شیر و روباه ناقلا
اسم قصه: شیر و روباه ناقلا ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: کلک زدن _ دروغگویی _ پرخاشگری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
دوستای خوبم امروز با قصه شیر و روباه ناقلا که توسط خاله سمینا براتون از رادیو قصه با دسته بندی قصه صوتی کودکانه آماده شده در خدمتتون هستیم
یه روز آفتابی توی یه جنگل سرسبز و زیبا، شیر سلطان جنگل، گرسنه بود و از گرسنگی دلش ضعف می رفت. توی لونه از این طرف به اون طرف رفت و با خودش گفت: هیچی توی لونه ندارم، باید برم شکار. بعد از لونه بیرون رفت تا شکار کنه و شکار رو بخوره و سیر بشه. شیر توی جنگل آهسته قدم می زد و با دقت همه جا رو نگاه می کرد تا آهو یا گوزن یا خرگوش ببینه و فوری شکارشون کنه و بخوره.
یه ساعت شد اما خبری نشد. دو ساعت شد بازهم خبری از آهو و گوزن و خرگوش نشد. شیر که از گرسنگی و راه رفتن خسته شده بود، زیر درخت کاج نشست و خمیازه کشید و بعد به خواب رفت. وقتی شیر خوابید ناگهان با صدای عجیبی از خواب پرید، چشماشو باز کرد و اطراف رو نگاه کرد ولی خبری نبود. دوباره خمیازه کشید و چشماشو بست تا بخوابه.
در همین موقع دوباره صدای عجیب رو شنید. از زیر درخت کاج بلند شد و به سمت صدای عجیب رفت. وقتی نزدیک شد با تعجب دید روباه با ملچ ملوچ مشغول خوردن خرگوش هست. شیر غرشی کرد و گفت: کی جرات کرده بدون اجازه من شکار کنه و بخوره ؟ روباه ترسید و گفت: قربان !!! داشتم از اینجا رد میشدم یهو دیدم یه خرگوش این اطراف هست.
شما رو هم دیدم که خواب بودید. نخواستم مزاحم تون بشم. بفرمائید میل کنید. شیر نزدیک شکار شد و با عصبانیت گفت: همه رو خوردی، هیچی برای من نمونده. روباه عذرخواهی کرد و گفت: قربان!!! این اطراف پر از خرگوشه من هرروز میام اینجا و شکار می کنم. اجازه بدید من برم و براتون یه خرگوش تپل شکار کنم و خدمتتون بیارم. شیرکه از گرسنگی بی حال شده بود، پیشنهاد روباه ناقلا رو قبول کرد و اجازه داد شکار بره.
شب از راه رسید و جنگل تاریک شد ولی شیر همچنان زیر درخت کاج نشسته بود و منتظر برگشتِ روباه ناقلا بود. شیر خمیازه ای کشید و گفت: ای روباه بدجنس !!! کلک زد، مطمئنم فرار کرده و گرنه شکار کردن خرگوش برای روباه کاری نداره. اینجا اصلا خرگوش نداره. بعد از زیر درخت کاج بلند شد و به لونه اش برگشت و با گرسنگی به خواب رفت.
فردای اون روز از لونه بیرون رفت تا شکار کنه. توی راه ناگهان روباه ناقلا رو دید. روباه ناقلا دوباره مشغول خوردن خرگوش بود. روباه ناقلا تا چشمش افتاد به شیر گفت: قربان !!! اجازه بدید برم شکار. شیر غرشی کرد و گفت: دیروز همین حرفو به من زدی و اجازه دادم بری ولی هر چقدر منتظر شدم نیومدی. اینجا اصلا خرگوش نداره دروغگو.
روباه ناقلا سرشو پایین انداخت و گفت: ببخشید دروغ گفتم. خرگوشو از جنگل بالا شکار کردم. شیر آروم شد و گفت : باشه، باهم بریم جنگل بالا. شیر و روباه ناقلا با همدیگه رفتند جنگل بالا و خرگوش شکار کردند و خوردند.