل آدم ها بود. پالتو تنش بود. شلوار و پیراهن پوشیده بود. کفش و شال گردن و کلاه داشت. به اضافه یک عینک ته استکانی. اما با وجود همه ی این ها دار و دسته ی کلاغ ها از او نمی ترسیدند. نصف مزرعه ی آفتابگردان را غارت کرده بودند. بالای درخت ها برای خودشان تخمه می شکستند. گل می گفتند و گل می شنیدند. یک روز پیرمرد کشاورز آمد. مزرعه را که دید با دست زد توی سرش و گفت:” خدایا! بدبخت شدم. چقدر امسال زحمت کشیدم.”
پیرمرد به سراغ مترسک رفت و سرش داد کشید:” حیف نون! پس تو اینجا به چه درد می خوری. مترسکی که حیوونا ازش نترسن به هیچ دردی نمی خوره!”
او مترسک را از زمین در آورد و پرت کرد بیرون مزرعه. مترسک هاج و واج کشاورز پیر را نگاه کرد و زیرلب گفت:” به من چه کسی ازم نمی ترسه! ”
مترسک بعد‌ از گفتن این حرف خم شد و عینکش را از روی زمین برداشت. شالش را دور گردنش پیچید. کلاهش را محکم روی سرش گذاشت و در جاده کنار مزرعه به راه افتاد. کلاغ ها که متوجه موضوع شده بودند دور سرش چرخیدند و شروع کردند به قار قار کردن و آواز خواندن:
– آخ که چقدر ترسیدیم! واخ که چقدر لرزیدیم!
مترسک به آنها محل نگذاشت. راهش را کشید و رفت. بین راه چند گنجشک را دید. ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. گنجشکها خیس شدند. مترسک صدایشان کرد:” آهای بیایید اینجا زیر پالتوی من!”
گنجشکها با ترس نزدیک شدند. مترسک پالتویش را باز کرد. گنجشکها داخل پالتو قایم شدند. آنجا خیلی گرم و نرم بود. بیرون باران می بارید و رعد و برق می شد. باران که بند آمد؛ گنجشکها بیرون آمدند. دور مترسک جمع شدند و شرو ع کردند به جیک جیک کردن و آواز خواندن:” آی که چقدر تو خوبی! وای که چقدر محبوبی!”
مترسک خوشحال شد. احساس می کرد یک جا به درد خورده . بدون این که نیاز باشد کسی را بترساند و فراری دهد. یکی از گنجشکها روی دست مترسک نشست و گفت:” اگه دوست داشته باشی می تونی بیای با ما زندگی کنی!”
مترسک گفت:” کجا؟”
گنجشگ دور سر مترسک چرخید و گفت:” توی یک دشت پر از گل، روی یک درخت بزرگ!”
مترسک کمی فکر کرد و گفت:” دشت پر از گل؟ درخت بزرگ؟ بزن بریم!”
گنجشکها به طرف دشت پرواز کردند. مترسک هم به دنبالشان دوید.
✍️ مرتضی عبدالوهابی

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

 

نیمه شعبان

گوش کنید :

اسم قصه: نیمه‌ی شعبان?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نیمه شعبان
شب نیمه شعبان بود . سارا کوچولو توی گروه فامیلا استیکر نیمه شعبان مبارک فرستاد و همه ی فامیل تبریکات نیمه شعبان .توی گروه ارسال کردن اما مامان بزرگ استیکر غمگین فرستادسارا کوچولو نت موبایل رو خاموش کرد و پیش مامان که مشغول مطالعه کتاب بود ، رفت و گفت ” مامان! مامانی خیلی” ناراحته”مامان سرشو از روی کتاب بلند کرد و گفت ” از کجا میدونی ناراحته؟چیزی شده؟” سارا کوچولو آهی کشید و گفت ” من و فامیلا نیمه شعبان رو تبریک گفتیم ولی مامانی استیکر غمگین فرستادمامان ، کتاب رو کنار گذاشت و سارا کوچولو رو روی پاهاش نشوند و موهاشو نوازش کرد و گفت ” حق داره مامانی . هر سالهمین موقع مامانی و بابایی اگه یادت باشه نذر داشتن می رفتن مسجد جمکران و توی آشپزخونه مسجد جمکران به آشپزها” . کمک می کردن و نذری پخش می کردنسارا کوچولو هیجان زده گفت ” آره یادم اومد. به خاطر همین مامانی ناراحته و نمی تونه به خاطر شرایط پیش اومده” !جمکران بره”. مامان گفت ” آره عزیزم سارا کوچولو به اتاقش رفت و فکر کرد . فکر کرد که چطوری امشب مامانی رو خوشحال کنه و هم مامانی بتونه نذرشو ادا کنه .هی فکر کرد و فکر کرد” بعد انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، با صدای بلند گفت ” فهمیدم از اتاق بیرون اومد و دوباره پیش مامان رفت و فکرشو برای مامان و بابا توضیح داد. مامان و بابا هم با فکر سارا کوچولو.موافقت کردن سارا کوچولو به اتاقش برگشت و تبلت رو از روی میز برداشت و توی گروه فامیلا پیام صوتی گذاشت سلام . من و مامان و بابام می خواییم یه کار خیر انجام بدیم . می خواییم به مناسب عید نوروز و هم نیمه شعبان که توی “عید هست ، عیدی بدیم . عیدی به خونواده های محروم. می خواییم فردا برای خانواده های محروم غذادرست کنیم و توی ظرفهای یکبار مصرف بریزیم و ببریم دم درخونه هاشون. شماها اگه دوست دارین توی این کارخیر باشید ،می تونید توی خونه هاتون فردا غذا درست کنید . اونوقت من و مامان و بابام میاییم دم در خونه تون و غذا ها رو ازتون می گیریم و می
“. بریم تحویل خونواده های محروم میدیم مامانی تا پیام صوتی سارا کوچولو رو شنید ، خوشحال شد و به بابایی گفت ” شنیدی ! آفرین به نوه ی گلم ! الان منم پیام” میزارم که توی این کار خیر شرکت می کنم مامانی پیام صوتی گذاشت و موافقت خودشو و بابایی رو اعلام کرد. در همین موقع فامیلا هم پیام فرستادند که موافق غذا . درست کردن هستن روز نیمه شعبان که رسید ، سارا کوچولو و مامان و بابا صبح زود از خواب بیدار شدن و مشغول تهیه ی غذا شدن . وقتی غذا حاضر شد ، سوار ماشین شدن و دم در خونه ی مامانی و بابایی رفتن بعد دم در خونه ی فامیلا رفتن و غذاها رو تحویل گرفتن .و به سمت محله ای که خانواده های محروم زندگی می کردن ، رفتن. خانواده های محروم با دیدن سارا کوچولو و مامان و بابا و غذاها خوشحال شدن و تشکر کردن.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی      #عید نوروز

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

کفش  خانم  موشی

گوش کنید :

اسم قصه: کفش خانوم موشی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

کفش  خانم  موشی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. دیشب جشن عروسی خانم و آقای میمون بود  . همه ی حیوونای جنگل به جشن عروسی خانم و آقای میمون دعوت  بودند  حتی خانم موشی. خانم موشی  خیلی خوشحال بود  و به خاطر همین یه جفت کفش زیبا و راحت به آقای کفشدوزک سفارش داده بود تا برای جشن عروسی خانم و آقای میمون  حاضر کنه . وقتی غروب شد ، خانم موشی دم در  لونه ی آقای کفشدوزک رفت و کفشی که سفارش داده بود رو از آقای کفشدوزک خواست . آقای کفشدوزک با خجالت  گفت ” ببخشید خانم موشی  ! نتونستم کفشتو آماده کنم .آخه می دونی..”خانم موشی عصبانی شد و گفت ” حالا من چطوری عروسی برم ؟ دیگه وقت ندارم .  ” آقای کفشدوزک گفت ” من مریض بودم ‌. تب داشتم.  ببخشید ” در همین موقع خاله قورباغه که  داشت از کنار لونه ی آقای کفشدوزک رد میشد ، گفت ” سلام ! عروسی نمیرید ؟! داره دیر میشه ها”خانم موشی گفت ” دوست دارم بیام . یه کفش خوشگل هم به آقای کفشدوزک سفارش داده بودم ولی آقای کفشدوزک بدقولی کرده و کفشامو ندوخته. میگه مریض بودم “خاله قورباغه سری تکون داد و گفت ” اشکالی نداره خانم موشی ! من یه جفت کفش دارم . یه خورده قدیمیه ولی سالمه و پاره نشده . اگه دوست داری بریم خونه ام تا کفش بهت بدم تا بپوشی ” خانم موشی و خاله قورباغه از آقای کفشدوزک خداحافظی کردند و به سمت خونه ی خاله قورباغه رفتند . قیافه ی خانم موشی با دیدن کفش خاله قورباغه  ،توی هم رفت و گفت ” مرسی خاله قورباغه! ولی کفشت به پام بزرگه.بهتره برگردم خونه ام . کفش ندارم عروسی برم .”خاله قورباغه فکری کرد و گفت ” چطوره با همین کفشایی که توی پاته ، بیای عروسی؟ به نظر خوب میاد “خانم موشی نگاهی به کفشش انداخت و گفت ” راست میگی ها.  این کفشم هم خوبه ” خانم موشی و خاله قورباغه با همدیگه عروسی رفتند و به خانم و آقای میمون که توی لباس عروس و داماد ، زیبا شده بودند ، تبریک گفتند . درهمین موقع آقای کفشدوزک  همراه خانواده اش به جشن عروسی اومدن . آقای کفشدوزک نزدیک خانم موشی شد و یه جعبه کفش به خانم موشی داد.خانم موشی در جعبه ی  کفش رو باز کرد و با تعجب گفت ” اِاِه …اینکه کفش سفارشی منه “آقای کفشدوزک لبخندی زد و گفت ” بله خانم موشی! وقتی اومدی دم در لونه ام ، دخترم شروع کرد به دوختن کفشت و کمکم کرد تا دوختشو تموم کنم و توی جشن عروسی بیارمش ” خانم موشی خوشحال شد و از آقای کفشدوزک و دخترش، تشکر کرد و  کفش سفارشی شو پوشید و با همون کفش تا آخر جشن عروسی خانم و آقای میمون ، خوشحال و خندان بود.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی      #عید نوروز

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

بزغاله ی بازیگوش

گوش کنید:

اسم قصه: بزغاله بازیگوش ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بزغاله ی بازیگوش

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه چوپان بود که یه عالمه گوسفند و بزغاله و یه سگ نگهبان داشت . چوپان هرروز گوسفندها و بزغاله ها رو به دشت می برد تا علف بخورن و چاق بشن .بین بزغاله ها، بزغاله ی سفید و کوچولویی بود که خیلی بازیگوش بود و به حرف چوپان و مامان  و باباش  گوش نمی داد و هر وقت به دشت می رفتند، بزغاله کوچولو ، بازیگوشی می کرد و از گله  جدا می شد تا اونجایی که یه بار هم نزدیک بود ، گم بشه . یه روز که چوپان ، گله رو مثل هرروز به دشت برد ، بزغاله کوچولو ، یهو چشمش به یه گل زیبا  افتاد.‌بزغاله کوچولو با وشحالی به سمت گل زیبا رفت و هر چقدر مامان و بابا  صداش زدن “بع بع .‌. بزغاله کوچولو! برگرد …بع بع …” گوش نداد و به سمت گل زیبا رفت . بزغاله کوچولو نزدیک گل زیبا شد که یهو زیر پاش خالی شد و توی یه چاه بزرگ افتاد . همه جا تاریک شد ‌. بزغاله کوچولو گریه کردو با صدای بلند صدا زد ” مع مع …مامان! بابا ! کجایید؟اینجا چقدر تاریکه…مع مع …. “صدای بزغاله کوچولو توی چاه بزرگ و تاریک پیچید .یهو صدای پا شنید ‌. بزغاله کوچولو ، گوشهاشو تیز کرد تا بهتر بشنوه . صدای پا نزدیکتر شد . یهو یه تور بزرگ روی سر بزغاله کوچولو افتاد و بزغاله کوچولو رو با خودش بالا برد . بزغاله کوچولو از اینکه با تور بزرگ داشت بالا می رفت و روشنایی رو می دید ، خوشحال بود اما وقتی از چاه بزرگ و تاریک بیرون اومد و توی دست یه مرد بدجنس رفت، دیگه خوشحال نبود.  مرد بدجنس با خنده ی بلند  گفت ” هه هه …خوب گیرت آوردم بزغاله ی شیطون ..الان میرم آتیش درست می کنم و تو رو کباب می کنم و می خورم . گوشتت خیلی خوشمزه ست “درهمین موقع چوپان همراه سگ نگهبان گله به مرد بدجنس و بزغاله کوچولو نزدیک شدند.  مرد بدجنس با دیدن چوپان و سگ نگهبان گله، بزغاله کوچولو رو روی زمین گذاشت و فرار کرد. چوپان ، بزغاله کوچولو رو توی دستش گرفت و نازش کرد .‌از اون روز به بعد بزغاله کوچولو ، به حرف چوپان ومامان و باباش گوش کرد و از گله جدا نشد چون اگه از گله جدا می شد ، ممکن بود دوباره توی چاه بزرگ و تاریک بیفته و مرد بدجنس دوباره پیداش بشه .

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#نوروز

#عید

#قصه های نوروزی