راسو کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی راسو کوچولو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

راسو کوچولو
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه راسو کوچولو همراه مامان و باباش زندگی می کرد .راسو کوچولو ،بازی توی جنگل رو خیلی دوست داشت مخصوصا وقتی بچه حیوونای دیگه ی جنگل می اومدن وسط جنگل و بازی می کردن، راسو کوچولو با ذوق و شوق نزدیک بچه ها می شد تا باهاشون بازی کنه ولی هر وقت راسو کوچولو نزدیک می شد ، بچه ها، جلوی دماغشونو می گرفتند و می”! گفتند ” وای ! وای ! چه بویی ! راسو ! برو از اینجا .راسو کوچولو با شنیدن این حرف ، ناراحت می شد و به لونه شون بر می گشت
یه شب راسو کوچولو توی اتاقش نشسته بود و گریه می کرد . مامان راسو توی اتاق راسو کوچولو اومد و پرسید ” چی شده ” راسو جونم ؟ چرا گریه می کنی؟ راسو کوچولو گریه کنان گفت ” هیچکی با من بازی نمیکنه. وقتی میخوام با بچه ها بازی کنم ، بهم میگن بو میدی . از اینجا “برو . اصلا چرا ما راسوها بو میدیم ؟ ” مامان راسو با مهربونی گفت ” عزیزم ! خدا ما راسوها رو اینجوری آفریده . اشکالی نداره. غصه نخور راسو کوچولو همون شب پشت پنجره ی اتاقش رفت و به آسمون ُپرستاره نگاه کرد و گفت ” خدایا ! امیدوارم یه روزی برسه ” . که همه ی حیوونا دوستم داشته باشن . بعد روی تختخوابش دراز کشید و به خواب آرومی رفت فردای آن روز راسو کوچولو با نور خورشیدی که از توی پنجره اتاقش به چشماش می تابید، از خواب بیدار شد و صبحونه. خورد و مثل همیشه توی جنگل رفت. راسو کوچولو وقتی به وسط جنگل رفت ، یه صحنه عجیبی دید .همه ی حیوونا ، وسط جنگل ایستاده بودند و به دو سیرک باز خیره شده بودند. دو سیرک باز با وسایلی که با خودشون آورده بودند، از حیوونای جنگل ،تست می گرفتند راسو کوچولو هیجان زده شد . خیلی دلش می خواست ، سیرک باز ها ازش تست بگیرند . پس به حیوونای جنگل نزدیک شد . .همه ی حیوونا دماغشونو گرفتند. حتی دو سیرک باز هم دماغشونو گرفتند. راسو کوچولو ،روی توپ بزرگی که دو سیرک باز آورده بودند، رفت و ِقل خورد دو سیرک باز با تعجب به راسو کوچولو نگاه می کردند . یکی از سیرک بازها گفت ” چه خوب بلده روی توپ ِقل بخوره !” اون” یکی سیرک باز گفت ” ولی خیلی بو میده. نمی تونیم ببریمش” . سیرک باز اولی گفت ” خب می تونیم ماسک بزنیم . به تماشاچی ها هم ماسک بدیم بزنن” !سیرک باز دومی با هیجان گفت ” چه فکر بکری از اون روز به بعد راسو کوچولو، توی نمایش سیرک، همراه بقیه ی حیوونا ، شرکت می کرد و تماشاچیان هم با ماسک روی صورت ، تشویقش می کردند

گروه سن : الف و ب
موضوع: مهارت
آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

شکارچی های بدجنس

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی شکارچی های بدجنس?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

شکارچی های بدجنس
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یه روز تابستونی توی جنگلی زیبا و سرسبز ، همه حیوونای جنگل ، خوش و خرم و درکنار همدیگه حرف می زدند یا شنا می کردند یا پرواز می کردند، طوطی ها با همدیگه حرف می زدند ، میمون ها از این شاخه به اون شاخه می رفتند و موز و نارگیل می خوردند.ماهی ها توی برکه ی وسط جنگل شنا می کردند ، قوها و اردک ها روی آب برکه شناور بودند و پرندگان هم پرواز می کردند
از میان همه حیوانات ، خرسی ، دنبال عسل می گشت . آخه می دونید خرسی عاشق عسل بود و هر جایی از جنگل بوی عسل. به دماغش می خورد ، دنبالش می رفت توی اون روز تابستونی هم خرسی بوی عسل رو حس کرد. از لونه اش بیرون اومد و به سمت بوی عسل رفت . همه جای جنگل.رو گشت . بوی عسل نزدیک شد اما خبری از خود عسل نبود” خرسی پیش خودش گفت ” ای بابا ..خسته شدم . دیگه جون ندارم دنبال عسل بگردم . بهتره برگردم لونه ام. خرسی تصمیم گرفت به لونه برگرده که یهو چشمش خورد به ظرف عسل . باورش نمی شد یه ظرف عسل رو دیده. با خوشحالی به سمت ظرف عسل رفت که یهو یه چیز عجیبی دید . خرسی چشماشو گشاد کرد تا بهتر ببینه که چی دیده خرسی ترسید و یهو فرار کرد . وقتی نزدیک لونه اش شد ، یه نفس عمیق کشید و بعد یه نعره ی بلند کشید و گفت ” آهای” حیوونای جنگل…آهای…همین الان بیاد دم در لونه ام . کارتون دارم حیوونای جنگل با شنیدن صدای خرسی ، سریع خودشونو به لونه ی خرسی رسوندن . خرسی با هیجان و کمی عصبانیت گفت” خوب گوش کنید. رفته بودم دنبال عسل که یهو یه ظرف عسل دیدم . اولش خیلی خوشحال شدم ولی بعد یه چیز عجیبی ” دیدم و به خاطر همین فرار کردم “خرگوش سفید با کنجکاوی پرسید ” چی دیدی ؟ بگو چی دیدی ؟. همه ی حیوونا هم سوال خرگوش سفید رو از خرسی پرسیدند خرسی با همون عصبانیت گفت ” یه لوله تفنگ دیدم . شکارچی های بدجنس می خواستن منو با ظرف عسل سرگرم کنند تا ” .بتونند شما ها رو شکار کنند ولی من نمی زارم شماها رو شکار کنند”گوزن قهوه ای با ترس گفت ” چیکار می خوای بکنی؟خرسی گفت ” شماها نباید از لونه هاتون بیرون بیاید . همه تون باید توی لونه هاتون باشید و جنگل رو خلوت کنید. وقتی” جنگل خلوت باشه ، شکارچی ها می ترسند و میرن گروه. همه ی حیوونا با حرف خرسی موافقت کردند و به لونه هاشون برگشتند شکارچی های بدجنس قدم به قدم جنگل رو برای شکار گشتند . یکی از شکارچی ها با ناراحتی گفت ” چرا جنگل اینقدر خلوته”؟ چرا هیچ حیوونی بیرون نیست ؟”.شکارچی دیگر گفت ” آره .خیلی خلوته . به نظرم بهتر برگردیم . مطمئنم امروز هیچ حیوونی رو شکار نمی کنیم. هردو شکارچی بدجنس با تفنگهاشون از جنگل بیرون رفتند میمون سیاه که از بالای درخت و از توی لونه اش، شکارچی ها رو دیده بود که از جنگل بیرون رفتند، سوت زد و گفت ” همه از”لونه هاتون بیرون بیاید . شکارچی ها رفتند همه ی حیوونا از لونه هاشون بیرون اومدند و دم در لونه ی خرسی رفتند و از خرسی به خاطر به موقع خبردادن از شکارچی ها ، تشکر کردند

سنی : الف و ب
موضوع: اتحاد
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?

جوراب بوگندو

گوش کنید : 

اسم قصه: جوراب بوگندو ???‍♀??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

جورابهای بوگندو
.روزی روزگاری داخل یک کمد لباس ،چند جفت جوراب زندگی می کردند جورابها برای دختر کوچولویی به اسم یسنا بودند جورابها ،رنگارنگ و هر کدوم برای هر فصلی از سال بودند.جوراب فصل بهار از جنس نخ و خنک بودیسنا کوچولو هروقت جوراب فصل بهار رو می پوشید ، خیلی خوشحال بود و می گفت ” جوراب نخی خوشگل من ! تو خیلی ” راحت و خنک هستی جوراب فصل تابستون هم خنک و هم راحت بود و یسنا کوچولو هروقت می پوشید ، می گفت ” جوراب خوشگل من ! تو خیلی
” خوبی. جوراب فصل پاییز برعکس جوراب فصل بهار و فصل تابستون ، گرم بود یسنا کوچولو ،جوراب فصل پاییز رو دوست داشت چون هر وقت جوراب فصل پاییز رو می پوشید ، می گفت ” به به ! چقدر” تو گرمی و وقتی می پوشمت، توی هوای خنک و سرد پاییزی ، پاهام گرم می مونه
اما یسنا کوچولو اصلا از جوراب فصل زمستون خوشش نمی اومد .آخه می دونید جوراب فصل زمستون از جنس پشم و خیلی گرم بود و سریع بو می گرفت و هروقت یسنا کوچولو ، جوراب فصل زمستون رو می پوشید ، دماغشو با دستش میه…چه بوی گندی میدی ، جوراب بوگندو ! باید یه جوراب دیگه بخرما” . گرفت و می گفت ” ا.یه شب یسنا کوچولو یه خواب عجیبی دید . توی خواب ، یه صدای بلند شنید . صدا از داخل کمد لباس بود.یسنا کوچولو در کمد لباس رو باز کرد . یهو یه عالمه جوراب و میکروب جلوی چشمش اومدند. همه ی جورابها آواز می خوندند و میکروبها هم ساز می زدند . یهو بوی بدی اومد”! یسنا کوچولو جلوی دماغشو گرفت و گفت ” وای ! چه بوی گندی بعد در کمد لباس رو بست . ناگهان در کمد با صدای بلند باز شد و همه ی جورابها و میکروبها به یسنا کوچولو نزدیک شدند و “گفتند ” یسنا ! یسنا ! خیلی وقته هیچ کدوم از ما ها رو نَ ُشستی. یسنا کوچولو از ترس از خواب پرید.صبح که شد ، یسنا کوچولو، در کمد لباس رو باز کرد و همه ی جورابها رو توی ماشین لباسشویی انداخت تا شسته بشن

گروه سنی : الف و ب
موضوع: پاکیزگی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?

درختان پاییزی

گوش کنید :

اسم قصه: درختان پاییزی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

درختان پاییزی
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: مواظبت
گروه سنی پنج سال به بالا
توی یه جنگل زیبا ، فصل پاییز از راه رسید .برگ های درخت ها، زرد و نارنجی و قرمز و قهوه ای شدندو منظره ی قشنگی رو توی جنگل بوجود آوردند درخت ها به خواب پاییزی رفتند تا فصل بهار سال آینده از خواب بیدار و پر از شکوفه های بهاری شوند یه روز پاییزی چند خانواده برای تماشای درخت های پاییزی وارد جنگل شدند ، حسابی گردش کردند و عکس و فیلم با درخت ها و برگ های پاییزی گرفتند. ناگهان یکی از پسر بچه ها به تنه ی درخت ها لگد زد《 اونقدر لگد زد که خواهرش با عصبانیت گفت 《سپنتا ! به درخت ها لگد نزن . گناه دارن《 سپنتا با مسخره جواب داد《 نخیرم . گناه ندارن . همه شون خوابن و هیچی نمی فهمننَدن . پس اذیتشون نکن《 . سارا خواهر سپنتا گفت 《 درختا پاییز و زمستون می خوابن تا فصل بهار شکوفه ب. اما سپنتا به حرف سارا گوش نداد.سارا پیش مامان و بابا رفت و رفتار سپنتا رو براشون تعریف کرد《 . بابا نزدیک سپنتا رفت و دست سپنتا رو گرفت و گفت 《 سپنتا ! کارِت خیلی اشتباه بود .دیگه باید بریم خونه. وقتی شب شد و سپنتا روی تختخواب به خواب رفت ، خواب عجیبی دید خواب دید همه درختهای جنگل به خاطر اینکه به تنه هاشون لگد خورده بود ، گریه می کردند و همه برگهای زرد و نارنجی و. قرمز و قهوه ای خیس از اشکهای درختها شده بودند سپنتا سر میز صبحونه به مامان و بابا و سارا گفت 《 به خاطر دیروز معذرت میخوام. دیشب خواب درختا رو دیدم که به《 خاطر لگد من گریه می کردند . بابا میشه امروز بریم جنگل تا درختها رو ببینم《 بابا لبخندی زد و گفت 《 باشه پسرم

گروه سنی : الف و ب
موضوع: مواظبت
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

خیالبافی های عجیب و غریب پوکات من

گوش کنید :

❤️ این قصه تقدیم به رامبد شاهی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️

?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️

اسم قصه: خیالبافی های عجیب و غریب پوکات من?
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی

با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ

???????

??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??

دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab

? @childrenradio

رایان و کشتی دزدان دریایی

گوش کنید :

❤️ این قصه تقدیم به رایان شاهی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️

?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️

اسم قصه: رایان و کشتی دزدان دریایی
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی

با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ

???????

??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??

دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab

? @childrenradio

پلی روی رودخانه

گوش کنید:

اسم قصه: پلی روی رودخانه

قصه گو : سمینا❤️

نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

پلی روی رودخانه
نویسنده : نوشین فرزین فرد
کپشن : دوستی _ محبت _ فکر خوب
گروه سنی پنج سال به بالا
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه خرگوشی و آهو کوچولو و سمور آبی با همدیگه دوست بودند.خرگوشی و آهو کوچولو و سمور آبی هرروز کنار رودخونه باهم بازی می کردند و حرف می زدند خرگوشی دلش می خواست مثل سمور آبی شنا کنه و همیشه می گفت 《 خوش به حال  سمور آبی که می تونی شنا کنی و《 اون طرف رودخونه هم بری و ببینی
.آهو کوچولو هم مثل خرگوشی دلش می خواست اون طرف رودخونه رو ببینه تا اینکه یه روز وقتی خرگوشی و آهو کوچولو و سمور آبی با هم توپ بازی می کردند یهو توپ افتاد توی رودخونه . سمور آبی.هر چقدر دنبال توپ افتاد تا بگیرش ولی فایده ای نداشت. آب رودخونه ، توپ رو با خودش برد. خرگوشی و آهو کوچولو با ناراحتی برگشتند خونه شون
اما سمور آبی وقتی رسید به خونه شون به بابا سمور و مامان سمور 《 امروز توپمون افتاد توی رودخونه و آب با خودش《 برد . من میگم یه عالمه چوب کنار رودخونه بزاریم تا دیگه توپمونو با خودش نبره بابا سمور لبخند زد و گفت 《 چرا چوب بزاریم ؟ پل می سازیم . روی رودخونه یه پل بزرگ می سازیم تا همه حیوونای جنگل بتونند از روش رد بشن و اون طرف رودخونه هم《 ببینن و حتی توپ بازی هم کنند《 سمور آبی با خوشحالی گفت 《 هورااا . آخ جون . چه فکر خوبی . الان میرم به خرگوشی و آهو کوچولو هم خبر میدم .فردای اون روز بابا سمور و مامان سمور و سمور آبی از شیر جنگل اجازه گرفتند که پل بسازند شیر جنگل غرشی کرد و گفت 《 اشکالی نداره. فقط محکم بسازید که حیوونایی مثل من و فیل بزرگ هم بتونیم از روی پل《 رد بشیم و اون طرف رودخونه هم ببینیم بابا سمور و مامان سمور قول دادند که با کمک سمور آبی و سمور های دیگه که کنار رودخونه زندگی می کردند یه پل محکم و
.بزرگ بسازند. بعد از چند روز پل ساخته شد . یه پل چوبی محکم و زیبا و بزرگ

گروه سنی : الف و ب
موضوع: دوستی_محبت_ فکرخوب
آدرس کانال تلگرام??

@childrenradio

سنجاب کوچولوی بازیگوش

گوش کنید :

اسم قصه: سنجاب کوچولوی بازیگوش
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان : 

سنجاب کوچولوی بازیگوش
نویسنده: نوشین فرزین فرد
موضوع : کم خوری _ ناتوانی
گروه سنی پنج به بالا
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه سنجاب کوچولو همراه مامان و بابا زندگی می کرد
سنجاب کوچولو خیلی بازیگوش بود و از صبح تا شب پایین تنه ی درخت با راکون کوچولو و میمون کوچولو بازی
. می کرد
.سنجاب کوچولو گرگم به هوا ، قایم باشک و توپ بازی رو خیلی دوست داشت
راکون کوچولو و میمون کوچولو وقتی از بازی کردن خسته می شدند ، می رفتند خونه ها شون و غذا می خوردند اما سنجاب
.کوچولو وقتی خسته می شد و می رفت خونه شون فقط آب می خورد و غذا نمی خورد و می خوابید
مامان و باباسنجاب هر چقدر به سنجاب کوچولو می گفتند غذا بخور تا قوی و سالم بمونی ولی سنجاب کوچولو حرف گوش
.نمی داد و فقط آب می خورد
تا اینکه یه روز وقتی راکون کوچولو و میمون کوچولو و سنجاب کوچولو باهم بازی می کردند یهو پای سنجاب کوچولو پیچ
. خورد و افتاد زمین
. سنجاب کوچولو گریه کرد
. راکون کوچولو فوری بالای سر سنجاب کوچولو رفت تا از روی زمین بلندش کنه ولی هرکاری کرد نتونست
《 میمون کوچولو گفت 《 من میرم به مامان و بابا سنجاب خبر بدم
وقتی میمون کوچولو دنبال مامان و بابای سنجاب کوچولو رفت ، راکون کوچولو گفت 《 تو باید غذا زیاد بخوری تا مثل ما
《. قوی باشی
. سنجاب کوچولو فقط گریه کرد و جواب راکون کوچولو رو نداد
. در همین موقع مامان و بابا سنجاب اومدن و سنجاب کوچولو رو بردند پیش دکتر جنگل
خانم بزی گفت 《 سنجاب عزیزم ! تو باید غذا بخوری تا قوی بشی و اگه خدای نکرده دوباره زمین خوردی اینطوری نشی . تو
《 باید بدنتو با غذاهای خوشمزه جنگل تقویت کنی
. خانم بزی پای سنجاب کوچولو رو گچ گرفت
سنجاب کوچولو چند روز توی لونه شون موند و حسابی غذا خورد تا حالش خوب شد و تونست دوباره با راکون کوچولو و

گروه سنی : الف و ب
هدف: کم خوری_ ناتوانی_ سلامت
آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

باران و جزیره شکلاتی

گوش کنید : 

❤️ این قصه تقدیم به باران برنده عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️

?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️

اسم قصه: باران و جزیره شکلاتی??
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی

با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ

???????

آدرس این قصه در سایت سمینا?

??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??

دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab

? @childrenradio

ثنا و چوب جادویی قسمت ۲

گوش کنید :

❤️ این قصه تقدیم به ثنا رستگار عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️

?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️

اسم قصه: ثنا و چوب جادویی قسمت ۲?‍♀✨??
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی

با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ

???????

آدرس این قصه در سایت سمینا?

??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??

دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab

? @childrenradio