هزارپا کوچولوی سفالگر

گوش کنید :

اسم قصه: هزارپا کوچولوی سفالگر?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا

باربد و بنیتا کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: باربد و بنیتا??❤️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

باربد و بنیتا کوچولو
.توی یه شهر قشنگ یه دختر و پسر کوچولویی به اسم های باربد و بنیتا به همراه مامان و بابازندگی می کردند باربد و بنیتا شش ساله و دوقلو بودند و وقتی تعطیلات تابستون از راه می رسید ، خیلی خوشحال بودند چون همراه مامان. و بابا به روستا سفر می کردند . روستا یه رودخونه داشت و پر از درختهای سر سبز و میوه دار بود
توی روستا بابا بزرگ باربد و بنیتا تنها زندگی می کرد. بابا بزرگ، باربد و بنیتا رو خیلی دوست داشت و هر وقت به روستا می اومدند کلی باهاشون بازی می کرد و از میوه های تازه درختان می چید و دست باربد و بنیتا می دادیک روز از روزهای تابستان باربد و بنیتا توی روستا مشغول قایم باشک بازی با بچه های روستا بودند که یهو صدای عجیبی شنیدندچه صدای عجیبی ! این صدای چیه ؟ 》 بنیتا گفت 》نمی دونم 》 باربد جواب داد . 》من می دونم .صدای گاو مش حسنه . امروز قراره گوساله شو دنیا بیاره 》 علی یکی از بچه های روستا گفت 》راست میگی! میشه من و باربد هم ببینیم چطوری گوساله دنیا میاد ؟ 》 بنیتا با هیجان گفت 》نمی دون م. فکر نکنم مش حسن اجازه بده 》 علی شانه ای بالا انداخت و گفت 》اشکالی نداره. بنیتا ! بیا بریم دم خونه مش حسن 》 باربد گفت !》. باربد و بنیتا دوان دوان به سمت خونه مش حسن رفتند وقتی به دم در خونه مش حسن رسیدند ، هنوز گوساله به دنیا نیومده بود. خاتون، زن مش حسن، با دیدن باربد و بنیتا شما دو تا اینجا چیکار میکنید ؟ 》 پرسید 》اومدیم به دنیا اومدن گوساله رو تماشا کنیم 》 باربد جواب داد . 》باشه .با من بیاید توی طویله 》 خاتون لبخندی زد و گفت 》باربد و بنیتا خوشحال و خندان همراه خاتون وارد طویله شدند و به مش حسن سلام کردند .مش حسن جواب سلام شونو با مهربونی داد آخ جون !!! باربد ببین گوساله کوچولو به دنیا اومد . خاتون جون ! اجازه 》 در همین موقع بنیتا جیغ کوتاهی کشید و گفت دمیدی به گوساله کوچولو دست بزنم ؟ 》الان نه . اجازه بده من و مش حسن تمیزش کنیم ،بعد اجازه میدم نزدیکش بشید 》 خاتون گفت 》 باربد و بنیتا بعد از تمیز شدن گوساله ، نزدیک شدند و گوساله را نوازش کردند
پایان

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

میمون کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: میمون کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

یک سبد آلبالو
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونا شاد و خوشحال زندگی می کردند. تا اینکه یه روز یه اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد میمون کوچولو از بالای درخت یه سبد دید .سریع از بالای درخت پایین اومد و خودشو به سبد رسوند . داخل سبد رو نگاه . کرد و یه عالمه آلبالو دید . بعد سرشو بالا آورد و این طرف رو نگاه کرد بعد اون طرف رو نگاه کرد اما هیچ کسی رو ندید اومممممم….چه شیرینه …یکی دیگه 》 میمون کوچولو دستشو برد توی سبد و یه آلبالو برداشت و با ملچ ملوچ خورد و گفت برمی دارم و می خورم 》. میمون کوچولو که از طعم شیرین آلبالو خوشش اومده بود ، یکی یکی از توی سبد برمی داشت و می خورد اون چیه میمون کوچولو کنارش نشسته ؟ 》 در همین موقع خرگوشی از دور میمون کوچولو رو دید و پیش خودش گفت 》چی داری از توی سبد می خوری ؟ 》 خرگوشی نزدیک میمون کوچولو شد و پرسید 》مال خودمه ..خودم پیداش کردم 》 میمون کوچولو اخم کرد و سبد رو توی بغلش گرفت و گفت 》من فقط می خوام بدونم چی داری از توی سبد برمی داری و می خوری .. همین 》 خرگوشی با ناراحتی گفت 》خب آلبالو می خورم . خیلی 》 میمون کوچولو که خیالش راحت شده بود که خرگوشی آلبالوها رو ازش نمی گیره، گفت شیرینه 》یعنی این همه آلبالو رو کی توی این سبد گذاشته و رفته ؟ آهان!! نکنه برای خانم زرافه باشه !!امروز دیدم 》 خرگوشی پرسیدداشت آلبالو می چید .حتما یادش رفته سبد رو با خودش ببره .》نخیرم .وقتی من پیداش کردم هیچکی اینجا نبود. حتما خانم زرافه برای من این 》 میمون کوچولو دوباره اخم کرد و گفت آلبالوها رو چیده و گذاشته اینجا تا من بیام بخورم 》ولی باید این سبد رو به دست خانم زرافه برسونیم .آخه امشب تولد زرافه 》 خرگوشی یه نفس عمیقی کشید و گفت کوچولوه و حتما خانم زرافه میخواد کیک آلبالو درست کنه 》. میمون کوچولو از آلبالو خوردن دست کشید و سبد رو به خرگوشی داد و دوتایی رفتن خونه خانم زرافه مرسی خرگوشی جون ! ببخشید من یادم رفت سبد آلبالو مو از توی 》 خانم زرافه با دیدن سبد آلبالو خوشحال شد و گفت جنگل بیارم . کجا پیداش کردی ؟ 》ببخشید من چند تا از آلبالو ها رو 》 میمون کوچولو همه ماجرای پیدا شدن سبد آلبالو رو برای خانم زرافه تعریف کرد و گفت خوردم 》نوش جان 》 خانم زرافه لبخندی زد و گفت 》جشن تولد زرافه کوچولو که شروع شد ، خانم زرافه دو تیکه از کیک آلبالو و به همراه چند تا آلبالوی درشت و شیرین برای میمون کوچولو و خرگوشی فرستاد.میمون کوچولو خرگوشی با دیدن کیک و آلبالوها خیلی خوشحال شدند و از خانم زرافه تشکر کردند.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

گرمکن لاکی کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: گرمکن لاکی کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

گرمکن لاکی کوچولو
. توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه لاک پشت کوچولو کنار برکه زندگی می کرد لاک پشت کوچولو خیلی تمیز و ورزشکار بود . هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و دست و صورتشو با آب برکه می .شست و گرمکن تمیزشو می پوشید و ورزش میکرد .بعد سر میز صبحونه می رفت و صبحونه میخورد یه روز لاک پشت کوچولو ، سر ظهر که  شد ، تشت لباس ها رو کنار برکه گذاشت و لباس هاشو از داخل تشت بیرون آورد تا اونا .رو با آب برکه بشوره. وقتی گرمکن رو از توی تشت بیرون آورد ناگهان دید گرمکنش پاره شده چرا پاره شده ؟ امروز صبح که پاره نبود . پس چطوری پاره شده ؟ 》 با ناراحتی پیش خودش گفت 》چی شده لاکی کوچولو؟ چرا ناراحتی؟ 》 توی همین فکرها بود که ماهی کوچولو سرشو از آب بیرون آورد و پرسید 》گرمکنم پاره شده. حالا چیکار کنم؟ بدون گرمکنم نمی تونم ورزش کنم 》 لاک پشت کوچولو جواب داد 》اشکالی نداره. گرمکنتو ببر پیش بز زنگوله پا ! اون بلده چطوری لباس های پاره رو بدوزه 》 ماهی کوچولو با مهربونی گفت》.لاک پشت کوچولو با خوشحالی از ماهی کوچولو تشکر کرد و گرمکنشو برداشت و به سمت خونه ی بز زنگوله پا به راه افتاد. در بین راه صدای خنده شنید . به سمت صدای خنده رفت و با تعجب دید موشی جلوی یه پارچه ی کوچیک می خنده اِ…این پارچه ی کوچیک ،مال گرمکن منه 》 نزدیک شد و با صدای بلند گفت !》ببخشید لاکی کوچولو! مامانم حالش خوب نبود و سردش بود. برای همین صبح دنبال یه 》 خنده موشی قطع شد .بعد گفت چیزی می گشتم که مامانم گرمش بشه و حالش خوب بشه . یهو یاد گرمکن تو افتادم و اومدم ازت اجازه بگیرم ولی تو بعد از اینکه ورزش کردی ، رفتی خرید . اونوقت منم چشمم خورد به گرمکنت که کنار برکه گذاشته بودی تا وقتی برگشتی بشوری .ببخشید بی اجازه گرمکنتو پاره کردم ولی پیش خودم گفتم هر وقت برگشتی و حال مامانم خوب شد بیام ازت عذرخواهی کنم 》 پس مامانت کو ؟ 》 لاک پشت کوچولو پرسید 》مامانم اینجاست .حالش خوب شده و الان خوابه 》 موشی پارچه رو کنار زد و گفت 》اشکالی نداره. بزار بخوابه . منم میرم گرمکنمو به بز زنگوله پا بدم تا برام درستش 》 لاک پشت کوچولو با صدای آروم گفت کنه 》. موشی با خوشحالی از لاک پشت کوچولو تشکر کرد.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

جشن تولد ماهی

 

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی جشن تولدماهی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

جشن تولد ماهی کوچولو
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جشن تولد بود . همه ی حیوونای جنگل، خوشحال و خندان ،در حال آماده کردن جشن تولدبودجشن تولد ماهی کوچولو.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جشن تولد بود . همه ی حیوونای جنگل، خوشحال و خندان ،در حال آماده کردن جشن تولد.بودند ماهی کوچولو هم خوشحال بود . آخه جشن تولد ماهی کوچولو بود . ماهی کوچولو از صبح زود از خواب بیدار شده بود و
.کنار برکه ی جنگل ، حیوونا رو تماشا می کرد خانم خرسه ، مشغول پخت کیک تولد بود،خرگوشی ، میوه ها رو می چید و گوزن قهوه ای و آهو کوچولو هم میز و صندلی های جشن تولد رو کنار برکه می چیدند شیر ، سلطان جنگل، کنار برکه نشسته بود و به آسمون نگاه کرد و یهو با اخم گفت ” به آسمون نگاه کنید . ابرهای سیاه دارن”میان سمت جنگل . مطمئنم امروز بارون میاد و جشن تولد رو خراب میکنه خانم خرسه با ناراحتی گفت ” آقا شیره ! این حرفو نزن. من مطمئنم جشن تولد ماهی کوچولو به خوبی و خوشی برگزار” . میشه وقتی کیک تولد حاضر شد و میوه ها و میز و صندلی هاچیده شدند ، خانم خرسه با صدای بلند گفت ” کیک حاضره. بفرمائید” جشن تولد ماهی کوچولو… همه ی حیوونا با خوشحالی روی صندلی ها نشستند که یهو بارون گرفت . یه بارون شدید همه ی حیوونا با ترس و وحشت از روی صندلی ها بلند شدند و فرار کردند. خانم خرسه ، کیک تولد رو برداشت و به سمت لونه اش رفت . ماهی کوچولو با دیدن بارون ، سریع ، توی آب برکه رفتوقتی خانم خرسه با کیک به لونه اش رسید ، یهو با خودش گفت ” ای وای ! تولد ماهی کوچولوه . چرا کیکو توی لونه ام آوردم. ” بعد از پنجره ی لونه به بیرون نگاه کرد. بارون هنوز می بارید . خانم خرسه آهی کشید و گفت ” فایده ای نداره . اگه الان” . کیکو به برکه ببرم، خراب میشه . باید صبر کنم تا بارون قطع بشه خانم خرسه یک ساعت صبر کرد . دو ساعت صبر کرد اما بارون قطع نشد . یهو یه فکری به ذهنش رسید آره خودشه . الان میرم به همه میگم که بیان توی لونه ام و جشن بگیریم . اونوقت ماهی کوچولو رو چیکار کنم ؟ ماهی “” . کوچولو که نمیتونه از آب برکه بیرون بیاد . آهان فهمیدمند ماهی کوچولو هم خوشحال بود . آخه جشن تولد ماهی کوچولو بود . ماهی کوچولو از صبح زود از خواب بیدار شده بود و.کنار برکه ی جنگل ، حیوونا رو تماشا می کردخانم خرسه ، مشغول پخت کیک تولد بود،خرگوشی ، میوه ها رو می چید و گوزن قهوه ای و آهو کوچولو هم میز و صندلی. های جشن تولد رو کنار برکه می چیدند شیر ، سلطان جنگل، کنار برکه نشسته بود و به آسمون نگاه کرد و یهو بااخم گفت ” به آسمون نگاه کنید . ابرهای سیاه دارن”میان سمت جنگل . مطمئنم امروز بارون میاد و جشن تولد رو خراب میکنه خانم خرسه با ناراحتی گفت ” آقا شیره ! این حرفو نزن. من مطمئنم جشن تولد ماهی کوچولو به خوبی و خوشی برگزار” . میشه وقتی کیک تولد حاضر شد و میوه ها و میز و صندلی هاچیده شدند ، خانم خرسه با صدای بلند گفت ” کیک حاضره. بفرمائید” جشن تولد ماهی کوچولو… همه ی حیوونا با خوشحالی روی صندلی ها نشستند که یهو بارون گرفت . یه بارون شدید همه ی حیوونا با ترس و وحشت از روی صندلی ها بلند شدند و فرار کردند. خانم خرسه ، کیک تولد رو برداشت و به سمت لونه اش رفت . ماهی کوچولو با دیدن بارون ، سریع ، توی آب برکه رفت وقتی خانم خرسه با کیک به لونه اش رسید ، یهو با خودش گفت ” ای وای ! تولد ماهی کوچولوه . چرا کیکو توی لونه ام آوردم. ” بعد از پنجره ی لونه به بیرون نگاه کرد. بارون هنوز می بارید . خانم خرسه آهی کشید و گفت ” فایده ای نداره . اگه الان” . کیکو به برکه ببرم ، خراب میشه . باید صبر کنم تا بارون قطع بشه خانم خرسه یک ساعت صبر کرد . دو ساعت صبر کرد اما بارون قطع نشد . یهو یه فکری به ذهنش رسید آره خودشه . الان میرم به همه میگم که بیان توی لونه ام و جشن بگیریم . اونوقت ماهی کوچولو رو چیکار کنم ؟ ماهی “” . کوچولو که نمیتونه از آب برکه بیرون بیاد . آهان فهمیدم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

بادبادک قرمز

گوش کنید :

اسم قصه: بادبادک قرمز⛱?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بادبادک قرمز
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.توی یه شهر قشنگ یه مسابقه ی بادبادک توی پارک قرار بود برگزار بشه . همه ی بچه های شهر خیلی خوشحال بودند چون می تونستند با بابادکهاشون توی مسابقه شرکت کنند و جایزه ببرند ملیکا کوچولو هم دلش می خواست توی مسابقه ی بادبادک شرکت کنه . به خاطر همین یه روز به مامان گفت ” مامان ! میشه “برام بادبادک بخری تا توی مسابقه شرکت کنم؟ مامان با مهربونی جواب داد ” چرا که نه عزیزم . ولی من یه فکری دارم. به جای اینکه بادبادک آماده بخریم ، خودمون بادبادک ” درست کنیم و توی مسابقه شرکت کنیم ” ملیکا کوچولو با هیجان گفت ” آخ جون مامان و ملیکا کوچولو ، بعدازظهر همان روز به بازار رفتند و مقوا و چسب و چوب خریدند و به خونه برگشتند و بادبادک درست کردند. روز مسابقه ، بچه های زیادی همراه مامان و بابا هاشون و بادبادکهاشون اومده بودند .ملیکا کوچولو هم همراه مامان و بابا اومده بود و کلی ذوق و شوق داشت بادبادک ملیکا با شروع مسابقه ، بالا رفت . ملیکا کوچولو و مامان و بابا خیلی خوشحال بودند .ناگهان نخ بادبادک، پاره شد و بادبادک به سمت ابرها رفت ملیکا کوچولو با صدای بلند گفت ” بادبادک قشنگم ! کجا میری ؟” بعد گریه کرد” . بابا دنبال بادبادک رفت اما بعد از چند دقیقه برگشت و گفت ” نتونستم پیداش کنم” ملیکا کوچولو گریه کنان گفت ” الان مسابقه تموم میشه ولی بادکنکم پیدا نشده” . بابا با مهربونی گفت ” اشکالی نداره دخترم. در همین موقع پایان مسابقه اعلام شد و بچه ها با ذوق و شوق به سمت محل جایزه رفتند”. مجری گفت ” می خواییم به بادبادکهایی که از بقیه ی بادبادکها ، بالاتر بود ، جایزه بدیم” بعد یه بادبادک قرمز رو نشون داد و گفت ” این بادبادک قرمز برای کدوم یکی از بچه هاست؟” ملیکا کوچولو با تعجب گفت ” بابا ! اون بادبادک منه” بابا دستشو بلند کرد و با صدای بلند گفت ” بادبادک دختر منه مجری لبخندی زد و گفت ” خب این بادبادک رفته بود روی شاخه ی یکی از درختا نشسته بود. قبل از اینکه از نخ جدا بشه ، از”بقیه ی بادبادکها بالاتر بود .پس یکی از جایزه ها برای این بادبادکه  ملیکا کوچولو با خوشحالی گفت ” آخ جون .” بعد به سمت سکوی مسابقه رفت و جایزه اشو گرفت.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

آپارتمان قلی ها

گوش کنید :

اسم قصه:آپارتمان قلی ها???
قصه گو: آرین بقائی❤️
نویسنده: ناصر کشاورز☘️
تصویرگری : مهدیه قاسمی?

آدرس کانال تلگرام?
@childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

https://b2n.ir/t90011

توت فرنگی خال خالی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی توت فرنگی خال خالی?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

توت فرنگی خال خالی
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یه گلخونه ی قشنگ یه عالمه گل و بوته های گیاه بود بوته های خیار ، بوته های توت فرنگی، بوته های گوجه و بوته های بادمجون بیشتر از بقیه گلها و گیاهان بودند . آخه مردم خیارها و توت فرنگی ها و گوجه ها و بادمجون های گلخونه ای رو خیلی دوست داشتن و از راه دور می اومدن و خیار و توت فرنگی و گوجه و بادمجون گلخونه ای می خریدن و صاحب گلخونه هم راضی بود و خدارو شکر می کرد و به خاطر استقبال . مردم از بوته ها ، روزبه روز بوته ها رو پرورش می داد بین توت فرنگی ها ، یه توت فرنگی کوچولو خیلی غمگین بود. آخه شکل و ظاهر توت فرنگی کوچولو با بقیه توت فرنگی ها فرق داشت . بدن توت فرنگی کوچولو سفید با خال های قرمز رنگ بود و به خاطر همین بقیه ی توت فرنگی ها، توت فرنگی. کوچولو رو مسخره می کردند. حتی توت فرنگی کوچولو رو توی بازی هاشون راه نمی دادن توت فرنگی کوچولو روز به روز تنها تر می شد . هر وقت توت فرنگی ها بازی می کردن ، تک و تنها ، بازی آنها رو تماشا می کرد و بعد گریه می کرد. توت فرنگی ها تا می دیدن که توت فرنگی کوچولو گریه می کنه ، مسخره اش می کردن و می گفتن “توت فرنگی خال خالی! باز هم گریه کردی! ” بعضی وقتا هم با عصبانیت می گفتن ” توت فرنگی خال خالی! از اینجا برو ! نمی”! خواییم صدای گریه ات رو بشنویم یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. یه گروه از بازرسها اومده بودن برای دیدن گلخونه . بازرسها همه ی بوته ها و گلها رو نگاه . کردن و از پرورش گیاهان و گلها به دست صاحب گلخونه راضی بودن . یکی از بازرسها چشمش خورد به توت فرنگی کوچولو .بازرس به توت فرنگی کوچولو نزدیک شد و بعد به همکارش توت فرنگی کوچولو رو نشون داد” بازرس به همکارش گفت ” خیلی عجیبه ! تا به حال توت فرنگی این شکلی ندیده بودم . توت فرنگی سفید با خال های قرمز” .همکار گفت ” آره . خیلی عجیبه بازرس موبایلشو از توی کیفش بیرون آورد و یه عکس ازش گرفت .بعد به صاحب گلخونه گفت ” چطوری این توت فرنگی رو” پرورش دادی؟ صاحب گلخونه لبخندی زد و گفت ” چند وقت پیش ژاپن رفته بودم و از توت فرنگی های سفید خوشم اومد . از گلخونه داران ” ژاپن ، بذر توت فرنگی سفید خریدم و آوردم اینجا و کاشتم . این توت فرنگی سفید ،ژاپنیه ” بازرس گفت ” چه جالب .خیلی خوبه . شکل خوبی هم داره توت فرنگی کوچولو با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد. بقیه ی توت فرنگی ها هاج و واج نگاه می کردند و باورشون . نمی شد که توت فرنگی کوچولو از کشور دیگه ای اومده باشه . کم کم توت فرنگی ها نزدیک توت فرنگی کوچولو رفتن و با توت فرنگی کوچولو دوست شدن . از آن روز به بعد توت فرنگی کوچولو دیگه غمگین نبود چون همه ی توت فرنگی ها باهاش دوست شدن و بازی می کردن

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

قصه صوتی گنجشک‌ها انگور دوست دارند

گوش کنید:

اسم قصه: قصه صوتی گنجشک‌ها انگور دوست دارند??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: رامین جهان‌پور?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

داستان كوتاه

گنجشک ها خیلی انگور دوست دارند

رامين جهان پور

 فصل تابستان بود. سيناکوچولو آن روز صبح وقتی به حیاط آمد نگاهش به درخت انگور وسط باغچه  افتاد که شاخه هایش از دیوار حیاط بالا رفته بودو خوشه های سبز و زرد رنگ آن زیر نور آفتاب می درخشید. همانطورکه به شاخه های انگور نگاه می کرد از صحنه اي  که دید خوشحال شدو خنده بر لبهایش نشست. دو تا گنجشک روی برگ های درخت انگور نشسته بودند و با خوشحالی و جیک و جیک کنان داشتن به انگورها نوک می زدند. سينا یک کم نگاهشان کرد و زیر لب گفت:« نوش جانتان.» از آن روز به بعد، سينا وقتی صبحانه اش را می خورد خیلی زود به حیاط می آمد سرش را بالا می گرفت به خوشه های آویزان شده  انگورها نگاه می کرد تا صبحانه خوردن گنجشک ها را تماشاكند. چندروز بعد، صبح زود ، بابای  سينا کوچولو به همراه مادرش  به داخل حیاط آمدند تا انگورها را که حسابی زرد و آب دار شده بود بچینند. توی دست بابا یک قیچی بزرگ و یک چهار پایه چوبی بود و در دست مادر هم یک سبد بزرگ پلاستیکی، تا انگورها را داخل آن بریزند. بابا از چهارپایه بالا رفت و شروع کرد به چیدن خوشه های انگور. بابا به خوشه های انگور قیچی می زد و آنها را داخل سبد می ریخت. سينا هم کنار آنها ایستاده  بود و به میوه چیدن بابا نگاه می کرد. یك دفعه  سينا به یاد صبحانه خوردن گنجشک ها افتاد و دلش به حال آنها سوخت. سينا به بابا گفت:« بابا می خواهی تمام انگورها را بچینی؟» . بابا گفت: «بله همه آنها را می چینم .» سينا دوباره گفت: «می شود یکی از خوشه های انگور را نچینی؟» بابا همانطورکه روی چهارپایه بود با تعجب به پسرش نگاه کرد و گفت: «چرا پسرم ؟» سينا گفت:« آخه گنجشک ها خیلی انگور دوست دارند !» با شنیدن این حرف هم بابا و هم مادر خندیدند. بابا نگاهی به سينا کرد و گفت:« باشه پسرم این خوشه بزرگ بالاي درخت  را نمی چینم تا گنجشک ها صبحانه شان را بخورند.» ماهان از اينكه سهم گنجشكها سرجايش مانده بود خوشحال بود.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

آقا غوله و عینکی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی آقا غوله و عینکی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

آقا غوله و عینکی

آقا غوله اومد به شهر،دلش می خواست خرید کنه، موی سرو کوتاه کنه، دندوناشو سفید کنه. بچه غولا گفته بودن، توپ های رنگارنگ بخر،خانم غوله گفت آقا جون، پارچه های قشنگ بخر، رفتن توی خونه هاشون، مردم شهر با دیدنش،
آقا غوله کاری نداشت، پارچه می خواست واسه زنش،درها و پنجره هارو، مردم شهر بسته بودن، از دست این غول بزرگ، خیلی زیاد خسته بودن، پر نمی زد پرنده ای، تو‌کوچه و خیابونا، آقا غوله کلافه شد، حسابی از‌دست اونا، دلش می خواست خونه هارو، یکی یکی خراب کنه، آدم ها رو بترسونه، زهره هاشونو آب کنه، در این موقع یه دختری، با سگ پاکوتاش اومد.اون دخترک عینکی بود، از راه دور صداش اومد. سلام سلام آقا غوله، چطوره احوال شما، از خدای بزرگ می خوام که خوب باشه حال شما، آقا غوله گفت ممنونم، دختر خوب و نازنین، الان دیگه حالم خوبه، فرشته ی روی زمین، عینکی گفت آقا غوله، بیا بریم خونه ی ما، مامان جونم پخته یه کیک، بدم‌یه قسمت به شما، عینکی دست غوله‌رو، گرفت و بردش به خونه، از چشم غوله می چکید اشک‌ شادی دونه دونه، عینکی گفت به مادرش، آقا غوله ترس نداره، مهربونه خیلی زیاد، یه موجود بی آزاره،
آقا غوله گرسنه بود.کیک تمشکو یکجا خورد، عینکی دستشو گرفت. اونو به سطح شهر برد، گفت آقا غول مهربون اومدی شهر چی بخری؟!، واسه زن و بچه ی خود، چه چیزهایی رو ببری؟! گفت غوله واسه بچه هام، توپ های رنگارنگ می خوام، واسه زنم یه عالمه، پارچه های قشنگ می خوام،
کوتاه کنم موی سرم، دندونامو سفید کنم، باز این دل شکسته رو ، شاد و پر از امید کنم، عینکی گفت مردم شهر، مغازه ها رو باز کنید. آقا غوله بی آزاره، فروش رو آغاز بکنید، مغازه ها که باز شدن، آقا غوله تندی دوید، رفت توی بازار‌بزرگ، هر چی می خواست زودی خرید، می خواست بره بالای کوه، عینکی گفت موهات چی شد؟ به این زودی می خوای بری؟ تکلیف دندونات چی شد؟، آقا غوله خندید و گفت، باشه یه فرصت دیگه، باید برم عینکی جون، می آم یه مدت دیگه!
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن
@fredblunt : تصویرگر

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??