گوش کنید :
اسم قصه: برفی⛄️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی
برفی
امید آدم برفی اش را صبح یک روز زمستانی درست کرد. کلاه سرش گذاشت. شال گردنش انداخت. جای دماغ برایش هویج گذاشت و جای چشم دو تا دکمه ی بزرگ که از مادرش گرفته بود. کارش که تمام شد. نگاهی به آسمان انداخت که پر از ابرهای خاکستری بود. ابرها آنقدر زیاد بودند که خورشید نمی توانست نورش را به زمین بتاباند. امید آدم برفی اش را در کوچه ی باریک پر از برفشان ساخته بود. دو سه روزی گذشت. مرتب به آدم برفی اش سر می زد. اسمش را گذاشته بود برفی، برفی سر و مر و گنده سر جایش ایستاده بود و روبرو را نگاه می کرد. بالاخره آن روز که امید نگرانش بود از راه رسید. ابرها از مقابل خورشید کنار رفتند. بچه های شهر آدم برفی های زیادی ساخته بودند. برفی آرام آرام شروع کرد به آب شدن. امید به خانه رفت. بعد از ظهر از پنجره ی کوچک اتاقش کوچه را نگاه کرد. برفی نصف شده بود. سر و گردن و سینه و دست هایش آب شده بود. امید با خودش فکر کرد نکند آدم برفی اش درد بکشد. حتما درد می کشید. آفتاب که غروب کرد دیگر اثری از برفی بر جای نماند. امید به کوچه رفت. جای برفی تل کوچکی از برف دیده می شد.شبی سرد و مهتابی بود. امید به خانه برگشت. به اتاقش رفت. ساعتی بعد از پنجره کوچه را نگاه کرد. باورکردنی نبود. برفی ایستاده بود و دست و پایش را تکان می داد و دور خودش می چرخید. درست مثل یک آدم، امید همه ی این ها را در نور مهتاب دید. با عجله به کوچه رفت. برفی به سمت آسمان پرید اما با دیدن امید برگشت روی زمین، امید گفن:” تو زنده ای برفی؟آدم هستی؟!”
برفی گفت:”بله زنده ام اما آدم نیستم. آدم برفی هستم!”
امید گفت:” داشتی کجا می رفتی؟”
برفی مکثی کرد و گفت:” سرزمین برفستان
– برفستان کجاست؟
– یه جای دور اون طرف دریاهای سرد و کوه های یخی، اونجا همه ی سال پر از برفه. تموم آدم برفی ها وقتی آب شدن می رن اونجا. در آسمان برفستان دیگه خورشیدی نیست که اونارو ذوب کنه.
– منو می بری برفستان
– اگه قول بدی به کسی چیزی نگی می برمت.
– قول می دم
– دستتو بده به من!
امید دستش را دردست برفی گذاشت و هر دو به سمت آسمان پرواز کردند…
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio