سالها پیش مردی کیسهی بزرگ بذری را برای فروش به شهر میبرد. ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ خورد و یکی از دانهها روی زمین خشک وگرم افتاد. دانه اول ترسید بعد با خودش گفت: من فقط زیر خاک در امانم کاش یه جوری میشد که میرفتم توی خاک.
انگار خدا صدای اون رو شنید و ناگهان گاوی که از اونجا میگذشت …
ادامه قصه کودکانه رو گوش کنید. اتفاقهای جالب توی راهه …
برای گوش کردن به قصههای صوتی بیشتر به کانال رادیو قصه مراجعه کنید. و برای