رادیو کودک خاله سمینا تولید قصه صوتی و قصه گوی اختصاصی
درخت پسته و بادمهربان
گوش کنید :
Play
Stop
X
اسم قصه: قصه صوتی درخت پسته و بادمهربان??? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: ندا سلیمی
متن داستان:
درخت پسته و باد مهربان. توی یه باغ سرسبز و زیبا یه درخت پسته کناردرختهای میوه دیگه زندگی می کرد. تابستون هر سال درخت پسته یه عالمه پسته داشت پسته های درخت پسته، بزرگ و خوشمزه بودند و باغدار هم راضی بود و همراه خانواده اش می اومد و بالای درخت پسته.می رفت و پسته ها رو می چید. یه سال تابستون درخت پسته وقتی پسته هاش آماده چیدن شدند با باد قهر کرد》درخت های میوه پرسیدند 》 چی شده درخت پسته جون ؟ چرا وقتی باد می وزه ، اخم میکنی؟ با باد قهر کردی؟》 درخت پسته جواب داد 》 آره. با باد قهرم》درخت های میوه پرسیدند 》 آخه چرا؟
درخت پسته با ناراحتی جواب داد 》 آخه هر وقت باد به سمتم می وزه ، شاخه هام درد می گیرند و پسته هام می ریزن روی زمین . دوست ندارم پسته هام از بالا پرت بشن روی زمین . دوست دارم مثل همیشه باغدار بیاد و پسته هامو 》 بچینه.روزها گذشت و قهر درخت پسته با باد ادامه داشت تا اینکه یه روز باغدار همراه خانواده برای پسته چینی اومد.درخت پسته، شاخه و برگهاشو با خوشحالی بالا آورد تا باغدار بیاد و پسته هاشو بچینه اما با دیدن پای باغدار ناراحت شدباغدار به درخت پسته گفت 》 می بینی که نمیتونم از درخت بالا برم و پسته بچینم . چند روز پیش از پله ها افتادم و پام》. شکست و توی گچ رفت . دوست داشتم خودم پسته هاتو بچینم. به خونواده ام گفتم که بیان پسته هاتو بچینن در همین موقع دختر باغدار از درخت پسته بالا رفت .ناگهان پاش پیچ خورد و دیگه نتونست خودشو به بالاترین شاخه. برسونه .دختر باغدار به سختی از درخت پایین اومد》 .پسر کوچولوی باغدار هیجان زده گفت 》 من میرم بالای درخت و پسته می چینم》 اما باغدار گفت 》 نه .تو هنوز خیلی کوچیکی همسر باغدار گفت 》 ای کاش زودتر چند تا کارگر》می آوردیم تا پسته چینی کنند . نگهبان باغ هم پیره و نمیتونه بالای درخت بره .حالا چیکار کنیم ؟》پسر کوچولوی باغدار پرسید 》 اگه پسته ها رو نچینیم چی میشه ؟》 همسر باغدار جواب داد 》 اونوقت همه پسته ها خراب میشن درخت پسته با شنیدن حرف های باغدار و خونواده اش به فکر فرورفت . پیش خودش گفت 》 ای کاش با باد قهر نبودم . اگه》 با باد آشتی بودم الان همه پسته هام روی زمین بودن و اونوقت باغدار و خونواده اش می تونستند پسته ها مو ببرند》 . درخت پسته توی همین فکرها بود ناگهان باد به سمت درخت پسته اومد و با مهربونی گفت 》 من کمکت میکنم》. درخت پسته با خوشحالی گفت 》 ممنون باد مهربون ! ببخشید باهات قهر بودم. قول میدم دیگه باهات قهر نکنم باد مهربون ، یه فوت کرد و همه پسته های درخت پسته روی زمین افتادند و باغدار و خونواده اش با خوشحالی پسته ها رو.برداشتند و رفتند. از اون روز به بعد درخت پسته و باد مهربان دوستهای خیلی خوبی برای همدیگه شدند