دوستان عزیز سلام. امیدوارم حالتون خوب باشه. امروز یک قصه جذاب از مجموعه قصههای آفریقایی براتون ترجمه کردیم. با ما همراه باشید تا از خوندنش لذت ببرید. برای مشاهده قصههای دیگر به سایت سمینا مراجعه کنید.
دوستانی برای همیشه( قصه کودکانه)
موش و قورباغهای با هم دوست بودند. هر صبح قورباغه برای ملاقات دوستش از مرداب خارج میشد و به گودالی کنار درخت میرفت تا او را ببیند. هنگام ظهر نیز به خانه بر میگشت.
موش در شرکت دوستش خوشحال بود و غافل از این بود که دوستش کمکم به یک دشمن تبدیل میشود. دلیلش چی بود؟ قورباغه احساس خجالت میکرد چون هر روز موش را ملاقات میکرد اما موش به تنهایی تلاشی برای ملاقات با او انجام نداده بود.
یک روز احساس کرد به اندازه کافی تحقیر شده است. وقتش رسیده بود که موش را ترک کند. انتهای یک نخ را به اطراف پایش و انتهای دیگر را به دم موش وصل کرد. به عقب پرید و موش را به دنبال خودش کشید.
قورباغه به درون برکه افتاد. موش سعی کرد خودش را آزاد کند اما نتوانست و خیلی زود در برکه غرق شد. بدن پف کردهاش به سمت بالا حرکت کرد.
شاهینی موش را شناور روی سطح برکه دید. به پایین حرکت کرد. موش را به چنگال و منقارش گرفت و به نزدیکترین شاخه درختی نزدیک شد. قورباغه نیز به بیرون از آب افتاد. عمیقا سعی میکرد تا خودش را آزاد کند. شاهین خیلی زود به مبارزه خود پایان داد.
در آفریقا یک ضرب المثلی دارند: اگر برای آسیب به کسی نقشه میکشی مطمئن باش اول برای خودت اتفاق میافتد. (چاه مکن بهر کسی/ اول خودت دوم کسی.)
در ادامه متن اصلی قصه را به زبان انگلیسی میخوانیم.
Friends Forever : African Stories
Let us enjoy reading this one of African Stories of Friends Forever.
A mouse and a frog were friends. Every morning the frog would hop out of his pond and go to visit his friend who lived in a hole in the side of a tree. He would return home at noon.
The mouse delighted in his friend’s company unaware that the friend was slowly turning into an enemy. The reason? The frog felt slighted because though he visited the mouse everyday, the mouse on his part, had never made an attempt to visit him.
One day he felt he had been humiliated enough. When it was time for him to take leave of the mouse, he tied one end of a string around his own leg, tied the other end to the mouse’s tail, and hopped away, dragging the hapless mouse behind him.
The frog dived deep into the pond. The mouse tried to free himself but couldn’t, and soon drowned. His bloated body floated to the top.
A hawk saw the mouse floating on the pond’s surface. He swooped down, and grabbing the mouse in his talons, flew to the branch of a nearby tree. The frog, of course, was hauled out of the water too. He desperately tried to free himself, but couldn’t and the hawk soon put an end to his struggles.
In Africa they have a saying: ‘Don’t dig too deep a pit for your enemy, you may fall into it yourself’.