گوش کنید:
اسم قصه: پیشی ملوسه ??
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️
متن داستان:
” پیشی ملوس”
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
توی یه خیابون بزرگ یه خانم گربه با بچه هاش توی زیر زمین یه ساختمون زندگی می کرد.
خانم گربه، شبها که همه مردم می رفتن خونه هاشون و خیابون خلوت می شد ،دست بچه هاشو می گرفت و از زیر زمین بیرون می اومد .
خانم گربه و بچه هاش از توی باغچه های دم خونه ها تا توی سطل زباله ها رو می گشتن تا غذا پیدا کنن .
بچه های خانم گربه خیلی بازیگوش بودن و موقع غذا پیدا کردن اونقدر بازیگوشی و میو میو می کردن که خانم گربه می گفت “هیسسسسس! الان مردم از خواب بیدار میشن .اینقدر میو میو نکنید ” پیشی ملوس،بچه .
کوچیکه خانم گربه ،از همه بازیگوش تر بود و دلش می خواست توی خیابون به جای دنبال غذا گشتن ،بازی کنه یه شب که طبق معمول خانم گربه با بچه هاش بیرون از زیر زمین اومدن ،پیشی ملوس به خواهر و برادراش گفت “میو میو !
” خسته شدم اینقدر توی سطل زباله ها ی مردم و باغچه ها دنبال غذا گشتم.
من امشب باهاتون نمیام سفید پنبه ای ، خواهر بزرگه پیشی ملوس، گفت “نه .ما همه باهم اومدیم و با همدیگه دنبال غذا می گردیم و با همدیگه هم ” برمی گردیم زیر زمین خانم گربه و بچه هاش ،جلوتر از پیشی ملوس حرکت می کردن و اصلا حواسشون نبود که پیشی ملوس از فرصت استفاده کرده و از گروه شون جدا شده .
پیشی ملوس وقتی از مامان و خواهر و برادراش دور شد با خوشحالی به خودش گفت “آخ “جون .
الان دیگه تنهام .
می تونم هرجا که دلم بخواد برم پیشی ملوس راه افتاد و خودشو به اون طرف خیابون توی تاریکی شب رسوندو خوشحال و خندان داشت راه میرفت که ناگهان با یک صورت خشن یه حیوون برخورد کرد پیشی ملوس ترسید.
صدای بلند واق واق سگ سیاه و بزرگی که با صورتش برخورد کرده بود ،توی گوشش پیچید .
پیشی ملوس پا گذاشت به فرار .
از این سمت خیابون به اون سمت خیابون .از توی این باغچه به اون باغچه می دوید ولی سگ سیاه و بزرگ دست بردار نبود و دنبال پیشی ملوس افتاده بود. پیشی ملوس اونقدر دویده بود که دیگه نفسش بند اومده بود .
از لای در یه حیاط بزرگ رد شد و خودشو رسوند توی حیاط بزرگ .
حیاط بزرگ پر از درخت و شکوفه های گل بود.
پیشی ملوس ناگهان احساس کرد که از روی زمین بلند شده .
سرشو بالا گرفت .
یهو صورت یه پسر بچه رو دید .
پیشی ملوس شروع کرد به میو میو کردن.
پسر بچه با مهربونی پیشی ملوس رو نوازشش کرد و گفت “نگران نباش.
نمی زارم اون سگ سیاهه تورو ببینه ” پیشی ملوس تا صبح توی اون حیاط بزرگ موند .
صبح که شد پیشی ملوس آروم و بی سروصدا به سمت زیر زمین به ” راه افتاد و پیش خودش گفت “از این به بعد دیگه از مامان و خواهر و برادرام جدا نمیشم و به حرفشون گوش می کنم.