روباه بازیگوش

گوش کنید :

اسم قصه: ? روباه بازیگوش ?
قصه گو: آرین بقائی❤️
نویسنده: شاگاهیراتا ✍️
مترجم : بیژن نامجو?

آدرس کانال تلگرام?
@childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

لک لک خانم

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی لک لک خانم??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

لک لک خانم .توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه لک لک خانم زندگی می کرد. لک لک خانم تمیز و مرتب بود و همیشه با کمک دخترش جنگل رو تمیز می کردحیوونای جنگل لک لک خانم رو خیلی دوست داشتند مخصوصا وقتی جنگل تمیز میشد و هیچ زباله ای توی جنگل نبود .بیشتر از همیشه لک لک خانم رو دوست داشتند.اما یه روز دم لونه ی لک لک خانم یه اتفاقی افتاددختر لک لک خانم یه تابلو روی در لونه نصب کرده بود و نوشته بود 》 . به اطلاع حیوانات محترم جنگل می رسانم که مامانم سرما خورده و نمیتونه جنگل رو تمیز کنه 《. حیوونای جنگل با خوندن این نوشته ناراحت شدند و توی فکر رفتند》 توی راه خرگوشی به بقیه حیوونای جنگل گفت 》 چه بد ! حالا چیکار کنیم؟ زباله اگه توی جنگل باشه، ما مریض میشیم》 جغد دانا جواب داد》 به نظرم باید لک لک خانمو کمک کنیم》. لاک پشت کوچولو گفت 》 چطوری ؟ لک لک خانم سرما خورده و ما نمی تونیم بریم لونه اش جغد دانا گفت 》نه ..ما بیرون از لونه ی لک لک خانم》 می تونیم لک لک خانمو کمک کنیم . می تونیم از همه حیوونا بخواییم که جنگل رو تمیز کنند》… خرگوشی هیجان زده گفت 》خیلی خوبه ولی ولی》جغد دانا پرسید 》 ولی چی ؟خرگوشی جواب داد》 بعضی از حیوونا نمی تونن به زباله ها نزدیک بشن .مثلا ماهی قرمز .یادتونه یه روز آدما کیسه پلاستیکی توی برکه انداخته بودند و ماهی قرمز می خواست کیسه پلاستیکی رو برداره یهو کیسه دور سرش پیچید و اگه 》سروصدا نکرده بود و اردک نجاتش نداده بود ، خفه میشد و می مرد؟. جغد دانا و لاک پشت کوچولو سری تکون دادند فردای آن روز خرگوشی دم در لونه ی لک لک خانم رفت و از دختر لک لک خانم جارو بزرگه رو امانت گرفت و به همراه جغد . دانا و لاک پشت کوچولو مشغول جارو کردن شد درهمین موقع خرس مهربون پیداش شد و به خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو گفت 》آفرین که به لک لک خانم کمک》. می کنید . منم الان میام کمک. خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو خوشحال شدند و جارو رو به خرس مهربون دادند تا کمک کنه  شب که شد و همه حیوونای جنگل دور همدیگه جمع شدندو جنگل رو تمیز دیدند ، خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو و. خرس مهربون تشویق کردند دختر لک لک خانم از لونه بیرون اومد و با دیدن تمیزی جنگل حسابی خوشحال شد و گفت 》 مرسی خرگوشی . مرسی جغد 》 .دانا .مرسی خرس مهربون و مرسی لاک پشت کوچولو از آن روز به بعد هر وقت لک لک خانم سرما می خورد ونمی تونست جنگل رو تمیز کنه ، خرگوشی و جغد دانا و لاک پشت کوچولو و خرس مهربون به کمکش می اومدند و جنگل رو .تمیز می کردند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

درخت پسته و بادمهربان

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی درخت پسته و بادمهربان???
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

درخت پسته و باد مهربان. توی یه باغ سرسبز و زیبا یه درخت پسته کناردرختهای میوه دیگه زندگی می کرد. تابستون هر سال درخت پسته یه عالمه پسته داشت پسته های درخت پسته، بزرگ و خوشمزه بودند و باغدار هم راضی بود و همراه خانواده اش می اومد و بالای درخت پسته.می رفت و پسته ها رو می چید. یه سال تابستون درخت پسته وقتی پسته هاش آماده چیدن شدند با باد قهر کرد》درخت های میوه پرسیدند 》 چی شده درخت پسته جون ؟ چرا وقتی باد می وزه ، اخم میکنی؟ با باد قهر کردی؟》 درخت پسته جواب داد 》 آره. با باد قهرم》درخت های میوه پرسیدند 》 آخه چرا؟
درخت پسته با ناراحتی جواب داد 》 آخه هر وقت باد به سمتم می وزه ، شاخه هام درد می گیرند و پسته هام می ریزن روی زمین . دوست ندارم پسته هام از بالا پرت بشن روی زمین . دوست دارم مثل همیشه باغدار بیاد و پسته هامو 》 بچینه.روزها گذشت و قهر درخت پسته با باد ادامه داشت تا اینکه یه روز باغدار همراه خانواده برای پسته چینی اومد.درخت پسته، شاخه و برگهاشو با خوشحالی بالا آورد تا باغدار بیاد و پسته هاشو بچینه اما با دیدن پای باغدار ناراحت شدباغدار به درخت پسته گفت 》 می بینی که نمیتونم از درخت بالا برم و پسته بچینم . چند روز پیش از پله ها افتادم و پام》. شکست و توی گچ رفت . دوست داشتم خودم پسته هاتو بچینم. به خونواده ام گفتم که بیان پسته هاتو بچینن در همین موقع دختر باغدار از درخت پسته بالا رفت .ناگهان پاش پیچ خورد و دیگه نتونست خودشو به بالاترین شاخه. برسونه .دختر باغدار به سختی از درخت پایین اومد》 .پسر کوچولوی باغدار هیجان زده گفت 》 من میرم بالای درخت و پسته می چینم》 اما باغدار گفت 》 نه .تو هنوز خیلی کوچیکی همسر باغدار گفت 》 ای کاش زودتر چند تا کارگر》می آوردیم تا پسته چینی کنند . نگهبان باغ هم پیره و نمیتونه بالای درخت بره .حالا چیکار کنیم ؟》پسر کوچولوی باغدار پرسید 》 اگه پسته ها رو نچینیم چی میشه ؟》 همسر باغدار جواب داد 》 اونوقت همه پسته ها خراب میشن درخت پسته با شنیدن حرف های باغدار و خونواده اش به فکر فرورفت . پیش خودش گفت 》 ای کاش با باد قهر نبودم . اگه》 با باد آشتی بودم الان همه پسته هام روی زمین بودن و اونوقت باغدار و خونواده اش می تونستند پسته ها مو ببرند》 . درخت پسته توی همین فکرها بود ناگهان باد به سمت درخت پسته اومد و با مهربونی گفت 》 من کمکت میکنم》. درخت پسته با خوشحالی گفت 》 ممنون باد مهربون ! ببخشید باهات قهر بودم. قول میدم دیگه باهات قهر نکنم باد مهربون ، یه فوت کرد و همه پسته های درخت پسته روی زمین افتادند و باغدار و خونواده اش با خوشحالی پسته ها رو.برداشتند و رفتند. از اون روز به بعد درخت پسته و باد مهربان دوستهای خیلی خوبی برای همدیگه شدند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

هزارپا کوچولوی سفالگر

گوش کنید :

اسم قصه: هزارپا کوچولوی سفالگر?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا

باربد و بنیتا کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: باربد و بنیتا??❤️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

باربد و بنیتا کوچولو
.توی یه شهر قشنگ یه دختر و پسر کوچولویی به اسم های باربد و بنیتا به همراه مامان و بابازندگی می کردند باربد و بنیتا شش ساله و دوقلو بودند و وقتی تعطیلات تابستون از راه می رسید ، خیلی خوشحال بودند چون همراه مامان. و بابا به روستا سفر می کردند . روستا یه رودخونه داشت و پر از درختهای سر سبز و میوه دار بود
توی روستا بابا بزرگ باربد و بنیتا تنها زندگی می کرد. بابا بزرگ، باربد و بنیتا رو خیلی دوست داشت و هر وقت به روستا می اومدند کلی باهاشون بازی می کرد و از میوه های تازه درختان می چید و دست باربد و بنیتا می دادیک روز از روزهای تابستان باربد و بنیتا توی روستا مشغول قایم باشک بازی با بچه های روستا بودند که یهو صدای عجیبی شنیدندچه صدای عجیبی ! این صدای چیه ؟ 》 بنیتا گفت 》نمی دونم 》 باربد جواب داد . 》من می دونم .صدای گاو مش حسنه . امروز قراره گوساله شو دنیا بیاره 》 علی یکی از بچه های روستا گفت 》راست میگی! میشه من و باربد هم ببینیم چطوری گوساله دنیا میاد ؟ 》 بنیتا با هیجان گفت 》نمی دون م. فکر نکنم مش حسن اجازه بده 》 علی شانه ای بالا انداخت و گفت 》اشکالی نداره. بنیتا ! بیا بریم دم خونه مش حسن 》 باربد گفت !》. باربد و بنیتا دوان دوان به سمت خونه مش حسن رفتند وقتی به دم در خونه مش حسن رسیدند ، هنوز گوساله به دنیا نیومده بود. خاتون، زن مش حسن، با دیدن باربد و بنیتا شما دو تا اینجا چیکار میکنید ؟ 》 پرسید 》اومدیم به دنیا اومدن گوساله رو تماشا کنیم 》 باربد جواب داد . 》باشه .با من بیاید توی طویله 》 خاتون لبخندی زد و گفت 》باربد و بنیتا خوشحال و خندان همراه خاتون وارد طویله شدند و به مش حسن سلام کردند .مش حسن جواب سلام شونو با مهربونی داد آخ جون !!! باربد ببین گوساله کوچولو به دنیا اومد . خاتون جون ! اجازه 》 در همین موقع بنیتا جیغ کوتاهی کشید و گفت دمیدی به گوساله کوچولو دست بزنم ؟ 》الان نه . اجازه بده من و مش حسن تمیزش کنیم ،بعد اجازه میدم نزدیکش بشید 》 خاتون گفت 》 باربد و بنیتا بعد از تمیز شدن گوساله ، نزدیک شدند و گوساله را نوازش کردند
پایان

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

میمون کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: میمون کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

یک سبد آلبالو
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونا شاد و خوشحال زندگی می کردند. تا اینکه یه روز یه اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد میمون کوچولو از بالای درخت یه سبد دید .سریع از بالای درخت پایین اومد و خودشو به سبد رسوند . داخل سبد رو نگاه . کرد و یه عالمه آلبالو دید . بعد سرشو بالا آورد و این طرف رو نگاه کرد بعد اون طرف رو نگاه کرد اما هیچ کسی رو ندید اومممممم….چه شیرینه …یکی دیگه 》 میمون کوچولو دستشو برد توی سبد و یه آلبالو برداشت و با ملچ ملوچ خورد و گفت برمی دارم و می خورم 》. میمون کوچولو که از طعم شیرین آلبالو خوشش اومده بود ، یکی یکی از توی سبد برمی داشت و می خورد اون چیه میمون کوچولو کنارش نشسته ؟ 》 در همین موقع خرگوشی از دور میمون کوچولو رو دید و پیش خودش گفت 》چی داری از توی سبد می خوری ؟ 》 خرگوشی نزدیک میمون کوچولو شد و پرسید 》مال خودمه ..خودم پیداش کردم 》 میمون کوچولو اخم کرد و سبد رو توی بغلش گرفت و گفت 》من فقط می خوام بدونم چی داری از توی سبد برمی داری و می خوری .. همین 》 خرگوشی با ناراحتی گفت 》خب آلبالو می خورم . خیلی 》 میمون کوچولو که خیالش راحت شده بود که خرگوشی آلبالوها رو ازش نمی گیره، گفت شیرینه 》یعنی این همه آلبالو رو کی توی این سبد گذاشته و رفته ؟ آهان!! نکنه برای خانم زرافه باشه !!امروز دیدم 》 خرگوشی پرسیدداشت آلبالو می چید .حتما یادش رفته سبد رو با خودش ببره .》نخیرم .وقتی من پیداش کردم هیچکی اینجا نبود. حتما خانم زرافه برای من این 》 میمون کوچولو دوباره اخم کرد و گفت آلبالوها رو چیده و گذاشته اینجا تا من بیام بخورم 》ولی باید این سبد رو به دست خانم زرافه برسونیم .آخه امشب تولد زرافه 》 خرگوشی یه نفس عمیقی کشید و گفت کوچولوه و حتما خانم زرافه میخواد کیک آلبالو درست کنه 》. میمون کوچولو از آلبالو خوردن دست کشید و سبد رو به خرگوشی داد و دوتایی رفتن خونه خانم زرافه مرسی خرگوشی جون ! ببخشید من یادم رفت سبد آلبالو مو از توی 》 خانم زرافه با دیدن سبد آلبالو خوشحال شد و گفت جنگل بیارم . کجا پیداش کردی ؟ 》ببخشید من چند تا از آلبالو ها رو 》 میمون کوچولو همه ماجرای پیدا شدن سبد آلبالو رو برای خانم زرافه تعریف کرد و گفت خوردم 》نوش جان 》 خانم زرافه لبخندی زد و گفت 》جشن تولد زرافه کوچولو که شروع شد ، خانم زرافه دو تیکه از کیک آلبالو و به همراه چند تا آلبالوی درشت و شیرین برای میمون کوچولو و خرگوشی فرستاد.میمون کوچولو خرگوشی با دیدن کیک و آلبالوها خیلی خوشحال شدند و از خانم زرافه تشکر کردند.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

گرمکن لاکی کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: گرمکن لاکی کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

گرمکن لاکی کوچولو
. توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه لاک پشت کوچولو کنار برکه زندگی می کرد لاک پشت کوچولو خیلی تمیز و ورزشکار بود . هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و دست و صورتشو با آب برکه می .شست و گرمکن تمیزشو می پوشید و ورزش میکرد .بعد سر میز صبحونه می رفت و صبحونه میخورد یه روز لاک پشت کوچولو ، سر ظهر که  شد ، تشت لباس ها رو کنار برکه گذاشت و لباس هاشو از داخل تشت بیرون آورد تا اونا .رو با آب برکه بشوره. وقتی گرمکن رو از توی تشت بیرون آورد ناگهان دید گرمکنش پاره شده چرا پاره شده ؟ امروز صبح که پاره نبود . پس چطوری پاره شده ؟ 》 با ناراحتی پیش خودش گفت 》چی شده لاکی کوچولو؟ چرا ناراحتی؟ 》 توی همین فکرها بود که ماهی کوچولو سرشو از آب بیرون آورد و پرسید 》گرمکنم پاره شده. حالا چیکار کنم؟ بدون گرمکنم نمی تونم ورزش کنم 》 لاک پشت کوچولو جواب داد 》اشکالی نداره. گرمکنتو ببر پیش بز زنگوله پا ! اون بلده چطوری لباس های پاره رو بدوزه 》 ماهی کوچولو با مهربونی گفت》.لاک پشت کوچولو با خوشحالی از ماهی کوچولو تشکر کرد و گرمکنشو برداشت و به سمت خونه ی بز زنگوله پا به راه افتاد. در بین راه صدای خنده شنید . به سمت صدای خنده رفت و با تعجب دید موشی جلوی یه پارچه ی کوچیک می خنده اِ…این پارچه ی کوچیک ،مال گرمکن منه 》 نزدیک شد و با صدای بلند گفت !》ببخشید لاکی کوچولو! مامانم حالش خوب نبود و سردش بود. برای همین صبح دنبال یه 》 خنده موشی قطع شد .بعد گفت چیزی می گشتم که مامانم گرمش بشه و حالش خوب بشه . یهو یاد گرمکن تو افتادم و اومدم ازت اجازه بگیرم ولی تو بعد از اینکه ورزش کردی ، رفتی خرید . اونوقت منم چشمم خورد به گرمکنت که کنار برکه گذاشته بودی تا وقتی برگشتی بشوری .ببخشید بی اجازه گرمکنتو پاره کردم ولی پیش خودم گفتم هر وقت برگشتی و حال مامانم خوب شد بیام ازت عذرخواهی کنم 》 پس مامانت کو ؟ 》 لاک پشت کوچولو پرسید 》مامانم اینجاست .حالش خوب شده و الان خوابه 》 موشی پارچه رو کنار زد و گفت 》اشکالی نداره. بزار بخوابه . منم میرم گرمکنمو به بز زنگوله پا بدم تا برام درستش 》 لاک پشت کوچولو با صدای آروم گفت کنه 》. موشی با خوشحالی از لاک پشت کوچولو تشکر کرد.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

جشن تولد ماهی

 

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی جشن تولدماهی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

جشن تولد ماهی کوچولو
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جشن تولد بود . همه ی حیوونای جنگل، خوشحال و خندان ،در حال آماده کردن جشن تولدبودجشن تولد ماهی کوچولو.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جشن تولد بود . همه ی حیوونای جنگل، خوشحال و خندان ،در حال آماده کردن جشن تولد.بودند ماهی کوچولو هم خوشحال بود . آخه جشن تولد ماهی کوچولو بود . ماهی کوچولو از صبح زود از خواب بیدار شده بود و
.کنار برکه ی جنگل ، حیوونا رو تماشا می کرد خانم خرسه ، مشغول پخت کیک تولد بود،خرگوشی ، میوه ها رو می چید و گوزن قهوه ای و آهو کوچولو هم میز و صندلی های جشن تولد رو کنار برکه می چیدند شیر ، سلطان جنگل، کنار برکه نشسته بود و به آسمون نگاه کرد و یهو با اخم گفت ” به آسمون نگاه کنید . ابرهای سیاه دارن”میان سمت جنگل . مطمئنم امروز بارون میاد و جشن تولد رو خراب میکنه خانم خرسه با ناراحتی گفت ” آقا شیره ! این حرفو نزن. من مطمئنم جشن تولد ماهی کوچولو به خوبی و خوشی برگزار” . میشه وقتی کیک تولد حاضر شد و میوه ها و میز و صندلی هاچیده شدند ، خانم خرسه با صدای بلند گفت ” کیک حاضره. بفرمائید” جشن تولد ماهی کوچولو… همه ی حیوونا با خوشحالی روی صندلی ها نشستند که یهو بارون گرفت . یه بارون شدید همه ی حیوونا با ترس و وحشت از روی صندلی ها بلند شدند و فرار کردند. خانم خرسه ، کیک تولد رو برداشت و به سمت لونه اش رفت . ماهی کوچولو با دیدن بارون ، سریع ، توی آب برکه رفتوقتی خانم خرسه با کیک به لونه اش رسید ، یهو با خودش گفت ” ای وای ! تولد ماهی کوچولوه . چرا کیکو توی لونه ام آوردم. ” بعد از پنجره ی لونه به بیرون نگاه کرد. بارون هنوز می بارید . خانم خرسه آهی کشید و گفت ” فایده ای نداره . اگه الان” . کیکو به برکه ببرم، خراب میشه . باید صبر کنم تا بارون قطع بشه خانم خرسه یک ساعت صبر کرد . دو ساعت صبر کرد اما بارون قطع نشد . یهو یه فکری به ذهنش رسید آره خودشه . الان میرم به همه میگم که بیان توی لونه ام و جشن بگیریم . اونوقت ماهی کوچولو رو چیکار کنم ؟ ماهی “” . کوچولو که نمیتونه از آب برکه بیرون بیاد . آهان فهمیدمند ماهی کوچولو هم خوشحال بود . آخه جشن تولد ماهی کوچولو بود . ماهی کوچولو از صبح زود از خواب بیدار شده بود و.کنار برکه ی جنگل ، حیوونا رو تماشا می کردخانم خرسه ، مشغول پخت کیک تولد بود،خرگوشی ، میوه ها رو می چید و گوزن قهوه ای و آهو کوچولو هم میز و صندلی. های جشن تولد رو کنار برکه می چیدند شیر ، سلطان جنگل، کنار برکه نشسته بود و به آسمون نگاه کرد و یهو بااخم گفت ” به آسمون نگاه کنید . ابرهای سیاه دارن”میان سمت جنگل . مطمئنم امروز بارون میاد و جشن تولد رو خراب میکنه خانم خرسه با ناراحتی گفت ” آقا شیره ! این حرفو نزن. من مطمئنم جشن تولد ماهی کوچولو به خوبی و خوشی برگزار” . میشه وقتی کیک تولد حاضر شد و میوه ها و میز و صندلی هاچیده شدند ، خانم خرسه با صدای بلند گفت ” کیک حاضره. بفرمائید” جشن تولد ماهی کوچولو… همه ی حیوونا با خوشحالی روی صندلی ها نشستند که یهو بارون گرفت . یه بارون شدید همه ی حیوونا با ترس و وحشت از روی صندلی ها بلند شدند و فرار کردند. خانم خرسه ، کیک تولد رو برداشت و به سمت لونه اش رفت . ماهی کوچولو با دیدن بارون ، سریع ، توی آب برکه رفت وقتی خانم خرسه با کیک به لونه اش رسید ، یهو با خودش گفت ” ای وای ! تولد ماهی کوچولوه . چرا کیکو توی لونه ام آوردم. ” بعد از پنجره ی لونه به بیرون نگاه کرد. بارون هنوز می بارید . خانم خرسه آهی کشید و گفت ” فایده ای نداره . اگه الان” . کیکو به برکه ببرم ، خراب میشه . باید صبر کنم تا بارون قطع بشه خانم خرسه یک ساعت صبر کرد . دو ساعت صبر کرد اما بارون قطع نشد . یهو یه فکری به ذهنش رسید آره خودشه . الان میرم به همه میگم که بیان توی لونه ام و جشن بگیریم . اونوقت ماهی کوچولو رو چیکار کنم ؟ ماهی “” . کوچولو که نمیتونه از آب برکه بیرون بیاد . آهان فهمیدم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

بادبادک قرمز

گوش کنید :

اسم قصه: بادبادک قرمز⛱?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بادبادک قرمز
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.توی یه شهر قشنگ یه مسابقه ی بادبادک توی پارک قرار بود برگزار بشه . همه ی بچه های شهر خیلی خوشحال بودند چون می تونستند با بابادکهاشون توی مسابقه شرکت کنند و جایزه ببرند ملیکا کوچولو هم دلش می خواست توی مسابقه ی بادبادک شرکت کنه . به خاطر همین یه روز به مامان گفت ” مامان ! میشه “برام بادبادک بخری تا توی مسابقه شرکت کنم؟ مامان با مهربونی جواب داد ” چرا که نه عزیزم . ولی من یه فکری دارم. به جای اینکه بادبادک آماده بخریم ، خودمون بادبادک ” درست کنیم و توی مسابقه شرکت کنیم ” ملیکا کوچولو با هیجان گفت ” آخ جون مامان و ملیکا کوچولو ، بعدازظهر همان روز به بازار رفتند و مقوا و چسب و چوب خریدند و به خونه برگشتند و بادبادک درست کردند. روز مسابقه ، بچه های زیادی همراه مامان و بابا هاشون و بادبادکهاشون اومده بودند .ملیکا کوچولو هم همراه مامان و بابا اومده بود و کلی ذوق و شوق داشت بادبادک ملیکا با شروع مسابقه ، بالا رفت . ملیکا کوچولو و مامان و بابا خیلی خوشحال بودند .ناگهان نخ بادبادک، پاره شد و بادبادک به سمت ابرها رفت ملیکا کوچولو با صدای بلند گفت ” بادبادک قشنگم ! کجا میری ؟” بعد گریه کرد” . بابا دنبال بادبادک رفت اما بعد از چند دقیقه برگشت و گفت ” نتونستم پیداش کنم” ملیکا کوچولو گریه کنان گفت ” الان مسابقه تموم میشه ولی بادکنکم پیدا نشده” . بابا با مهربونی گفت ” اشکالی نداره دخترم. در همین موقع پایان مسابقه اعلام شد و بچه ها با ذوق و شوق به سمت محل جایزه رفتند”. مجری گفت ” می خواییم به بادبادکهایی که از بقیه ی بادبادکها ، بالاتر بود ، جایزه بدیم” بعد یه بادبادک قرمز رو نشون داد و گفت ” این بادبادک قرمز برای کدوم یکی از بچه هاست؟” ملیکا کوچولو با تعجب گفت ” بابا ! اون بادبادک منه” بابا دستشو بلند کرد و با صدای بلند گفت ” بادبادک دختر منه مجری لبخندی زد و گفت ” خب این بادبادک رفته بود روی شاخه ی یکی از درختا نشسته بود. قبل از اینکه از نخ جدا بشه ، از”بقیه ی بادبادکها بالاتر بود .پس یکی از جایزه ها برای این بادبادکه  ملیکا کوچولو با خوشحالی گفت ” آخ جون .” بعد به سمت سکوی مسابقه رفت و جایزه اشو گرفت.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

آپارتمان قلی ها

گوش کنید :

اسم قصه:آپارتمان قلی ها???
قصه گو: آرین بقائی❤️
نویسنده: ناصر کشاورز☘️
تصویرگری : مهدیه قاسمی?

آدرس کانال تلگرام?
@childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

https://b2n.ir/t90011