ماه و ماهان

گوش کنید :

اسم قصه: ماه و ماهان ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

ماه و ماهان

آن روز معلم از بچه ها خواست آرزوهایشان را بگویند. ماهان گفت:” من دلم می خواد با ماه دوست بشم .”
بچه ها خندیدند. معلم گفت:” نخندید. هر کسی می تونه هر آرزویی داشته باشه.”
آن شب ماهان پنجره ی اتاقش را باز کرد. ماه را در آسمان دید. ماه به ماهان لبخند زد. ماهان به ماه خندید. پسرک می خواست پنجره ی اتاقش را ببندد که ماه صدایش کرد.
– هی پسر کوچولو اسمت چیه؟!
– ماهان
– چه اسم قشنگی، منم اسمم ماه است
ماهان خندید و گفت:” همه اسم تو رو می دونن. ولی اسم منو خیلیا نمی دونن!
ماه پایین آمد و گفت:” می آی تاب بازی کنیم؟!”
– توی پارک تاب بازی می کنن. اینجا که تاب نیست
– من تاب دارم ماهان!
ماه با تابش پایین آمد. ماهان اولش ترسید ولی کمی بعد سوار تاب شد. آن قدر سریع که فرصت نکرد کفش هایش را پا کند. طناب های تاب را محکم در دست گرفته بود. ماه دست هایش را دراز کرده بود و تاب را تکان می داد. آنها از روی شهر گذشتند. چراغ خانه ها روشن بود. ماه بالا رفت. بالا و بالاتر، خانه ها کوچک شدند. کوچک و کوچکتر، ماهان ترسید. آهسته به ماه گفت:” داری کجا می ری؟!”
ماه نگاهی به آسمان انداخت و گفت:” دارم می برمت خال آسمون! اگه دوست نداری برگردیم پایین.”
ماهان زیر پایش را نگاه کرد و گفت:” نه! برو بالا، هرچی بالاتر بهتر. از کبوترا هم بالاتر برو!”
ماه گفت:” اطاعت می شه قربان، اینقدر می برمت بالا که زمین اندازه ی یه توپ فوتبال بشه!”
باد خنکی به صورت ماهان می خورد. آنها بالا و بالاتر رفتند تا به ستاره ها رسیدند. ماه رفت سر جایش و ایستاد. تاب را بالا کشید. ماهان قدم روی ماه گذاشت. سبک شده بود. پایش را که بلند می کرد چند قدم آن طرف تر فرود می آمد. حسابی بازی کرد‌. خسته که شد نشست و زمین را نگاه کرد. ماه راست می گفت. زمین به اندازه ی یک توپ فوتبال شده بود. ساعتی بعد حوصله اش سر رفت. می خواست برگردد. دلش برای پدر و مادر و خواهر کوچکش تنگ شده بود. از جا بلند شد و گفت:” آقای ماه لطفا منو برگردون زمین!”
ماه گفت:” به این زودی خسته شدی؟ آدما آرزوشونه بیان اینجا، اونوقت تو نیومده می خوای برگردی!”
ماهان جواب داد:” آره می خوام برگردم. خواهش می کنم!
ماه آهی کشید و گفت:” باشه الان برت می گردونم.
ولی یادت باشه خودت خواستی با من دوست بشی!”
ماهان زیرلب گفت:” می دونم ولی می خوام برگردم”
ماه گفت:” بسیار خوب محکم بشین که رفتیم.”
ماه در یک چشم به هم زدن ماهان را به زمین رساند و به آسمان برگشت. ماهان از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماه با او قهر کرده بود. پشت ابرهای خاکستری پنهان شده بود.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *