امروز با قصه کوتاه دیگری در خدمت شما هستیم. پدران و مادران عزیز میتوانند با مراجعه به سایت سمینا قصه مورد علاقه کودک خود را انتخاب کنند و برای او بخوانند. اگر مایل هستید از قصههای صوتی انتخاب کنید، وارد لینک شوید.
خدمتکار وفادار
پادشاهی بردههای بسیاری داشت. یکی از آنها سیاه پوست بود و به پادشاه وفادار بود. پادشاه نیز او را بسیار دوست داشت.
روزی پادشاه روی شتری نشسته و در حال حرکت بود. بعضی از بردهها در جلو او راه میرفتند. بقیه نیز پشت او حرکت میکردند. خدمتکار سیاه پوست نیز سوار بر اسب در کنار پادشاه حرکت میکرد.
پادشاه جعبهای داشت که درون آن پر از مرواریدهای زیبا بود. در راه جعبه در خیابان باریکی افتاد و شکست. جعبه تکه تکه شد و مرواریدها روی زمین لیز خوردند.
پادشاه به خدمتکارش گفت: برو و مرواریدها را بیاور. خیلی زود آنها را میخواهم. بردهها فرار کردند و مرواریدها را جمع کردند و برداشتند. اما برده سیاه آن محل را ترک نکرد.
او در کنار اربابش بود و از او محافظت میکرد. او مراقب زندگی اربابش، نه مرواریدهای اربابش بود. او یک خدمتکار واقعی و وفادار بود.
پادشاه این کار خدمتکار را دید و هدایای بسیاری به او داد.
در ادامه متن انگلیسی قصه را با هم میخوانیم.
A True Servant
A king had a large number of slaves. One of them was very black. He was true to the king. So the king loved him greatly.
One day the king went out on a camel. Some slaves walked in front of the king. Others went behind the king. The black slave rode on a horse by the side of his master – The King.
The King had a box. There were pearls in it. On the way the box fell down in a narrow street. It broke into pieces. The pearls rolled on the ground.
The king said to his slaves. “Go and take the pearls. I do not want them any longer,” said the king.
The slaves ran and gathered the pearls. They took those pearls. The black slave did not leave his place.
He was by the side of his master. He guarded his master. He cared for the life of his master. He did not care for the master’s pearls. He was the true servant.
The king observed the attitude of the servant and gave him many gifts.