گوش کنید:
قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه:رادیو بابا بزرگ (امیرمحمد)
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو: سمینا❤️
متن داستان:
” رادیو بابا بزرگ”
من باید مخترع بشم
باید مدال بگیرم
باید مدال بهترین مخترع جهان رو بگیرم
باید برم توی انباری و وسیله های اضافه رو بیرون بیارم و اون وقت همه شونو باهم سرهم بندی کنم و یه وسیله ای رو اختراع کنم آره بهترین کار همینه اونوقت همه امیرمحمد مخترع صدام می کنن.
من باید فردا صبح برم توی انباری و همه ی انباری رو بگردم .
شب با این فکرها به خواب میرم
صبح بعداز خوردن صبحونه میرم توی انباری. مامان صدام می کنه “امیر محمد !توی انباری چیکار داری ؟” اما جواب مامانو نمیدم و توی انباری دنبال وسایل از کار افتاده و کهنه می گردم.
رادیوی قدیمی بابا بزرگ رو کف انباری می بینم .
چقدرخاک روش نشسته .با دستم خاکش رو میگیرم و بعد توی دستم می گیرمش
بابا بزرگ خیلی این رادیو رو دوست داشت و.
می گفت از پدرش به اون رسیده وقتی بابا بزرگ یه سال پیش فوت کرد این رادیو رو گذاشتیم توی انباری .
آخه بابا بعد از فوت بابا بزرگ مدام به این رادیوچشم می دوخت و گریه می کرد. اونقدر گریه می کرد که مجبور شدیم رادیو رو بزاریم توی انباری
روزی که بابا فهمید رادیو رو توی انباری گذاشتیم ،خیلی ناراحت شد و گفت “بدون اجازه من چرا رادیو رو برداشتین و گذاشتین توی انباری ” مامان هم ” جواب داد “آخه با دیدن رادیو همش گریه میکنی .
حالا یه مدت توی انباری باشه و بعد میاریمش بیرون ازهمان موقع بابا رادیو و گریه کردن رو فراموش کرد
دلم برای بابا بزرگ خیلی تنگ شده
با خودم میگم “چطوره این رادیو رو ببرم توی اتاقمو ” آروم و بی سروصدا از انباری بیرون میام و رادیوی بابا بزرگ رو میبرم توی اتاقم .
اطراف رادیو و دکمه ها و آنتن رادیو رو وارسی میکنم .
همه سالم هستن .با خودم میگم “ای بابا ! نه !نمیشه !
از این رادیوی سالم که چیزی نمیشه اختراع کرد. بهتره برگردونمش توی انباری . “از اتاق بیرون میام و به سمت انباری می رم که مامان صدام می کنه “رادیوی بابا “بزرگ توی دستات چیکار میکنه ؟با ناراحتی جواب میدم “هیچی . می خوام برگردونمش توی انباری. میخواستم یه اختراعی بکنم ولی دیدم رادیو سالمه و” مثل همون موقعا که بابا بزرگ روشنش می کرد ،هستش ”
مامان با تعجب میگه “چه جالب.
از یه سال پیش تا الان باتری اش تموم نشده .
روشنش کن بشنوم با حرف مامان به فکر فرو می رم .
مامان راست می گه. از یه سال پیش تا الان باتری اش کار می کنه .
چطوره باتری اشو.
بردارم و بزارم توی کاردستی رباتی که قراره درست کنم ” با صدای مامان به خودم میام “امیر محمد! کجایی تو!چرا رادیو رو روشن نمیکنی با هیجان میگم ” روشن شدن رادیو رو بی خیال شو مامان ! باتری هاشو لازم دارم . ” بعد بدون اینکه جواب مامان رو بشنوم.
سریع وارد اتاقم می شم و باتری رادیو رو در میارم و توی رباتی که قراره برای مدرسه بسازم ، می زارم دوروز طول کشید تا رباتم ساخته بشه .
آقا معلم با دیدن رباتم و کارکردش ازم می پرسه “رباتت خیلی جالبه و خیلی سریع “موانع رو رد می کنه .
از چه باتری استفاده کردی ؟ گلومو صاف می کنم و می گم ” خب معلومه از باتری رادیوی بابا بزرگم استفاده کردم .
باتری خیلی قویه و هنوز بعد از یک “.
سال که توی انباری بوده،کارمی کنه آقا معلم لبخندی می زنه و می گه “آفرین به تو .
چقدر خوب که از هوشت استفاده کردی و از باتری قدیمی رادیو برای ربات” استفاده کردی .
بچه ها برای امیر محمد دست بزنید” بچه ها برام دست می زنن و حتی سوت هم می کشن .
توی دلم میگم “روحت شاد بابا بزرگ . با باتری رادیوت چی ساختم.
آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.