بچه عنکوبت

گوش کنید :

قصه صوتی : بچه عنکبوت?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بچه عنکبوت

روزی روزگاری توی یه انباری بزرگ ، پشت یه عالمه وسایل قراضه ، یه بچه عنکبوت و دوتا موش و یه سوسک بالدار، زندگی می کردند .بچه عنکبوت و موش ها و سوسک بالدار ، دوستهای خوبی برای همدیگه بودند. یه روز آقای فرهادی ، صاحب انباری ، تصمیم گرفت همه ی وسایل قراضه و به درد نخور انباری رو بفروشه بچه عنکبوت با شنیدن این خبر ، نگران شد و گفت ” اگه آقای فرهادی ، وسایل قراضه رو بفروشه ، اون وقت ما رو می بینه و”می کشتمون موش موشی خندید و گفت ” نه بابا ! من و موشی ، همین امشب قبل از اینکه آقای فرهادی بیاد و وسایل قراضه رو ببره و ” . بفروشه ، میریم “بچه عنکبوت به سوسک بالدار نگاهی انداخت و گفت ” تو چطور سوسکی ؟تو چیکار می کنی ؟ تو هم میری ؟ سوسک بالدار ، بال هاشو بهم کوبید و با عصبانیت گفت ” من که جایی رو ندارم برم .کسی رو هم بیرون انباری ندارم که” منتظرم باشه . من اینجا رو خیلی دوست دارم .من از اینجا نمیرم موش موشی گفت ” اگه از اینجا نری ، با سَم کشته میشی .مگه نشنیدی آقای فرهادی گفت بعد از فروختن وسایل، یه سم پاش میاره تا کل انباری رو سم پاشی کنه و بعد چند تا بَنّا و بیل و کلنگ میاره تا انباری رو خراب کنند و یه فروشگاه شیک” بسازند!؟ بچه عنکبوت شروع کرد به گریه کردن. سوسک بالدار، دستشو روی شانه ی عنکبوت گذاشت و گفت ” گریه نکن عنکبوتی ! یه ” راه حلی پیدا می کنیم “بچه عنکبوت گریه کنان گفت ” آخه چطوری؟سوسک بالدار آهی کشید و گفت ” خب تو می تونی امشب همراه موش موشی و موشی بری . منم بالای سرتون بال می زنم و” میامبچه عنکبوت گریه اش قطع شد و گفت ” ولی چطوری از اینجا بیرون بریم ؟ مگه یادت نیست پارسال آقای فرهادی همه ی سوراخ های انباری رو سیمان گرفت تا هیچ جونِوَری توی انباری نیاد. من و تو و موشی و موش موشی هم از اون موقع تا حالا ” . توی این انباری گیر افتادیم سوسک بالدار از بچه عنکبوت دور شد و به موش موشی نزدیک شد و پرسید ” ببینم شما ها چطوری از این انباری امشب “…. میخواین برید بیرون ؟ مگه یادتون نیست موش موشی یهو گفت ” بله می دونیم که همه سوراخهای انباری با سیمان پوشیده شده ولی من و موشی یه راهی پیدا کردیم. “”!سوسک بالدار هیجان زده پرسید” چه راهی ؟موش موشی به سقف انباری نگاه کرد و گفت ” از سقف می تونیم بریم بیرون . ” بعد خندید و گفت ” مثل اینکه آقای فرهادی” سوراخ گوشه ی سقف رو یادش رفته سیمان بگیره.بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی به سقف زل زدند و برای چند دقیقه سکوت شدبعد بچه عنکبوت گفت ” چه فکر بکری ! آخ جون ! من تار می بندم تا سقف و بعد بیرون میرم . سوسک بالدار هم پرواز می کنه”!و بیرون میره . راستی موش موشی و موشی! چطوری می خواین از سقف بالا برید ؟” موش موشی گفت ” فکرشو کردم. من و موشی با قدرت تمام تا سقف می دوییم و از انباری بیرون میریم وقتی شب شد بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی، همگی به سمت سوراخ گوشه ی سقف رفتند و از انباری.بیرون رفتند” ! بچه عنکبوت با دیدن ماه و ستاره های درخشان، نفس عمیقی کشید و با هیجان گفت ” وااای ! چه شب قشنگی موش موشی گفت ” آره . شب قشنگیه ! حالا بهم بگو تو و سوسک بالدار کجا می خواید برید ؟ من و موشی تصمیم گرفتیم” . بریم سمت جنگل و تا آخر عمرمون توی جنگل زندگی کنیم”! بچه عنکبوت فکری کرد و گفت ” چه خوب ! میشه منم باهاتون بیام جنگل ؟”موش موشی گفت ” چرا که نه ! حتما ! سوسکی تو چطور؟سوسک بالدار آهی کشید و گفت ” فکر خوبیه . درسته که دلم برای انباری تنگ میشه ولی با شما دوستام بیشتر خوش میگذره.” پس منم با شما میام
.بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی، همگی به سمت جنگل راه افتادند و برای همیشه توی جنگل موندند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

برفی

گوش کنید :

اسم قصه: برفی⛄️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

 

برفی

امید آدم برفی اش را صبح یک روز زمستانی درست کرد. کلاه سرش گذاشت. شال گردنش انداخت. جای دماغ برایش هویج گذاشت و جای چشم دو تا دکمه ی بزرگ که از مادرش گرفته بود. کارش که تمام شد. نگاهی به آسمان انداخت که پر از ابرهای خاکستری بود. ابرها آنقدر زیاد بودند که خورشید نمی توانست نورش را به زمین بتاباند. امید آدم برفی اش را در کوچه ی باریک پر از برفشان ساخته بود. دو سه روزی گذشت. مرتب به آدم برفی اش سر می زد. اسمش را گذاشته بود برفی، برفی سر و مر و گنده سر جایش ایستاده بود و روبرو را نگاه می کرد. بالاخره آن روز که امید نگرانش بود از راه رسید. ابرها از مقابل خورشید کنار رفتند. بچه های شهر آدم برفی های زیادی ساخته بودند. برفی آرام آرام شروع کرد به آب شدن. امید به خانه رفت. بعد از ظهر از پنجره ی کوچک اتاقش کوچه را نگاه کرد. برفی نصف شده بود. سر و گردن و سینه و دست هایش آب شده بود. امید با خودش فکر کرد نکند آدم برفی اش درد بکشد. حتما درد می کشید. آفتاب که غروب کرد دیگر اثری از برفی بر جای نماند. امید به کوچه رفت. جای برفی تل کوچکی از برف دیده می شد.شبی سرد و مهتابی بود. امید به خانه برگشت. به اتاقش رفت. ساعتی بعد از پنجره کوچه را نگاه کرد. باورکردنی نبود. برفی ایستاده بود و دست و پایش را تکان می داد و دور خودش می چرخید. درست مثل یک آدم، امید همه ی این ها را در نور مهتاب دید. با عجله به کوچه رفت. برفی به سمت آسمان پرید اما با دیدن امید برگشت روی زمین، امید گفن:” تو زنده ای برفی؟آدم هستی؟!”
برفی گفت:”بله زنده ام اما آدم نیستم. آدم برفی هستم!”
امید گفت:” داشتی کجا می رفتی؟”
برفی مکثی کرد و گفت:” سرزمین برفستان
– برفستان کجاست؟
– یه جای دور اون طرف دریاهای سرد و کوه های یخی، اونجا همه ی سال پر از برفه. تموم آدم برفی ها وقتی آب شدن می رن اونجا. در آسمان برفستان دیگه خورشیدی نیست که اونارو ذوب کنه.
– منو می بری برفستان
– اگه قول بدی به کسی چیزی نگی می برمت.
– قول می دم
– دستتو بده به من!
امید دستش را در‌دست برفی گذاشت و هر دو به سمت آسمان پرواز کردند…
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصصه های صوتی

#قصه های صوتی کودکانه

 

روباه و زاغ

گوش کنید :

اسم قصه: روباه و زاغ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

روباه و زاغ

آقا روباهه داشت از زیر سایه درخت رد می شد که چشمش به خانم زاغه افتاد که یک تکه بزرگ پنیر به منقار گرفته بود. نزدیک رفت وگفت:«به به خانم زاغه! چه سری چه دمی عجب پایی! چه بال های سیاهی! می شه یه دهن آواز بخونی ای خوش صدا ترین پرنده ی جنگل!»
خانم زاغه تکه پنیر را روی شاخه درخت گذاشت و گفت:« برای من فیلم بازی نکن! چون اول مهر رفتم کلاس پنجم. شعر روباه و زاغ رو هم از حفظم. اگر پنیر دلت می خواد کلک سوار نکن حقیقتو بگو»
آقا روباهه سری تکان داد و گفت:« آره خوب یه جورایی دلم می خواد. روده کوچیکم داره روده بزرگمو می خوره!»
خانم زاغه گفت:«حالا شد. آفرین پسر خوب‌ بالاخره یه حرف راست تو عمرت زدی. بدو برو نونوایی!»
آقا روباهه گفت:« نونوایی برای چی؟!»
– یه سنگگ بگیر با پنیر بخوریم.اگر پنیر خالی بخوریم که خر می شیم دیوونه!
– نونوایی کجاست؟ من تا حالا نونوایی نرفتم. هرچی لازم داشتم دزدیدم!
خانم زاغه آدرس نانوایی را به روباهه داد. روباهه هم رفت آنجا نوبتش که شد؛ شاطر سیبیلو جلو آمد و گفت:« پول بده نونت بدم!»
روباهه گفت:« پول ندارم!»
– دمت رو می برم جاش بهت نون می دم!
روباهه از ترس عقب عقب رفت. تمام آدم هایی که در نانوایی بودند با صدای بلند خندیدند. آقا روباهه می خواست دست از پا دراز تر از نانوایی خارج شود که شاطر خندید و گفت:« بیا شوخی کردم. کاری به دمت ندارم‌ امروز نون مجانیه! یه نفر نذری داشته!»
آقا روباهه نان سنگگ را گرفت و با خوشحالی پیش خانم زاغه رفت. خانم زاغه گفت:«چه زود اومدی. حالا بریم خونه ننه پیرزن»
– خونه ننه پیرزن برای چی؟
بریم تو راه بهت می گم.
ننه پیرزن با روی خوش به آنها خوش آمد گفت و سماور را برایشان آتش کرد و چای تازه دم کرد. سفره را هم پهن کرد و گفت:« خوش اومدید. صفا اوردید.بچه های من سال به دوازده ماه این طرفا پیداشون نمی شه. خیلی همت کنند یه زنگ بهم بزنن.امروز خیلی دلم گرفته بود که خدا شما رو فرستاد خونه ی من، خیلی هوس نون سنگگ کرده بودم!»
ننه پیرزن سه تا استکان کمرباریک وسط سفره گذاشت. با قوری داخلشان چای ریخت و با شکر پاش شیرینشان کرد. آنوقت هر سه با خوشحالی مشغول خوردن نان و پنیر و چای شیرین شدند و گل گفتند و گل شنیدند.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های صوتی

#قصه های صوتی کودکانه

#قصه های خواب

دماغ فندقی

گوش کنید :

اسم قصه: دماغ فندقی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

دماغ فندقی

اسمش جلاله. جلال صندوقی، دماغ گردی داره. بچه ها تو مدرسه بهش می گن دماغ فندقی، اصلا از این اسم بدش نمی آد. چون همه بهش توجه می کنن. خانم معلم هم بعضی وقتا برای این که خستگی اش دربره با صدای تودماغی اش می گه: دماغ فندقی پای تخته! ، پسرک با اعتماد به نفس فراوان می ره پای تخته، خانم معلم پغی می زنه زیر خنده و می گه برو بشین جانم فکر کردم غایبی! بچه ها می خندند. دماغ فندقی بین کلاس اولی های مدرسه بدجوری توی دیده. عاشق انجام دادن کارهای عجیب و غریبه. مثلا امشب می خواد وقتی مامان و باباش خوابیدن با عروسکش خرسی بره باغ وحش، نصف شب می شه و دماغ فندقی و خرسی راه می افتن.وقتی به باغ وحش می رسن آقا شیره رو می بینن که در باغ وحش رو باز کرده و یه دسته کلید بزرگ توی دستشه. حیوونای باغ وحش پشت سرش هستند. اونها با دیدن دماغ فندقی عقب عقب می روند. پسرک وارد باغ وحش می شه. با هر قدمی که بر می داره حیوانات یه قدم عقب می رن. دماغ فندقی نگاهی به اونا می اندازه و می گه:” شما چرا توی قفس هاتون نیستید؟” آقا شیره دسته کلید رو نشون می ده و می گه من در قفسهارو باز کردم. دسته کلید نگهبان باغ وحش رو کش رفتم. یه تونل زدم از قفسم به اتاقک نگهبانی!” دماغ فندقی می گه :” ایول مثل فیلما!” شیر ادامه می ده حالا زود باش مثل بچه ی آدم برو خونه تون ما باید بریم” دماغ فندقی می گه :” به سلامتی کجا؟!” حیوانات یکصدا می گویند:” آفریقا!” دماغ فندقی می گه :” اما من خرسی مو اوردم شماهارو تماشا کنه!”آقا شیره می گه :” بچه برو خونه. نصفه شبی کدوم الاغی می ره باغ وحش؟!” دماغ فندقی می گه برین تو قفساتون و گرنه داد می زنم نگهبان بیدار بشه!” فیله می گه :” بچه ها محلش نذارید الکی می گه!” ببره می گه:” از کجا معلوم سوتی جیغی چیزی نزنه. بهتره بریم تو قفس هامون!” خرسه می گه:” ببری راست می گه زود باشید برین !” حیوانات به قفسهایشان می روند. بازدید دماغ فندقی که تمام می شود. دسته جمعی فرار می کنند. پسرک از باغ وحش خارج می شود. نگهبان که از سر و صدای حیوانات بیدار شده از نگهبانی بیرون می آید و با دیدن قفس های خالی دو دستی توی سر کچلش می کوبد و می گوید:” ای خدا بدبخت شدم!” نگهبان با دیدن دماغ فندقی می گوید :” پسر جان چند تا حیوون وحشی این طرفا ندیدی؟!” دماغ فندقی می گوید:” چرا دیدم” نگهبان با دستپاچگی می گوید:” کجا رفتند؟ کجا رفتند؟!” دماغ فندقی مکثی می کند و می گوید‌:” رفتن آفریقا!”

✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن: تصویرگر robpetersart@

#قصه های صوتی

#قصه های کودکانه

#داستان های کودک

#خواب کودک

عمو نوروز و کیسه‌های شکوفه

گوش کنید :

اسم قصه: عمو نوروز و کیسه‌های شکوفه?‍♂?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

 عمو نوروز وکیسه های شکوفه 

عمو نوروز  شکوفه ها را بین درخت ها پخش کرد. بعد دفترچه ی یادداشتش را بیرون آورد و نوشت:

یک کسیه شکوفه ی صورتی به درخت هلو

یک کیسه و نیم شکوفه ی سفید به درخت آلبالو

 ۱۰ شکوفه به نهال  گیلاس

او دفترچه ی یادداشتش را آهسته بست و نگاهی به کیسه های شکوفه کرد. دو کیسه  شکوفه ی سفید و آبی را از بقیه ی کیسه ها جدا کرد و گفت:این هم برای گل­های خودروی کنار جوی آب. بعد دستش را به درخت سپیدار تکیه داد و بلند شد. به کیسه ها نگاهی کرد و آهسته گفت:باید عجله کنم. درخت ها منتظر هستند. درخت سپیدار خودش را کمی خم کرد و گفت: خدا قوت عمو نوروز! اگر می­توانستم راه بروم مثل باد همه­ی کیسه ها را پخش می­کردم تا کمی استراحت کنی.

عمو نوروز نگاهی به سپیدار کرد.از پارسال چند متر بلند تر شده بود و چند شاخه ی جدید هم روی سرش روییده بود. او دستش را دور درخت سپیدار حلقه کرد و گفت: ممنون سپیدار مهربان

سپیدار خودش را بیشتر خم کرد و گفت: حالا که نمی توانم ریشه هایم را از خاک بیرون بیاورم شاید بتوانم کار دیگری انجام بدهم.

عمو نوروز به گل های خودروی کنار جوی نگاه کرد و گفت: کمی خسته هستم اما باید عجله کنم؛ همه ی درخت ها منتظر شکوفه هایشان هستند.

سپیدار به اطراف خود نگاه کرد. درخت ها با خوشحالی شاخه هایشان را تکان می دادند. سپیدار شاخه ی پایینی اش را به کیسه ی روی دوش عمو نوروز  نزدیک کرد و گفت: حتما یک راهی هست.

عمو نوروز به سختی از روی سنگ بلند شد. یکی از کیسه ها را روی دوشش انداخت و به سمت درخت های آن‌طرف کوه به راه افتاد. سپیدار شاخه هایش را به هم نزدیک کرد. به گنجشک هایی که از بالای سرش عبور کردند نگاهی کرد و با خوشحالی گفت: فهمیدم باید چکار کنیم؟

بعد شاخه هایش را برای گنجشک ها تکان داد و گفت: هی پرنده ها، دلتان می‌خواهد همه ی درخت ها خیلی زود شکوفه بدهند ؟ گنجشک ها با خوشحالی جیک جیک کردند و روی شاخه های سپیدار نشستند تا حرف های سپیدار را بشنوند. سپیدار شاخه هایش را به هم نزدیک کرد و با گنجشک ها حرف زد. چند دقیقه بعد دسته گنجشک ها به سمت عمو نوروز رفتند. یکی از کیسه ها را بلند کردند و به سمت درختی که اسمش روی کیسه نوشته  شده بود پرواز کردند. عمو نوروز با تعجب نگاهی به گنجشک ها کرد. درخت سپیدار شاخه هایش را تکان داد و بلند گفت: همه با هم به شما کمک می­کنیم.

عمو نوروز نگاهی به آسمان کرد. پرنده ها دسته دسته به سمت کیسه های شکوفه می آمدند. عمو نوروز خندید و با خوشحالی گفت: این هم بهار.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

# قصه های کودکانه

یک حوض پر از شکوفه

گوش کنید :

اسم قصه: یک حوض پر از شکوفه??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

یک حوض پر از شکوفه

درخت سیب  با شاخه ی پایینی اش به نهال کوچولو اشاره کرد و گفت: فکر کنم خشک باشه، زمستون خیلی سردی داشتیم.

درخت هلو سرش را چرخاند و با دقت نگاهی به نهال کوچولو کرد و جواب داد: اگر خشک بود که باغبان اون رو توی باغچه نمی کاشت.

نهال کوچولو خودش را کمی به جلو خم کرد. بعد سرفه ی کوچکی کرد و گفت: سلام درخت های زیبا، نکنه من خشک باشم؟ به نظرتون  روی سر من هم شاخه و شکوفه بیرون میاد؟

درخت سیب نگاهی به شاخه های بلندش کرد و گفت: بهار نزدیکه. موقعی که من هم تازه توی باغچه کاشته شدم خیلی کوچولو بودم و هیچ شاخه ای نداشتم. اما چند تا بهار که گذشت بزرگ شدم، شاخه های زیادی بیرون آوردم و روی سرم  پر از شکوفه شد.  بعد با ذوق شاخه های پایینی اش را به هم گره زد و ادامه داد: تازه عید گذشته یه اتفاق عالی واسم افتاد!

نهال کوچولو با کنجکاوی به شاخه های بلند درخت سیب نگاه کرد تا آن اتفاق عالی را پیدا کند اما قدش کوتاه تر از آن بود که بتواند شاخه های بالایی درخت سیب را ببینید.

درخت سیب با خنده  شاخه هایش را خیلی آرام خم کرد و با شاخه ی پایینی اش به لانه ی کوچکی اشاره کرد که دو پرنده داخلش خوابیده بودند.

نهال کوچولو جیغ کوچکی کشید و گفت: وای ، یه بهار پر از پرنده! ای کاش من یک آینه داشتم تا حداقل شکوفه های روی سرم رو می دیدم.

درخت هلو خندید و گفت: چه فکر جالبی ! یک درخت پر از آینه درخت سیب لبخندی زد و گفت: فقط باید کمی صبر کنی، حتما  وقتی بزرگتر بشوی پرنده های زیادی به سراغت می آیند.

نهال کوچولو خمیازه ای کشید. چشمانش را آهسته بست و خودش را تصور کرد که پر از شکوفه های بهاری شده و پرنده ها روی شاخه هایش لانه کرده اند.

 روز بعد چند قطره آب روی صورت نهال کوچولو پاشیده شد و صدایی با خنده  گفت: نهال کوچولو  بیدار شو؛ بهاره !

نهال کوچولو چشم هایش را باز کرد، حوض آب را دید که آواز می خواند و قطره های کوچکش را به این طرف و آن طرف پرت می کند. نهال کوچولو خودش را خم کرد و به داخل حوض آب نگاه کرد. روی سرش چند جوانه و شکوفه روییده بود. حوض آب دوباره خندید و چند قطره آب روی سر نهال کوچولو پاشید. نهال کوچولو با دقت به شکوفه های روی سرش و قطره های آبی که در حال لیز خوردن بودند نگاه کرد و با خوشحالی گفت: یک حوض پر از شکوفه!

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه کودکانه

لنگی گلدان

گوش کنید :

اسم قصه:لنگی گلدان

قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نام داستان: لنگی گلدان

لنگی چشمانش را بست و به سال گذشته همین موقع  فکر کرد:

  • سلام آقای فروشنده، اون کفش بنفش که بندهای قرمز داره فروشیه؟
  • سلام گل پسر، بله که فروشیه! مدل های جدید برای عید امساله

لنگی پلک هایش را به هم فشار داد و سعی کرد تمام خاطراتش را با جزئیات کامل به خاطر بیاورد. پسر با خوشحالی او و لنگه اش را از داخل کارتون بیرون آورد و کنار جوی آب نشست تا دوباره به آنها نگاه کند. همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه…

لنگی چشمانش را باز کرد و به طرافش نگاه کرد. دقیقا بعد از یک سال تک و تنها کنار رودخانه داخل جنگل رها شده بود. زبانه اش را کمی عقب داد و از داخل آب رودخانه به خودش نگاه کرد. دیگر نه بنفش بود و نه نو!

لنگی آهی کشید. خودش را کمی تکان داد و آب داخل شکمش را بیرون ریخت. دوباره چشمانش را بست و لحظه ای فکر کرد که پسر با خوشحالی به او نگاه می کرد و به خاطر آورد که چطوری از دست پسر داخل جوی پر از آب افتاد و پسر گریان هر چه تلاش کرد نتوانست او را از آب بگیرد.

لنگی به شکوفه ها نگاه کرد و دوباره به لحظه ای فکر کرد که قرار بود یک سال عالی را شروع کند. اما حالا پر از گِل و آب شده بود و بعد از یک سال سفر با جویبار به این جنگل ساکت رسیده بود.

او به درخت ها نگاه کرد که با خوشحالی منتظر باز شدن شکوفه هایشان بودند و با خودش گفت: مطمئنا یک لنگه کفش پاره و رنگ و رو رفته در این جنگل به درد هیچ کس نمی خوره!

او به آرزوهای فوتبالی‌اش با پسرک فکر کرد. با این آروز بعد از مدت ها دلش قلقلک شد. خودش را تکان داد و کمی خندید. با خوشحالی به صدای آواز پرنده ها گوش کرد و دوباره دلش مثل آرزوهای فوتبالی قلقلک شد.

 لنگی با تعجب به خودش نگاه کرد و گفت: حتی آن موقع ها که یک لنگه کفش سالم و شاد بودم دلم اینطوری قلقلک نشده بود.

او با دقت به خاک های داخل شمکش نگاه کرد و با فریاد گفت: وای! این جوانه های کوچک را ببین. بعد زبانه اش را داخل آب کرد و چند قطره آب برداشت و روی جوانه ها پاشید.

 لنگی با خوشحالی به جوانه ها نگاه کرد و با خودش گفت: مگر چند تا لنگه کفش در دنیا می توانند مثل من  تبدیل به یک گلدان بهاری بشوند!

او دوباره چشمانش را بست و به لنگه ی بنفش و پسرک گریان فکر کرد. به صدای جویبار گوش کرد و آهسته برایشان دعا کرد که این عید آنها هم خوشحال باشند.

 

آدرس کانال تلگرام?
?@childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه صوتی

ماه و ماهان

گوش کنید :

اسم قصه: ماه و ماهان ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

ماه و ماهان

آن روز معلم از بچه ها خواست آرزوهایشان را بگویند. ماهان گفت:” من دلم می خواد با ماه دوست بشم .”
بچه ها خندیدند. معلم گفت:” نخندید. هر کسی می تونه هر آرزویی داشته باشه.”
آن شب ماهان پنجره ی اتاقش را باز کرد. ماه را در آسمان دید. ماه به ماهان لبخند زد. ماهان به ماه خندید. پسرک می خواست پنجره ی اتاقش را ببندد که ماه صدایش کرد.
– هی پسر کوچولو اسمت چیه؟!
– ماهان
– چه اسم قشنگی، منم اسمم ماه است
ماهان خندید و گفت:” همه اسم تو رو می دونن. ولی اسم منو خیلیا نمی دونن!
ماه پایین آمد و گفت:” می آی تاب بازی کنیم؟!”
– توی پارک تاب بازی می کنن. اینجا که تاب نیست
– من تاب دارم ماهان!
ماه با تابش پایین آمد. ماهان اولش ترسید ولی کمی بعد سوار تاب شد. آن قدر سریع که فرصت نکرد کفش هایش را پا کند. طناب های تاب را محکم در دست گرفته بود. ماه دست هایش را دراز کرده بود و تاب را تکان می داد. آنها از روی شهر گذشتند. چراغ خانه ها روشن بود. ماه بالا رفت. بالا و بالاتر، خانه ها کوچک شدند. کوچک و کوچکتر، ماهان ترسید. آهسته به ماه گفت:” داری کجا می ری؟!”
ماه نگاهی به آسمان انداخت و گفت:” دارم می برمت خال آسمون! اگه دوست نداری برگردیم پایین.”
ماهان زیر پایش را نگاه کرد و گفت:” نه! برو بالا، هرچی بالاتر بهتر. از کبوترا هم بالاتر برو!”
ماه گفت:” اطاعت می شه قربان، اینقدر می برمت بالا که زمین اندازه ی یه توپ فوتبال بشه!”
باد خنکی به صورت ماهان می خورد. آنها بالا و بالاتر رفتند تا به ستاره ها رسیدند. ماه رفت سر جایش و ایستاد. تاب را بالا کشید. ماهان قدم روی ماه گذاشت. سبک شده بود. پایش را که بلند می کرد چند قدم آن طرف تر فرود می آمد. حسابی بازی کرد‌. خسته که شد نشست و زمین را نگاه کرد. ماه راست می گفت. زمین به اندازه ی یک توپ فوتبال شده بود. ساعتی بعد حوصله اش سر رفت. می خواست برگردد. دلش برای پدر و مادر و خواهر کوچکش تنگ شده بود. از جا بلند شد و گفت:” آقای ماه لطفا منو برگردون زمین!”
ماه گفت:” به این زودی خسته شدی؟ آدما آرزوشونه بیان اینجا، اونوقت تو نیومده می خوای برگردی!”
ماهان جواب داد:” آره می خوام برگردم. خواهش می کنم!
ماه آهی کشید و گفت:” باشه الان برت می گردونم.
ولی یادت باشه خودت خواستی با من دوست بشی!”
ماهان زیرلب گفت:” می دونم ولی می خوام برگردم”
ماه گفت:” بسیار خوب محکم بشین که رفتیم.”
ماه در یک چشم به هم زدن ماهان را به زمین رساند و به آسمان برگشت. ماهان از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماه با او قهر کرده بود. پشت ابرهای خاکستری پنهان شده بود.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصه های کودکانه

#قصه کودکانه

قهرمان جنگل

گوش کنید :

اسم قصه: قهرمان جنگل??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

قهرمان جنگل

گوزن پیر قصه گو ، کتابشو باز می کنه، دوباره با نام خدا، قصه رو آغاز می کنه.خرگوش و سنجاب و روباه،بچه موشا دور و برش، پرنده های کوچولو، روی درخت بالا سرش، آهو می گه عمو گوزن، موضوع قصه تون چیه؟،خنده داره یا گریه دار؟، قهرمان قصه کیه؟ گوزن می گه ای ناقلا، خنده‌داره قصه ی ما، بزرگترا‌ این قصه رو، می گن برای بچه ها،قهرمان قصه ی ما، که قهرمان جنگله، بهش می گن حسن کچل، طفلی یه خورده تنبله، زبون حیوونا رو اون، وارده و خوب بلده، می فهمه که خوبی چیه، یا که چه چیزایی بده، یه روز یه زنبور عسل، اومد پیش حسن کچل،گفت خرس قهوه ای ما رو،چند روزیه کرده مچل، عسل های کندومونو، می خوره اون هلپ هلپ، روی عسل آب می خوره، آب خنک قلپ قلپ، بیا مارو نجات بده، از دست این زبون نفهم، تا که دوباره شاد باشیم، تو کندو در کنار هم، حسن کچل گفت ای به چشم،الان می آم دنبال تون، تا باز دوباره خوب بشه، هم حال و هم احوال تون،‌ حسن کچل تنهایی رفت،سراغ خرس قهوه ای،گفت چرا دزدی می کنی، می زنمت یه دفعه ای، آقا خرسه خندید و گفت، هیچ کسی نیست دور و برت، همین حالا برو بگیر، اجازه از بزرگترت، حسن کچل خرسو گرفت، برد بالا و زد به زمین، زنبورا دست زدن براش، گفتن بهش صد آفرین، خرس شکم گنده گذاشت، با عجله پا به فرار، حسن کچل گفت زنبورا، با من ندارید دیگه کار، زنبورا گفتن قهرمان، درد نکنه دست شما، یه دنیا از تو ممنونیم، از این که هستی فکر ما، گوزن پیر خندید و گفت، قصه ی ما به سر رسید، آقا خرسه خیلی دوید.اما به خونه نرسید.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های خاله سمینا

#قصصه های کودکانه

#قصه کودکانه

پلیس افتخاری

گوش کنید :

اسم قصه: پلیس افتخاری?‍♀
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

” پلیس افتخاری ”
!از عقاب به شاهین ! از عقاب به شاهین! شاهین صدامو می شنوی ؟ شاهین ! به گوشم _. سوژه ی مورد نظر پیدا شد . توی یه میوه فروشیه . همین الان دستگیرش کنید _ اطاعت_آخ چه کیفی میده پلیس بشم . بی سیمی رو که بابا بزرگ برای جشن تولدم هدیه داده بود رو می زارم روی میز و میرم آنلاین میشم .موقع درس خوندن اصلا حواسم نیست و آقا معلم دو بار صدام می زنه تا متوجه میشم که باید جواب درسو بدم کلاس آنلاین که تموم میشه ، دوباره بی سیم رو برمی دارم و دوباره پلیس بازی می کنم که ناگهان صدای مردانه ای از بالکن” خونه مون می شنوم . بیا دیگه . زودباش .تا صاحبخونه نیومده همه وسایلو ببریم _رنگ از صورتم می پره .یعنی درست شنیدم ! دزد اومده توی ساختمون مون ! به نرده ها نزدیک میشم . سرم رو می گیرم بالا وطبقه بالا رو نگاه می کنم .صدا از طبقه بالا می اومد. درست از خونه آقای اصفهانی. توی تاریکی و ساعت ۶ شب زمستون و.دزدی از خونه آقای اصفهانی ! پس آقای اصفهانی و خونواده اش خونه نبودن .اگه خونه بودن دزد نمیومدآروم و بی سروصدا از بالکن میرم توی اتاقم و بعد میرم سمت اتاق پذیرایی . بابا طبق معمول همیشه روی کاناپه نشسته و با. کنترل تلویزیون، شبکه ها رو عوض میکنه و مامان هم کتاب توی دستشه و مشغول مطالعه کردنه” به بابا نزدیک میشم و با هیجان میگم ” بابا ! بابا ! خونه آقای اصفهانی دزد اومده ! خودم شنیدم ! باید به ۱۱۰ زنگ بزنیم” !بابا یهویی از روی کاناپه می پره و میگه ” چی گفتی ؟ دزد ؟ مطمئنی؟”. با هیجان جواب می دم ” آره بابا .زود باش زنگ بزن مامان هاج و واج نگاه من و بابا می کنه و می گه ” دیروز ثریا خانم گفت که امشب با آقای اصفهانی و بچه ها می خوان برن” مهمونی. ای وای ! زودتر زنگ بزنید پلیس بابا زنگ می زنه به پلیس . یک ربع بعد یه ماشین پلیس جلوی در ساختمونمون هست و دزدها با دستبند توی ماشین پلیس . می رن . آقای اصفهانی و خونواده اش هم با تماس مامان به ثریا خانم جلوی در ساختمون مون هستن سرهنگ و آقای اصفهانی از بابا بابت تماس با پلیس و غافلگیری دزدان تشکر میکنه .بابا لبخندی می زنه و میگه ” خواهش می کنم جناب سرهنگ . از پسرم ممنونم که منو خبردار کرد دزد اومده سرهنگ به من نگاهی می اندازه و میگه ” به به ..پس حتما یه نشان پلیس افتخاری به پسرتان میدم و افتخار میکنم که پسری” مثل امیر محمد با تیزهوشی اش باعث شد که یک اتفاق به خیر بگذره . سرهنگ یک لباس و کلاه و نشان پلیس افتخاری به من میده و من با ذوق و شوق تحویل می گیرم.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی