لک لک خانم .توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه لک لک خانم زندگی می کرد. لک لک خانم تمیز و مرتب بود و همیشه با کمک دخترش جنگل رو تمیز می کردحیوونای جنگل لک لک خانم رو خیلی دوست داشتند مخصوصا وقتی جنگل تمیز میشد و هیچ زباله ای توی جنگل نبود .بیشتر از همیشه لک لک خانم رو دوست داشتند.اما یه روز دم لونه ی لک لک خانم یه اتفاقی افتاددختر لک لک خانم یه تابلو روی در لونه نصب کرده بود و نوشته بود 》 . به اطلاع حیوانات محترم جنگل می رسانم که مامانم سرما خورده و نمیتونه جنگل رو تمیز کنه 《. حیوونای جنگل با خوندن این نوشته ناراحت شدند و توی فکر رفتند》 توی راه خرگوشی به بقیه حیوونای جنگل گفت 》 چه بد ! حالا چیکار کنیم؟ زباله اگه توی جنگل باشه، ما مریض میشیم》 جغد دانا جواب داد》 به نظرم باید لک لک خانمو کمک کنیم》. لاک پشت کوچولو گفت 》 چطوری ؟ لک لک خانم سرما خورده و ما نمی تونیم بریم لونه اش جغد دانا گفت 》نه ..ما بیرون از لونه ی لک لک خانم》 می تونیم لک لک خانمو کمک کنیم . می تونیم از همه حیوونا بخواییم که جنگل رو تمیز کنند》… خرگوشی هیجان زده گفت 》خیلی خوبه ولی ولی》جغد دانا پرسید 》 ولی چی ؟خرگوشی جواب داد》 بعضی از حیوونا نمی تونن به زباله ها نزدیک بشن .مثلا ماهی قرمز .یادتونه یه روز آدما کیسه پلاستیکی توی برکه انداخته بودند و ماهی قرمز می خواست کیسه پلاستیکی رو برداره یهو کیسه دور سرش پیچید و اگه 》سروصدا نکرده بود و اردک نجاتش نداده بود ، خفه میشد و می مرد؟. جغد دانا و لاک پشت کوچولو سری تکون دادند فردای آن روز خرگوشی دم در لونه ی لک لک خانم رفت و از دختر لک لک خانم جارو بزرگه رو امانت گرفت و به همراه جغد . دانا و لاک پشت کوچولو مشغول جارو کردن شد درهمین موقع خرس مهربون پیداش شد و به خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو گفت 》آفرین که به لک لک خانم کمک》. می کنید . منم الان میام کمک. خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو خوشحال شدند و جارو رو به خرس مهربون دادند تا کمک کنه شب که شد و همه حیوونای جنگل دور همدیگه جمع شدندو جنگل رو تمیز دیدند ، خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو و. خرس مهربون تشویق کردند دختر لک لک خانم از لونه بیرون اومد و با دیدن تمیزی جنگل حسابی خوشحال شد و گفت 》 مرسی خرگوشی . مرسی جغد 》 .دانا .مرسی خرس مهربون و مرسی لاک پشت کوچولو از آن روز به بعد هر وقت لک لک خانم سرما می خورد ونمی تونست جنگل رو تمیز کنه ، خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو و خرس مهربون به کمکش می اومدند و جنگل رو .تمیز می کردند
اسم قصه: قصه صوتی درخت پسته و بادمهربان??? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: ندا سلیمی
متن داستان:
درخت پسته و باد مهربان. توی یه باغ سرسبز و زیبا یه درخت پسته کناردرختهای میوه دیگه زندگی می کرد. تابستون هر سال درخت پسته یه عالمه پسته داشت پسته های درخت پسته، بزرگ و خوشمزه بودند و باغدار هم راضی بود و همراه خانواده اش می اومد و بالای درخت پسته.می رفت و پسته ها رو می چید. یه سال تابستون درخت پسته وقتی پسته هاش آماده چیدن شدند با باد قهر کرد》درخت های میوه پرسیدند 》 چی شده درخت پسته جون ؟ چرا وقتی باد می وزه ، اخم میکنی؟ با باد قهر کردی؟》 درخت پسته جواب داد 》 آره. با باد قهرم》درخت های میوه پرسیدند 》 آخه چرا؟
درخت پسته با ناراحتی جواب داد 》 آخه هر وقت باد به سمتم می وزه ، شاخه هام درد می گیرند و پسته هام می ریزن روی زمین . دوست ندارم پسته هام از بالا پرت بشن روی زمین . دوست دارم مثل همیشه باغدار بیاد و پسته هامو 》 بچینه.روزها گذشت و قهر درخت پسته با باد ادامه داشت تا اینکه یه روز باغدار همراه خانواده برای پسته چینی اومد.درخت پسته، شاخه و برگهاشو با خوشحالی بالا آورد تا باغدار بیاد و پسته هاشو بچینه اما با دیدن پای باغدار ناراحت شدباغدار به درخت پسته گفت 》 می بینی که نمیتونم از درخت بالا برم و پسته بچینم . چند روز پیش از پله ها افتادم و پام》. شکست و توی گچ رفت . دوست داشتم خودم پسته هاتو بچینم. به خونواده ام گفتم که بیان پسته هاتو بچینن در همین موقع دختر باغدار از درخت پسته بالا رفت .ناگهان پاش پیچ خورد و دیگه نتونست خودشو به بالاترین شاخه. برسونه .دختر باغدار به سختی از درخت پایین اومد》 .پسر کوچولوی باغدار هیجان زده گفت 》 من میرم بالای درخت و پسته می چینم》 اما باغدار گفت 》 نه .تو هنوز خیلی کوچیکی همسر باغدار گفت 》 ای کاش زودتر چند تا کارگر》می آوردیم تا پسته چینی کنند . نگهبان باغ هم پیره و نمیتونه بالای درخت بره .حالا چیکار کنیم ؟》پسر کوچولوی باغدار پرسید 》 اگه پسته ها رو نچینیم چی میشه ؟》 همسر باغدار جواب داد 》 اونوقت همه پسته ها خراب میشن درخت پسته با شنیدن حرف های باغدار و خونواده اش به فکر فرورفت . پیش خودش گفت 》 ای کاش با باد قهر نبودم . اگه》 با باد آشتی بودم الان همه پسته هام روی زمین بودن و اونوقت باغدار و خونواده اش می تونستند پسته ها مو ببرند》 . درخت پسته توی همین فکرها بود ناگهان باد به سمت درخت پسته اومد و با مهربونی گفت 》 من کمکت میکنم》. درخت پسته با خوشحالی گفت 》 ممنون باد مهربون ! ببخشید باهات قهر بودم. قول میدم دیگه باهات قهر نکنم باد مهربون ، یه فوت کرد و همه پسته های درخت پسته روی زمین افتادند و باغدار و خونواده اش با خوشحالی پسته ها رو.برداشتند و رفتند. از اون روز به بعد درخت پسته و باد مهربان دوستهای خیلی خوبی برای همدیگه شدند
اسم قصه: باربد و بنیتا??❤️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
متن داستان:
باربد و بنیتا کوچولو
.توی یه شهر قشنگ یه دختر و پسر کوچولویی به اسم های باربد و بنیتا به همراه مامان و بابازندگی می کردند باربد و بنیتا شش ساله و دوقلو بودند و وقتی تعطیلات تابستون از راه می رسید ، خیلی خوشحال بودند چون همراه مامان. و بابا به روستا سفر می کردند . روستا یه رودخونه داشت و پر از درختهای سر سبز و میوه دار بود
توی روستا بابا بزرگ باربد و بنیتا تنها زندگی می کرد. بابا بزرگ، باربد و بنیتا رو خیلی دوست داشت و هر وقت به روستا می اومدند کلی باهاشون بازی می کرد و از میوه های تازه درختان می چید و دست باربد و بنیتا می دادیک روز از روزهای تابستان باربد و بنیتا توی روستا مشغول قایم باشک بازی با بچه های روستا بودند که یهو صدای عجیبی شنیدندچه صدای عجیبی ! این صدای چیه ؟ 》 بنیتا گفت 》نمی دونم 》 باربد جواب داد . 》من می دونم .صدای گاو مش حسنه . امروز قراره گوساله شو دنیا بیاره 》 علی یکی از بچه های روستا گفت 》راست میگی! میشه من و باربد هم ببینیم چطوری گوساله دنیا میاد ؟ 》 بنیتا با هیجان گفت 》نمی دون م. فکر نکنم مش حسن اجازه بده 》 علی شانه ای بالا انداخت و گفت 》اشکالی نداره. بنیتا ! بیا بریم دم خونه مش حسن 》 باربد گفت !》. باربد و بنیتا دوان دوان به سمت خونه مش حسن رفتند وقتی به دم در خونه مش حسن رسیدند ، هنوز گوساله به دنیا نیومده بود. خاتون، زن مش حسن، با دیدن باربد و بنیتا شما دو تا اینجا چیکار میکنید ؟ 》 پرسید 》اومدیم به دنیا اومدن گوساله رو تماشا کنیم 》 باربد جواب داد . 》باشه .با من بیاید توی طویله 》 خاتون لبخندی زد و گفت 》باربد و بنیتا خوشحال و خندان همراه خاتون وارد طویله شدند و به مش حسن سلام کردند .مش حسن جواب سلام شونو با مهربونی داد آخ جون !!! باربد ببین گوساله کوچولو به دنیا اومد . خاتون جون ! اجازه 》 در همین موقع بنیتا جیغ کوتاهی کشید و گفت دمیدی به گوساله کوچولو دست بزنم ؟ 》الان نه . اجازه بده من و مش حسن تمیزش کنیم ،بعد اجازه میدم نزدیکش بشید 》 خاتون گفت 》 باربد و بنیتا بعد از تمیز شدن گوساله ، نزدیک شدند و گوساله را نوازش کردند
پایان
یک سبد آلبالو
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونا شاد و خوشحال زندگی می کردند. تا اینکه یه روز یه اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد میمون کوچولو از بالای درخت یه سبد دید .سریع از بالای درخت پایین اومد و خودشو به سبد رسوند . داخل سبد رو نگاه . کرد و یه عالمه آلبالو دید . بعد سرشو بالا آورد و این طرف رو نگاه کرد بعد اون طرف رو نگاه کرد اما هیچ کسی رو ندید اومممممم….چه شیرینه …یکی دیگه 》 میمون کوچولو دستشو برد توی سبد و یه آلبالو برداشت و با ملچ ملوچ خورد و گفت برمی دارم و می خورم 》. میمون کوچولو که از طعم شیرین آلبالو خوشش اومده بود ، یکی یکی از توی سبد برمی داشت و می خورد اون چیه میمون کوچولو کنارش نشسته ؟ 》 در همین موقع خرگوشی از دور میمون کوچولو رو دید و پیش خودش گفت 》چی داری از توی سبد می خوری ؟ 》 خرگوشی نزدیک میمون کوچولو شد و پرسید 》مال خودمه ..خودم پیداش کردم 》 میمون کوچولو اخم کرد و سبد رو توی بغلش گرفت و گفت 》من فقط می خوام بدونم چی داری از توی سبد برمی داری و می خوری .. همین 》 خرگوشی با ناراحتی گفت 》خب آلبالو می خورم . خیلی 》 میمون کوچولو که خیالش راحت شده بود که خرگوشی آلبالوها رو ازش نمی گیره، گفت شیرینه 》یعنی این همه آلبالو رو کی توی این سبد گذاشته و رفته ؟ آهان!! نکنه برای خانم زرافه باشه !!امروز دیدم 》 خرگوشی پرسیدداشت آلبالو می چید .حتما یادش رفته سبد رو با خودش ببره .》نخیرم .وقتی من پیداش کردم هیچکی اینجا نبود. حتما خانم زرافه برای من این 》 میمون کوچولو دوباره اخم کرد و گفت آلبالوها رو چیده و گذاشته اینجا تا من بیام بخورم 》ولی باید این سبد رو به دست خانم زرافه برسونیم .آخه امشب تولد زرافه 》 خرگوشی یه نفس عمیقی کشید و گفت کوچولوه و حتما خانم زرافه میخواد کیک آلبالو درست کنه 》. میمون کوچولو از آلبالو خوردن دست کشید و سبد رو به خرگوشی داد و دوتایی رفتن خونه خانم زرافه مرسی خرگوشی جون ! ببخشید من یادم رفت سبد آلبالو مو از توی 》 خانم زرافه با دیدن سبد آلبالو خوشحال شد و گفت جنگل بیارم . کجا پیداش کردی ؟ 》ببخشید من چند تا از آلبالو ها رو 》 میمون کوچولو همه ماجرای پیدا شدن سبد آلبالو رو برای خانم زرافه تعریف کرد و گفت خوردم 》نوش جان 》 خانم زرافه لبخندی زد و گفت 》جشن تولد زرافه کوچولو که شروع شد ، خانم زرافه دو تیکه از کیک آلبالو و به همراه چند تا آلبالوی درشت و شیرین برای میمون کوچولو و خرگوشی فرستاد.میمون کوچولو خرگوشی با دیدن کیک و آلبالوها خیلی خوشحال شدند و از خانم زرافه تشکر کردند.
گرمکن لاکی کوچولو
. توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه لاک پشت کوچولو کنار برکه زندگی می کرد لاک پشت کوچولو خیلی تمیز و ورزشکار بود . هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و دست و صورتشو با آب برکه می .شست و گرمکن تمیزشو می پوشید و ورزش میکرد .بعد سر میز صبحونه می رفت و صبحونه میخورد یه روز لاک پشت کوچولو ، سر ظهر که شد ، تشت لباس ها رو کنار برکه گذاشت و لباس هاشو از داخل تشت بیرون آورد تا اونا .رو با آب برکه بشوره. وقتی گرمکن رو از توی تشت بیرون آورد ناگهان دید گرمکنش پاره شده چرا پاره شده ؟ امروز صبح که پاره نبود . پس چطوری پاره شده ؟ 》 با ناراحتی پیش خودش گفت 》چی شده لاکی کوچولو؟ چرا ناراحتی؟ 》 توی همین فکرها بود که ماهی کوچولو سرشو از آب بیرون آورد و پرسید 》گرمکنم پاره شده. حالا چیکار کنم؟ بدون گرمکنم نمی تونم ورزش کنم 》 لاک پشت کوچولو جواب داد 》اشکالی نداره. گرمکنتو ببر پیش بز زنگوله پا ! اون بلده چطوری لباس های پاره رو بدوزه 》 ماهی کوچولو با مهربونی گفت》.لاک پشت کوچولو با خوشحالی از ماهی کوچولو تشکر کرد و گرمکنشو برداشت و به سمت خونه ی بز زنگوله پا به راه افتاد. در بین راه صدای خنده شنید . به سمت صدای خنده رفت و با تعجب دید موشی جلوی یه پارچه ی کوچیک می خنده اِ…این پارچه ی کوچیک ،مال گرمکن منه 》 نزدیک شد و با صدای بلند گفت !》ببخشید لاکی کوچولو! مامانم حالش خوب نبود و سردش بود. برای همین صبح دنبال یه 》 خنده موشی قطع شد .بعد گفت چیزی می گشتم که مامانم گرمش بشه و حالش خوب بشه . یهو یاد گرمکن تو افتادم و اومدم ازت اجازه بگیرم ولی تو بعد از اینکه ورزش کردی ، رفتی خرید . اونوقت منم چشمم خورد به گرمکنت که کنار برکه گذاشته بودی تا وقتی برگشتی بشوری .ببخشید بی اجازه گرمکنتو پاره کردم ولی پیش خودم گفتم هر وقت برگشتی و حال مامانم خوب شد بیام ازت عذرخواهی کنم 》 پس مامانت کو ؟ 》 لاک پشت کوچولو پرسید 》مامانم اینجاست .حالش خوب شده و الان خوابه 》 موشی پارچه رو کنار زد و گفت 》اشکالی نداره. بزار بخوابه . منم میرم گرمکنمو به بز زنگوله پا بدم تا برام درستش 》 لاک پشت کوچولو با صدای آروم گفت کنه 》. موشی با خوشحالی از لاک پشت کوچولو تشکر کرد.
جشن تولد ماهی کوچولو
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جشن تولد بود . همه ی حیوونای جنگل، خوشحال و خندان ،در حال آماده کردن جشن تولدبودجشن تولد ماهی کوچولو.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جشن تولد بود . همه ی حیوونای جنگل، خوشحال و خندان ،در حال آماده کردن جشن تولد.بودند ماهی کوچولو هم خوشحال بود . آخه جشن تولد ماهی کوچولو بود . ماهی کوچولو از صبح زود از خواب بیدار شده بود و
.کنار برکه ی جنگل ، حیوونا رو تماشا می کرد خانم خرسه ، مشغول پخت کیک تولد بود،خرگوشی ، میوه ها رو می چید و گوزن قهوه ای و آهو کوچولو هم میز و صندلی های جشن تولد رو کنار برکه می چیدند شیر ، سلطان جنگل، کنار برکه نشسته بود و به آسمون نگاه کرد و یهو با اخم گفت ” به آسمون نگاه کنید . ابرهای سیاه دارن”میان سمت جنگل . مطمئنم امروز بارون میاد و جشن تولد رو خراب میکنه خانم خرسه با ناراحتی گفت ” آقا شیره ! این حرفو نزن. من مطمئنم جشن تولد ماهی کوچولو به خوبی و خوشی برگزار” . میشه وقتی کیک تولد حاضر شد و میوه ها و میز و صندلی هاچیده شدند ، خانم خرسه با صدای بلند گفت ” کیک حاضره. بفرمائید” جشن تولد ماهی کوچولو… همه ی حیوونا با خوشحالی روی صندلی ها نشستند که یهو بارون گرفت . یه بارون شدید همه ی حیوونا با ترس و وحشت از روی صندلی ها بلند شدند و فرار کردند. خانم خرسه ، کیک تولد رو برداشت و به سمت لونه اش رفت . ماهی کوچولو با دیدن بارون ، سریع ، توی آب برکه رفتوقتی خانم خرسه با کیک به لونه اش رسید ، یهو با خودش گفت ” ای وای ! تولد ماهی کوچولوه . چرا کیکو توی لونه ام آوردم. ” بعد از پنجره ی لونه به بیرون نگاه کرد. بارون هنوز می بارید . خانم خرسه آهی کشید و گفت ” فایده ای نداره . اگه الان” . کیکو به برکه ببرم، خراب میشه . باید صبر کنم تا بارون قطع بشه خانم خرسه یک ساعت صبر کرد . دو ساعت صبر کرد اما بارون قطع نشد . یهو یه فکری به ذهنش رسید آره خودشه . الان میرم به همه میگم که بیان توی لونه ام و جشن بگیریم . اونوقت ماهی کوچولو رو چیکار کنم ؟ ماهی “” . کوچولو که نمیتونه از آب برکه بیرون بیاد . آهان فهمیدمند ماهی کوچولو هم خوشحال بود . آخه جشن تولد ماهی کوچولو بود . ماهی کوچولو از صبح زود از خواب بیدار شده بود و.کنار برکه ی جنگل ، حیوونا رو تماشا می کردخانم خرسه ، مشغول پخت کیک تولد بود،خرگوشی ، میوه ها رو می چید و گوزن قهوه ای و آهو کوچولو هم میز و صندلی. های جشن تولد رو کنار برکه می چیدند شیر ، سلطان جنگل، کنار برکه نشسته بود و به آسمون نگاه کرد و یهو بااخم گفت ” به آسمون نگاه کنید . ابرهای سیاه دارن”میان سمت جنگل . مطمئنم امروز بارون میاد و جشن تولد رو خراب میکنه خانم خرسه با ناراحتی گفت ” آقا شیره ! این حرفو نزن. من مطمئنم جشن تولد ماهی کوچولو به خوبی و خوشی برگزار” . میشه وقتی کیک تولد حاضر شد و میوه ها و میز و صندلی هاچیده شدند ، خانم خرسه با صدای بلند گفت ” کیک حاضره. بفرمائید” جشن تولد ماهی کوچولو… همه ی حیوونا با خوشحالی روی صندلی ها نشستند که یهو بارون گرفت . یه بارون شدید همه ی حیوونا با ترس و وحشت از روی صندلی ها بلند شدند و فرار کردند. خانم خرسه ، کیک تولد رو برداشت و به سمت لونه اش رفت . ماهی کوچولو با دیدن بارون ، سریع ، توی آب برکه رفت وقتی خانم خرسه با کیک به لونه اش رسید ، یهو با خودش گفت ” ای وای ! تولد ماهی کوچولوه . چرا کیکو توی لونه ام آوردم. ” بعد از پنجره ی لونه به بیرون نگاه کرد. بارون هنوز می بارید . خانم خرسه آهی کشید و گفت ” فایده ای نداره . اگه الان” . کیکو به برکه ببرم ، خراب میشه . باید صبر کنم تا بارون قطع بشه خانم خرسه یک ساعت صبر کرد . دو ساعت صبر کرد اما بارون قطع نشد . یهو یه فکری به ذهنش رسید آره خودشه . الان میرم به همه میگم که بیان توی لونه ام و جشن بگیریم . اونوقت ماهی کوچولو رو چیکار کنم ؟ ماهی “” . کوچولو که نمیتونه از آب برکه بیرون بیاد . آهان فهمیدم
بادبادک قرمز
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.توی یه شهر قشنگ یه مسابقه ی بادبادک توی پارک قرار بود برگزار بشه . همه ی بچه های شهر خیلی خوشحال بودند چون می تونستند با بابادکهاشون توی مسابقه شرکت کنند و جایزه ببرند ملیکا کوچولو هم دلش می خواست توی مسابقه ی بادبادک شرکت کنه . به خاطر همین یه روز به مامان گفت ” مامان ! میشه “برام بادبادک بخری تا توی مسابقه شرکت کنم؟ مامان با مهربونی جواب داد ” چرا که نه عزیزم . ولی من یه فکری دارم. به جای اینکه بادبادک آماده بخریم ، خودمون بادبادک ” درست کنیم و توی مسابقه شرکت کنیم ” ملیکا کوچولو با هیجان گفت ” آخ جون مامان و ملیکا کوچولو ، بعدازظهر همان روز به بازار رفتند و مقوا و چسب و چوب خریدند و به خونه برگشتند و بادبادک درست کردند. روز مسابقه ، بچه های زیادی همراه مامان و بابا هاشون و بادبادکهاشون اومده بودند .ملیکا کوچولو هم همراه مامان و بابا اومده بود و کلی ذوق و شوق داشت بادبادک ملیکا با شروع مسابقه ، بالا رفت . ملیکا کوچولو و مامان و بابا خیلی خوشحال بودند .ناگهان نخ بادبادک، پاره شد و بادبادک به سمت ابرها رفت ملیکا کوچولو با صدای بلند گفت ” بادبادک قشنگم ! کجا میری ؟” بعد گریه کرد” . بابا دنبال بادبادک رفت اما بعد از چند دقیقه برگشت و گفت ” نتونستم پیداش کنم” ملیکا کوچولو گریه کنان گفت ” الان مسابقه تموم میشه ولی بادکنکم پیدا نشده” . بابا با مهربونی گفت ” اشکالی نداره دخترم. در همین موقع پایان مسابقه اعلام شد و بچه ها با ذوق و شوق به سمت محل جایزه رفتند”. مجری گفت ” می خواییم به بادبادکهایی که از بقیه ی بادبادکها ، بالاتر بود ، جایزه بدیم” بعد یه بادبادک قرمز رو نشون داد و گفت ” این بادبادک قرمز برای کدوم یکی از بچه هاست؟” ملیکا کوچولو با تعجب گفت ” بابا ! اون بادبادک منه” بابا دستشو بلند کرد و با صدای بلند گفت ” بادبادک دختر منه مجری لبخندی زد و گفت ” خب این بادبادک رفته بود روی شاخه ی یکی از درختا نشسته بود. قبل از اینکه از نخ جدا بشه ، از”بقیه ی بادبادکها بالاتر بود .پس یکی از جایزه ها برای این بادبادکه ملیکا کوچولو با خوشحالی گفت ” آخ جون .” بعد به سمت سکوی مسابقه رفت و جایزه اشو گرفت.