قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه:آقا موش باهوش
متن داستان
آقا موش باهوش
روزی روزگاری توی یه خونه ی بزرگ آقا موشه با خونواده اش زندگی می کرد.
آقا موشه خیلی مهربون و زحمتکش بود و توی اون خونه ی بزرگ از صبح تا شب دنبال غذا برای خونواده اش می گشت اما صاحب خونه ی بزرگ از وجود آقا موشه و خونواده اش بی خبر بود که اگه خبر دار می شد خیلی بد می شد.
آخه لیلا خانم از موش خیلی می ترسید .
اگه موش می دید حتما آقا موشه و خونواده اش رو بیرون می کرد.
آقا موشه این موضوع رو می دونست و به همین دلیل یواشکی و هروقت لیلا خانم توی آشپزخونه نبود، از توی لونه در می اومد و توی کابینت ها دنبال غذا می گشت و هر خوراکی که بدست .
می آورد رو می برد برای خونواده اش یه روز آقا موشه به خونواده اش گفت “بهتره از اینجا بریم.دیر یا زود لیلا خانم ما رو پیدا می کنه و اون وقت به زور ” بیرونمون می کنه “.
موش موشک ،بچه وسطی آقا موشه گفت ” من نمیام . من می مونم همین جا خانم موشه ،همسر آقا موشه و مامان موش موشک،اخمی کرد و گفت “چرا ؟ اگه همه مون از اینجا بخواییم بریم پس همگی ” می ریم و هیچ کدوم از ما اینجا نمی مونه موش موشک گفت ” نه من می مونم اینجا.
چون می خوام لیلا خانم مثل بلفی از من هم مراقبت کنه .
می خوام خودمو” نشون لیلا خانم بدم بلفی ،سگ لیلا خانم بود و لیلا خانم خیلی دوستش داشت .
بلفی ، یک سگ پا کوتاه با موهای پر پشت کرم رنگ بود.
اونقدر مو داشت که روی چشماشم می پوشوند و چشمای بلفی اصلا دیده نمی شد.
بلفی هر صبح و ظهر و شب می اومد توی آشپزخونه و روی صندلی مخصوصش می نشست و لیلا خانم،غذا توی دهنش می گذاشت.
موش موشک هر دفعه می دید که بلفی با ناز .
و ادا غذا می خوره ،ناراحت می شد و دلش نمی خواست بابا موشه از صبح تا شب توی کابینت ها دنبال غذا بگرده آقا موشه و خانم موشه با تعجب به موش موشک نگاه کردند اما چیزی نگفتند.
موش موشک به حرف اومد و گفت ” لیلا خانم ” از بلفی که دو برابر قد و قواره ی منه ، نمی ترسه ولی از من که خیلی کوچولوم می ترسه .
آخه چرا ؟ “.
آقا موشه گفت ” آخه لیلا خانم فکر می کنه ما موش ها تمیز نیستیم و زندگی شو بهم می ریزیم “.
موش موشک گفت “اما بابا ما که تمیزیم .تازه من هر روز لباسامو خودم میشورم آقا موشه گفت ” آره.
من می دونم که تو بچه تمیز و منظمی هستی ولی لیلا خانم اینو نمی دونه. پس بهتره از اینجا بریم .
من یه جای خوب سراغ دارم . یه باغ هست که پر از غذاهای خوشمزه ست .
تازه صاحب باغ وقتی موش می بینه نمی ترسه .به ” .
جای اینکه بترسه ،باقی مونده میوه های باغ رو به موش ها میده “خانم موشه پرسید “تو چطوری این باغ رو پیدا کردی ؟ آقا موشه لبخندی زد و گفت “وقتی لیلا خانم داشت با تلفن حرف می زد شنیدم .
لیلا خانم با صاحب اون باغ صحبت می کرد ” و فهمیدم که خیلی مهربونه .
خونواده ی آقا موشه به هوش آقا موشه آفرین گفتن و برایش دست زدند.
نویسنده: شکوه قاسم نیا?
قصه گو: سمینا ❤️
گروه سنی: الف، ب
آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.
رادیو قصه امشب براتون یک قصه صوتی کودکانه با صدای خاله سمینا آورده و خلاصه داستان:
یکی بود یکی نبود، یه آقا موش بود که خیلی باهوش بود روزی توی لونه اش خوابیده بود صدای میومیو شنید از خواب پرید نگاهئ کرد و دید یک گربه چاق و چله جلوی در لونه نشسته از توی لونه داد زد: «آقا گربه سلام می خوای منو بخوری» گربه گفت: میو آره که می خوام منتظرم بیای بیرون تا بگیرمت و بخورمت میو…
عالی صدای گوش نواز موسیقی سفید
سپاس، خوشحالم که خوشتان آمده است